─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #دوازدهم
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم…
دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتیهای توی راهی علی میشدم؛ هر چند با بمبارانها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین میرفت؟
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا میرفت،
عروسکهاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خالهبازی اساسی راه انداخته بود…
توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیکترم بیخبر اومد خونمون😊
پدرم دیگه اونروزها مثل قبل سختگیری الکی نمیکرد…
دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظبمون باشه جایی بریم
علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود…
بعد از کلی این پا و اون پا کردن بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد، مثل لبو سرخ شده بود☺️🙈
– هانیه… چند شب پیش توی مهمونیتون مادر علی آقا گفت:
این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده میخواد دامادش کنه
جملهاش تموم نشده تا تهش رو خوندم به زحمت خودم رو کنترل کردم…
–به کسی هم گفتی؟
یهو از جا پرید …
– نه به خدا… پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم🙈
دوباره نشست نفس عمیق و سنگینی کشید…
–تا همینجاش رو هم جون دادم تا گفتم
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم…
– اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید هر کاری بتونم میکنم…
گل از گلش شکفت… لبخند محجوبانهای زد و دوباره سرخ شد
توی اولین فرصت که مادر علی خونمون بود موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن …
البته انصافا بین ما چند تا خواهر از همه آرامتر، لطیفتر و با محبتتر بود
حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود، خیلی صبور و با ملاحظه بود…حقیقتا تک بود؛ خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت...
اسماعیل، نغمه رو دیده بود…
مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید؛ تنها حرف اسماعیل، جبهه بود…از زمین گیر شدنش میترسید…
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت…
اسماعیل که برگشت تاریخ عقد رو مشخص کردن
و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن…
سه قلو پسر… احمد، سجاد، مرتضی…😊
این بارهم موقع تولد بچهها علی نبود…زنگ زد، احوالم رو پرسید...گفت؛
_فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره فقط سلامتیشون رو پرسید
–الحمدلله که سالمن؟!
–فقط همین؟!! بیذوق😕همه کلی واسشون ذوق کردن
–همین که سالمن کافیه…سرباز امام زمان رو باید سالم تحویلشون داد…مهم سلامت و عاقبت به خیری بچههاست، دختر و پسرش مهم نیست...
همین جملات رو هم به زحمت میشنیدم
ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود…الکی حرف میزدم که ازش حرف بکشم...خیلی دلم براش تنگ شده بود… حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم😢
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت میکردم
تازه به حکمت خدا پی بردم …شاید کمک کار زیاد داشتم اما واقعا دختر عصای دست مادره...
این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود…
سه قلو پسر…بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک
هنوز درست چهار دست و پا نمیکردن که نفسم رو بریده بودن
توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت خیلی کمک کار من بود… اما واضح، دیگه پابند زمین نبود 😢
هر بار که بچهها رو بغل میکرد بند دلم پاره میشد
ناخودآگاه یه جوری نگاهش میکردم انگار آخرین باره دارم میبینمش...
نه فقط من، دوستهاش هم همینطور شده بودن برای دیدنش به هر بهانهای میومدن در خونه…
هی میرفتن و برمیگشتن و صورتش رو میبوسیدن...
موقع رفتن چشمهاشون پر اشک میشد دوباره برمیگشتن بغلش میکردن...
همه حتی پدرم فهمیده بود این آخرین دیدارهاست
تا اینکه واقعا برای آخرین بار رفت...😭
حالم خراب بود …
میرفتم توی آشپزخونه بدون اینکه بفهمم ساعتها فقط به در و دیوار نگاه میکردم
قاطی کرده بودم پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت 😢
برعکس همیشه، یهو بیخبر اومد دم در
بهانهاش دیدن بچهها بود اما چشمش توی خونه میچرخید تا نزدیک شام هم خونه ما موند…
آخر صداش دراومد
– این شوهر بی مبالات تو هیچ وقت خونه نیست…
به زحمت بغضم رو کنترل کردم
–برگشته جبهه
حالتش عوض شد …سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره…
دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه …چهرهاش خیلی توی هم بود
یه لحظه توی طاق در ایستاد…
– اگر تلفنی باهاش حرف زدی بگو بابام گفت حلالم کن بچه سید…خیلی بهت بد کردم
دیگه رسما داشتم دیوونه میشدم …
شدم اسپند روی آتیش، شب از شدت فشار عصبی خوابم نمیبرد
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد…
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #دوازدهم
فردای روز پاتختی چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه...
بیشتر از پنج شش نفر نبودند، مراسم گرفتیم.
یکیشان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند؛ زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندن.
این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم، چون هنوز در آشپزی را نیفتاده بودم، رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام.
البته زیاد هیئت دو نفری داشتیم برایم سخنرانی میکرد و چاشنیاش چند خط روضه هم میخواندیم، بعد چای یا نسکافه یا بستنی میخوردیم.
میگفت این خوردنیها الان مال هیئته! هر وقت چای میآوردم، میگفت: بیا چند خط روضه بخوانیم تا چای روضه خورده باشیم!
زیارت عاشورا میخواندیم و تفسیر میکردیم، اصرار نداشتیم زیارت جامعه کبیره را تا آخر بخوانیم یکی دو صفحه را با معنی میخواندیم و چون به زبان عربی مسلط بود برایم ترجمه میکرد و توضیح میداد.
کلا آدم بخوری بود، موقع رفتن به هیأت یک خوراکی میخوردیم و موقع برگشتن هم ابمیوه، بستنی یا غذا میخوردیم.
گاهی پیاده میرفتیم گلزار شهدای یزد در مسیر رفت و برگشت، دهانمان میجنبید.
همیشه دنبال این بود که برویم رستوران، غذای بیرون بهش میچسبید.
من که اصلا اهل خوردن نبودم ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد.
عاشق قیمه بود و از خوردن آن لذت میبرد.
جنس علاقهاش با بقیه خوراکیها فرق داشت، چون قیمه، امام حسین و هیأت را به یادش میانداخت، کیف میکرد.
هیات که میرفتیم اگر پذیرایی یا نذری میدادند به عنوان تبرک برایم میآورد. خودم قسمت خانمها میگرفتم ولی باز دوست داشت برایم بگیرد.
بعد از هیئت رایتالعباس با لیوان چای روی سکوی وسط خیابان منتظرم میایستاد.
وقتی چای و قند را به من تعارف میکرد، حتی بچه مذهبیها هم نگاه میکردند.
چند دفعه دیدم خانمهای مسنتر تشویقش کردند و بعضیهایشان به شوهرشان میگفتند: حاج آقا یاد بگیر از تو کوچیکتره!
خیلی بدش میآمد از زن و مردهایی که در خیابان دست در دست هم راه میروند گفت: مگه اینا خونه زندگی ندارند!
ولی باز ابراز محبتهای اینچنینی میکرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود.
میگفت دیگران باید این کار را یاد بگیرن.
معتقد بود که با خط کش اسلام کارکن. پدرم میگفت: این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود، ما میگفتیم شوهرش ادبش میکنه ولی شما که بدتر آن را لوس کردی!
بدشانسی آورده بود؛ با همه بخوریاش گیر زنی افتاده بود که آشپزی بلد نبود.
خودش ماهر بود، کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم.
آب گوشت، مرغ و ماکارونیاش حرف نداشت، اما عدسی را چون در زمان دانشجویی برای هیئت زیاد پخته بود از خانمها خوشمزهتر میپخت.
املتش شبیه املت نبود، نمیدانم چطور همه را میکس میکرد که همه چیز را داخلش پیدا میشد.
یادم نمیرود برای اولین بار عدس پلو پختم، نمیدانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج، برنج آب داشت آب عدس هم بهش اضافه کردم شفته پلو شد.
وقتی گذاشتم وسط خندید و گفت: فقط شمع کم داره که بجای کیک تولد بخوریم!
اصلاً قاشق فرو نمیرفت داخلش، رفت و آن را بر روی زمین ریخت که پرندهها بخورند و رفت پیتزا خرید.
دست به سوزنش هم خوب بود، اگر پارچهای پاره میشد، دکمهای کنده میشد یا نیاز به دوخت و دوز بود سریع سوزن را نخ میکرد.
میگفت:کوچیک که بودم، مادرم معلم بود و میرفت مدرسه، من بیشتر پیش مادر بزرگم بودم!
خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت.
یکی از تفریحات ثابتمان پیادهروی بود.
درطول راه تنقلات میخوردیم بهشت زهرا رفتنمان هم به نوعی پیادهروی محسوب میشد.
پنجشنبهها یا صبح جمعه غذایی آماده برمیداشتیم و میرفتیم بهشت زهرا تا بعد از ظهر میچرخیدیم.
یکجا بند نمیشد از این شهید به آن شهید از این قطعه به آن قطعه.
اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام، گفت:برای اینکه این وصلت سر بگیرد، نذر کرده بود سنگ مزار شهدایی که سنگ قبرشون شکسته با هزینه خودم تعویض کنم!
یک روز هم هشت تا از سنگ قبرها رو عوض کرده بود، یک روز هم پنج تا
گفتم: مگه از سنگ قبر، ثوابی به شهید میرسه؟
گفت: اگه سنگ قبر عزیز خودت هم بود همینو میگفتی؟
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #دوازدهم
چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد:
-هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن ایرانی هستی!
و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد:
-تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت:
-دیوونه من دوسِت دارم!
از ضبط صوت تاکسی آهنگ عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید:
-نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!
و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد:
-به بهشت داریا خوش اومدی عزیزم!
و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت:
-اینجا ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه سوریه!
و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد:
-دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!
یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به ایران برگردیم و چه راحت دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد:
-به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!
و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد:
-البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!
ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد:
-فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!
دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد.
از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.
بدن لختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید:
-البته ولید اینجا رو فقط به خاطر آب و هواش انتخاب نکرده!
-اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت!
-کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!
دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد:
-از اینجا با یه خمپاره میشه زینبیه رو زد! اونوقت قیافه ایران و حزبالله دیدنیه!
حالا می فهمیدم شبی که در تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈