─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستوششم
زمان به سرعت برق و باد سپری شد...
لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم
نمیخواستم جلوی مادرم گریه کنم،
نمیخواستم مایه درد و رنجش بشم...
هواپیما که بلند شد مثل عزیز از دست داده ها گریه میکردم...
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد؛
ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود...
حالتش با من عادی شده بود، حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم هر چند همه چیز طبیعی به نظر میرسید،
اما کم کم رفتارش داشت تغییر میکرد
نه فقط با من، با همه عوض میشد
مثل همیشه دقیق، اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود
ادب، احترام، ظرافت کلام و برخوردش، هر روز با روز قبل فرق داشت...
یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل میکرد
دیگه به شخصی زل نمیزد...
در حالی که هنوز جسور و محکم بود اما دیگه بیپروا برخورد نمیکرد...
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش میکردن
به حدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود، که سوژه صحبتها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود...
در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمیدونستیم!
شیفتم تموم شد...
لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد
– سلام خانم حسینی... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟
میخواستم درمورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم
وقتی رسیدم از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید...
نشست... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد
– خانم حسینی … میخواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم
اگر حرفی داشته باشید گوش میکنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم...
این بار مکث کوتاهتری کرد
– البته امیدوارم، اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید...
مثل خدایی که میپرستید بخشنده باشید...
حرفش که تموم شد، هنوز توی شوک بودم
دو سال از بحثی که بینمون در گرفت، گذشته بود...
فکر میکردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود
لحظات سختی بود...
واقعا نمیدونستم باید چی بگم
برعکس قبل این بار، موضوع ازدواج بود
نفسم از ته چاه در میاومد
به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم...
– دکتر دایسون
من در گذشته، به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام، برای شما احترام قائل بودم...
در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین میکنم
نفسم بند اومد...
– اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط میتونم بگم... متاسفم!
چهرهاش گرفته شد
سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد...
– اگر این مشکل فقط مسلمان نبودن منه؛ من تقریبا ۷ ماهی هست که مسلمان شدم...
این رو هم باید اضافه کنم، تصمیم من و اسلام آوردنم، کوچکترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره...
شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید
چه من رو انتخاب کنید، چه پاسختون مثل قبل، منفی باشه...
من کاملا به تصمیم شما احترام میگذارم حتی اگر خلاف احساس من باشه...
هرگز باعث ناراحتیتون در زندگی و بیمارستان نمیشم.
با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد
تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس میکردم...
مغزم از کار افتاده بود و گیج میخوردم
هرگز فکرش رو هم نمیکردم
یان دایسون یک روز مسلمان بشه...
حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقمند شده بودم
اما فاصله ما، فاصله زمین و آسمان بود...
و من در تصمیمم مصمم و هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم...
اما حالا به زحمت ذهنم رو جمع کردم.
– بعد از حرفهایی که اون روز زدیم، فکر میکردم...
دیگه صدام در نیومد...
– نمیتونم بگم حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم
حرفهای شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو میخورد
تمام عقل و افکارم رو بهم میریخت
گاهی به شدت از شما متنفر میشدم و به خاطر علاقهای که به شما پیدا کرده بودم، خودم رو لعنت میکردم
اما اراده خدا به سمت دیگهای بود...
همون حرفها و شخصیت شما و گاهی این تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم...
اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژیهای فکریش، شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم، نمیتونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستوششم
با کمک مادرم، داخل ماشین نشستم،
راه افتاد.
روضه گذاشت، روضه حضرت علی اصغر.
سه تایی تا دم در بیمارستان گریه کردیم برای شیر خواره امام حسین.
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود.
لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق.
به نظرم پرسنل بیمارستان فکر میکردند الان گوشهای مینشیند و لام تا کام حرف نمیزند.
برعکس، روی پایش بند نبود،
هی قربان صدقهام میرفت.
برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و اینقدر تقلا و جنب و جوش!
با گوشی فیلم میگرفت.
یکی از پرستارها میگفت: کاش میشد از این صحنهها فیلم بگیری، به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن!
قبل از این که بچه را بشویند، در گوشش اذان و اقامه گفت.
همانجا برایش روضه خواند، وسط اتاق زایمان، جلوی دکتر پرستارها.
روضه حضرت علی اصغر، آنجایی که لالایی میخوانند.
بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت.
اصرار میکرد شب به جای همراه بماند کنارم.
مدیر بخش میگفت: شما متوجه نیستید اینجا بخش زنانه؟
دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند، اما کادر بیمارستان اجازه ندادند.
تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد.
به زور بیرونش کردند.
باز صبح زود سر و کلهاش پیدا شد.
چند بار بهش گفتم: مستحبه روز هفتم موهای سر بچه را بتراشیم!
راضی نشد.
بهش گفتم: نکنه چون خودت درد بیمویی کشیدی، دلت نمیاد؟
میگفت: حیفم میاد!
امیر حسین سیزده روزه بود که بردیمش هیأت.
تولد حضرت زینب بود و هوا هم خیلی سرد و هیأت هم شلوغ.
مدام به من میگفت: بچه رو بمال به در و دیوار هیأت!
خودش هم آمد بردش قسمت آقایان و مالیده بودش به دیوار هیئت.
برایش دوبار عقیقه کرد.
یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد، یکی هم برد حرم حضرت معصومه.
برای خواندن اذان و اقامه در گوشش پیش هرکس که زورمان رسید بردیمش.
در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد.
در تهران هم حاج آقا قاسمیان، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی.
با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی.
حرفهایی را که رد و بدل میشد، میشنیدم.
وقتی اذان و اقامه حاج آقا تموم شد، محمد حسین گفت: دو روز دیگه میرم مأموریت، حاج آقا دعا کنین شهید بشم!
دلم هری ریخت.
دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعا خواندن.
بعد که دعا تمام شد، گفتند: ان شاءالله خدا شما رو به موقع ببره، مثل شهید صدوقی، مثل شهید دستغیب!
داخل ماشین بهش گفتم: دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی؟
سری بالا انداخت و گفت: همه این حرفا درست، ولی حرف من اینه: لذتی که علی اکبر امام حسین برد، حبیب نبرد!
روزی که میخواست برود مأموریت، امیرحسین ۴۷ روزش بود.
دل کندن از آن برایش سخت بود.
چند قدم میرفت سمت در، برمیگشت دوباره نگاهش میکرد و میبوسیدش.
وقتی میرفت مأموریت، با عکسهای امیر حسین اذیتش میکردم.
لحظه به لحظه عکس تازه میفرستادم برایش، میخواستم تحریکش کنم زودتر برگردد.
حتی صدای گریه و جیغش را ضبط میکردم و میفرستادم، ذوق میکرد.
هرچی استیکر بوس داشت میفرستاد.
دائم میپرسید: چی بهش میدی بخوره؟ چیکار میکنه؟
وقتی گله میکردم که اینجا تنهایم و بیا، میگفت: برو خدا رو شکر کن حداقل امیر حسین پیش تو هست، من که هیچکی پیشم نیست!
میگفت: امیر حسین رو ببر تموم هیئتهایی که باهم میرفتیم.
خیلی یادش میکردم در آوردن و بردن امیر حسین به هیأت، بخصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش.
هیچوقت نمیگذاشت هیچکدام را بردارم، چه یه ساک چه سه تا.
به مادرم میگفتم: ببین چقدر قُده!
نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم!
امیر حسین که آمد، خیلی از وقتم را پر میکرد و گذر ایام خیلی راحتتر بود.
البته زیاد که با امیرحسین سر و کله میزدم، تازه یاد پدرش میافتادم و اوضاع برایم سختتر میشد.
زمانهایی که برای امیرحسین مشکلی پیش میآمد، مثلا سرماخوردگی، تب و لرز و مریضیهای معمولی، حسابی به هم میریختم.
هم نگرانی امیر حسین را داشتم و هم نمیخواستم بهش اطلاع بدهم.
چون میدانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته میشود.
میگذاشتم تا بهتر شود، آن موقع میگفتم: امیرحسین سرماخورده بود، حالا خوب شده!
امیرحسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت.
میخواست ببیند امیرحسین او را میشناسد یا نه؟
دستش را دراز کرد که برود بغلش، خوشحال شده بود که خون خون رو میکشه!
وقتی دید موهای دور سر بچه دارد میریزد، راضی شد با ماشین کوتاه کند.
خیلی ناز و نوازشش میکرد، از بوسیدن گذشته بود، به سر و صورتش لیس میزد.
میگفتم: یه وقت نخوریش!
همهاش میگفت: من و بابام و پسرم خوبیم!
بینهایت پدرش را دوست داشت.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈