eitaa logo
کتاب یار
1هزار دنبال‌کننده
192 عکس
122 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: دنبالم اومد توی آشپزخونه... _چرا اینقدر گرفته‌ای؟ حسابی جا خوردم...من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! با تعجب چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده‌اش گرفت... -اینبار دیگه چرا اینطور نگام میکنی؟ -علی... جون من رو قسم بخور تو ذهن آدمها رو میخونی؟ صدای خنده‌اش بلندتر شد😂 نیشگونش گرفتم -ساکت باش بچه‌ها خوابن... صداش رو آورد پایینتر، هنوز میخندید -قسم خوردن که خوب نیست... ولی بخوای قسمم میخورم، نیازی به ذهن خونی نیست روی پیشونیت نوشته... رفت توی حال و همونجا ولو شد -دیگه جون ندارم روی پا بایستم با چای رفتم کنارش نشستم -راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم... آخر سر گریه همه دراومد دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم😔 تا بهشون نگاه میکردم مثل صاعقه در میرفتن -اینکه ناراحتی نداره، بیا روی رگهای من تمرین کن -جدی؟😳 لای چشمش رو باز کرد -رگ مفته...جایی برای فرار کردن هم ندارم و دوباره خندید منم با خنده سرم رو بردم در گوشش -پیشنهاد خودت بودها...وسط کار جازدی، نزدی وبا خنده مرموزانه‌ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم... بیچاره نمیدونست بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم... با دیدن من و وسایلم خنده مظلومانه‌ای کرد و بلند شد نشست از حالتش خنده‌ام گرفت... -بذار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکنی که بخوام بهت سرم هم بزنم کارم رو شروع کردم... یا رگ رو پیدا نمیکردم یا تا سوزن رو میکردم توی دستش، رگ گم میشد هی سوزن رو میکردم و درمیاوردم... می‌انداختم دور بعدی رو برمیداشتم نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم...ناخودآگاه و بی‌هوا، از خوشحالی داد زدم -آخجون... بالاخره خونت دراومد... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده زل زده بود به ما... با چشمهای متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می‌کرد خندیدم و گفتم -مامان برو بخواب، چیزی نیست... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود... -چیزی نیست؟بابام رو تیکه تیکه کردی اونوقت میگی چیزی نیست...تو جلادی یا مامان مایی؟ و حمله کرد سمت من... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش محکم بغلش کرد... -چیزی نشده زینب گلم... بابایی مَرده، مردها راحت دردشون نمیاد سعی میکرد آرومش کنه اما فایده‌ای نداشت... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه میکرد حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...اون لحظه تازه به خودم اومدم...اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم هر دو دست علی کبود و قلوه کن شده بود... تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود.  تلاشهای بی‌وقفه من و علی هم فایده‌ای نداشت… علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش…  تا جایی که میشد سعی کردم بهش نزدیک باشم لیلی و مجنون شده بودیم اون لیلای من؛ منم مجنون اون روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری میگذشت؛ مجروح پشت مجروح…  کم خوابی و پرکاری تازه حس اون روزهای علی رو میفهمیدم که نشسته خوابش میبرد من گاهی به خاطر بچه‌ها برمیگشتم اما برای علی برگشتی نبود…اون میموند و من باز دنبالش…  بو میکشیدم کجاست… تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح‌ها، علی رو نمیدیدم  هر شب با خودم میگفتم خدا رو شکر امروز هم علی من سالمه  همه‌اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه… بیش از یه سال از شروع جنگ میگذشت…  داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض میکردم که یهو بند دلم پاره شد…  حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون میکشه زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن…  این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت و من با همون شرایط به مجروحها میرسیدم  تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر میشد…تو اون اوضاع یهو چشمم به علی افتاد  یه گوشه روی زمین…تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود با عجله رفتم سمتش خیلی بیحال شده بود یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش، تا دست به عمامه‌اش زدم، دستم پرخون شد...عمامه سیاهش اصلا نشون نمیداد اما فقط خون بود چشمهای بی‌رمقش رو باز کرد تا نگاهش بهم افتاد دستم رو پس زد زبانش به سختی کار میکرد _برو بگو یکی دیگه بیاد بی‌توجه به حرفش دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم، دوباره پسش زد…قدرت حرف زدن نداشت،سرش داد زدم… -میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود سرش رو بلند کرد و گفت  -خواهر… مراعات برادر ما رو بکن… روحانیه…شاید با شما معذبه با عصبانیت بهش چشم غره رفتم… -برادرتون غلط کرده…من زنشم؛ دردش اینجاست که نمیخواد من زخمش رو ببینم… محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم،تازه فهمیدم چرا نمیخواست زخمش رو ببینم... ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔https://eitaa.com/joinchat/69527161 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: دوتایی بار اولمان بود می‌رفتیم مکه... میدانستم اولین بار که نگاهمان به خانه کعبه می‌افتد سه حاجت شرعی ما برآورده می‌شود. همان استاد تاریخ گفت قبل از دیدن خانه اول سجده کنید بعد که تقاضای خود را از خدا کردید سر از سجده بردارید. زودتر از من سرش را بالا آورد؛ به من گفت: توی سجده باش! و بگو خدایا من و کل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت کن، خرج امام حسین کن! نگاهم کرد و گفت ببین خدا هم مشکی پوش حسینه... خیلی منقلب شدم، حرف‌هایش آدم را به هم میریخت... کل طواف را با زمزمه روضه انجام می‌داد، طوری که بقیه به هوایی روضه‌هایش میسوختند. در سعی صفا و مروه دعاها که تمام میشد روضه میخواند، دعای جوشن می‌خواند یا مناجات حضرت امیر و من همراهیش میکردم . بهش گفتم باید بگیم خوش به حالت هاجر! اونقدر رفتی و اومدی بالاخره آب برای اسماعیل پیدا شد، کاش برای رباب هم پیدا میشد! انگار آتشش زدم بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. موقعی که برای غار حرا از کوه بالا میرفتیم خسته شدم؛ نیمه‌های راه بریده بودم و دم به دقیقه می‌نشستم. شروع کرد مسخره کردن که چه زود پیر شدی یا تنبلی می کنی؟؟ بهش گفتم: من با پای خودم میام هر وقت بخوام میشینم. بمیرم برای اسرای کربلا مرد نامحرم بهشون میخندیدن! بد با دلش بازی کردم، نشست سرش را زیر انداخت و باز روضه‌خوانیش گل کرد. در طواف دستهایش را برای من سپر می‌کرد که به کسی نخورم. با آب و تاب دور و برم را خالی می‌کرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم. کمک بقیه هم بود. خیلی به زوار سالمند کمک میکرد، مادر شهیدی با دخترش آمده بود طواف و کارهای دیگر برایش مشکل بود. دخترش توانایی بعضی کارها را نداشت، خیلی هوایشان را داشت. از کمک برای انجام طواف گرفته تا گرفتن عکس از مادر و دختر ! یک بار وسط طواف مستحبی شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه میکنند. مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟! یکی از خانمهای داخل کاروان بعد از غذا من را کشید کنار و گفت: صدقه بذار کنار اینجا بین خانم‌ها صحبت از تو شوهرت که مثل پروانه دورت میچرخه... از این نصیحتهای مادرانه کرد و خندید و گفت: اینکه میگن خدا در و تخته رو به هم چفت میکنه نمونه‌اش شمایین. دائم با دوربینش چلیک چلیک عکس میگرفت... بهش اعتراض می‌کردم که اومدی زیارت یا عکس بگیری؟ یک انگشتر عقیق مستطیل شکل هم داشت که روی آن حک شده بود (یا زهرا) در مکه هدیه داد شیعه‌ای یمنی. وقتی رفتیم مکه گفت دیگه دوست ندارم بیام، باشه تا از دست سعودی‌ها آزاد بشه! کلا نه تنها مکه یا جاهای دیگر، در خانه هم کاری می‌کرد که وصل شود به اهل بیت، خاصه امام حسین علیه‌السلام . یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بی‌تفاوتی برسم و بعدش بهش علاقه پیدا کنم، همین کارهایش بود. دیدم دیوانه‌وار هیئتی است. همه دوست دارند در هیئت شرکت کند ولی اینکه چقدر مایه بگذارند مهم است. اولین حقوقی که از سپاه گرفت ۲۵۰ هزار تومان بود. رفت با همه آنها کتیبه خرید برای هیئت. از پرده فروشی ریش ریشهای پایین پرده را خرید و به کتیبه‌ها دوخت و همه را وقف هیئت کرد. پاساژ مهستان پاتوقش بود، روی شعر پیدا کردن برای امام حسین علیه‌السلام خیلی وقت میگذاشت. شعارش این بود: ترک محرمات،‌ رعایت واجبات و توسل به اهل بیت. موقع توسل، شعر روضه می‌خواند، گاهی واگویه میکرد. اگر دو نفری بودیم که بلند بلند با امام حسین صحبت میکرد. اگر کسی هم دور و بر ما نشسته بود با نجوا توسلی را جلو می‌برد. بیشتر لفظ ارباب را برای امام حسین علیه‌السلام به کار می‌برد. عاشق روضه‌های حاج منصور بود ولی در سبک سینه زنی بیشتر از حاج محمود کریمی الگو میگرفت. نهم فروردین سال نود در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم. خانواده‌ها پول گذاشتن روی هم و خانه‌ای نقلی در شهرک شهید محلاتی برایمان دست و پا کردن. خیلی آنجا را دوست داشت؛ چند وقتی که آنجا ساکن شدیم و جاهای دیگر تهران را دیدم قبول کردم که واقعا موقعیتش بهتر است. هم‌ محله مذهبی بود هم ساکت و آرام. یکدست‌تر بود، اکثر مسجدهای شهرک را پیاده میرفتیم به خصوص مقبرة‌الشهدا کنار آن پنج شهید گمنام. پیاده‌روی و کوهنوردی را دوست داشتم. یک بار با هم رفتیم تا ارتفاعات شهرک شهید محلاتی موقع برگشتن پام پیچ خورد، خیلی ناراحت شد. رفتیم عکس گرفتیم، دکتر گفت تاندون پا کمی کش آمده. نیازی نیست که گچ بگیریم. فردای آن روز رفت یک جفت کتانی خوب برایم خرید. ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: مصطفی که همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد: -اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم دمشق! تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره! و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد: -من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر می‌گذره! زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد: -خواهرم، ما هم مثل شوهرت سُنی هستیم! ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به اهل سنت نداشت! این وهابی‌ها حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن… و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید: -زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه! از آیینه دیدم قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم: -الان کجاییم سعد؟ دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد: -تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب! رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم! خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. مصطفی از آینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد: -نازنین به دادم برس! تمام بدنم از ترس می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید: -بیماری قلبی داره؟ زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم: -تورو خدا یه کاری کنید! و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی مظلومانه در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم: -چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم! و رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید: -تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟! احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!» از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید: -ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم! با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید: -به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین! هنوز باورم نمی‌شد عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. ⏯ادامه دارد... بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵ ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr 🔗 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈