─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #سیزدهم
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد …
خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی
هر کدوم یه تیکه از بدنش رو میکند و میبرد
از خواب که بلند شدم،صبح اول وقت سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونمون بابام هنوز خونه بود...
مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد...بچهها رو گذاشتم اونجا
حالم طبیعی نبود...چرخیدم سمت پدرم
– باید برم؛ امانتیهای سید همشون بچه سید...
و سریع و بیخداحافظی چرخیدم سمت در...مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید
–چکار میکنی هانیه؟ چت شده؟
نفس برای حرف زدن نداشتم...
برای اولین بار توی کل عمرم پدرم پشتم ایستاد...
اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون
_برو … و من رفتم...
احدی حریف من نبود
گفتم یا مرگ یا علی... به هر قیمتی باید برم جلو...دیگه عقلم کار نمیکرد با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا اما اجازه ندادن جلوتر برم...
دو هفته از رسیدنم میگذشت...
هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن
آتیش روی خط سنگین شده بود، جاده هم زیر آتیش...
به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمیتونست به خط برسه... توپخونه خودی هم حریف نمیشد
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده...
چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن...علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن بدون پشتیبانی گیر کرده بودن...
ارتباط بیسیم هم قطع شده بود
دو روز تحمل کردم
دیگه نمیتونستم...اگر زنده پرتم میکردن وسط آتیش، تحملش برام راحتتر بود...
ذکرم شده بود علی علی...
خواب و خوراک نداشتم، طاقتم طاق شد...
رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم
یکی از بچههای سپاه فهمید دوید دنبالم...
_خواهر ... خواهر...
جواب ندادم
_پرستار... با توام پرستار...
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه با عصبانیت داد زد...
_کجا همینطوری سرت رو انداختی پایین؟ فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش میکنن؟
رسما قاطی کردم...
_آره ... دارن حلوا پخش میکنن، حلوای شهدا رو به اون که نرسیدم، میخوام برم حلواخورون مجروحها
–فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ توی جاده جز لاشه سوخته ماشینها و جنازه سوخته بچهها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت، به جاده نرسیده میزننت این ماشین هم بیتالماله... زیر این آتیش نمیشه رفت ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن…
–بیت المال اون بچههای تکه تکه شدهان، من هم ملک نیستم من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن...
و پام رو گذاشتم روی گاز دیگه هیچی برام مهم نبود... حتی جون خودم...
و جعلنا خوندم، پام تا ته روی پدال گاز بود ویراژ میدادم و میرفتم...
حق با اون بود …
جاده پر بود از لاشه ماشینهای سوخته، بدنهای سوخته و تکه تکه شده...
آتیش دشمن وحشتناک بود؛ چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود
تازه منظورش رو میفهمیدم
وقتی گفت دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن واضح گرا میدادن،آتیش خیلی دقیق بود...
باورم نمیشد توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو...
تا چشم کار میکرد شهید بود و شهید
بعضیها روی همدیگه افتاده بودن...
با چشمهای پر اشک فقط نگاه میکردم
دیگه هیچی نمیفهمیدم صدای سوت خمپارهها رو نمیشنیدم...
دیگه کسی زنده نمونده که هنوز میزدن...
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم
بین جنازه شهدا دنبال علی خودم میگشتم
غرق در خون،
تکه تکه و پاره پاره... بعضیها بیدست، بیپا، بیسر
بعضیها با بدنهای سوراخ و پهلوهای دریده...هر تیکه از بدن یکیشون یه طرف افتاده بود...
تعبیر خوابم رو به چشم میدیدم
بالاخره پیداش کردم...
به سینه افتاده بود روی خاک، چرخوندمش
هنوز زنده بود... به زحمت و بیرمق، پلکهاش حرکت میکرد...سینهاش سوراخ سوراخ و غرق خون...از بینی و دهنش، خون میجوشید...
با هر نفسش حباب خون میترکید و سینهاش میپرید...
چشمش که بهم افتاد لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد؛ با اون شرایط هنوز میخندید...
زمان برای من متوقف شده بود...
سرش رو چرخوند
چشمهاش پر از اشک شد
محو تصویری که من نمیدیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد
آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم؛ پرشهای سینهاش آرامتر میشد ...
آرام آرام... آرامتر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش خوابیده بود...
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا علیالخصوص شهدای گمنام و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پارههای وجودشان سوختند و چشم از دنیابستند صلوات...
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #سیزدهم
به شهید چمران انس و علاقه خاصی داشت، به خصوص به مناجاتهایش.
شهید محمد عبدی را هم خیلی دوست داشت، اسم جهادیاش را گذاشته بود عمار عبدی.
عمار از کلیدواژه «أین عمار» حضرت آقا و عبدی را از شهید عبدی گرفته بود.
بعضیها هم میگفتند از نظر صورت، شبیه محمد عبدی و منتظر قائم هستی. ذوق میکرد تا آن را میشنید.
الگویش در ریش گذاشتن شهید محسن دین شعاری بود.
زمانی که جهاد مغنیه شهید شد، واقعا بهم ریخت، داشتیم اسباب اثاثیه خانهمان را مرتب میکردیم؛
میخواستم چینش دکور را تغییر بدهم، کارمان تعطیل شد. از طرفی هم خیلی خوشحال شد و میگفت آقا زادهای که روی همه را کم کرد.
تا چند وقت عکس رسول خلیلی را روی ماشین و داخل اتاق داشت.
همه شهدا را زنده فرض میکرد که: اینا حیات دارند ولی ما نمیبینیم.
تمام سنگ قبرهای شهدا را دست میکشید و میبوسید، بعضی وقتها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پابرهنه میشد ولی در بهشتزهرا هیچوقت ندیدم کفشش را دربیاورد.
تاریخ تولد شهدا را که میخواند میزد تو سرش که: ببین اینا چه زندگی پر ثمری داشتن، ولی من با این سن هیچ خاصیتی ندارم!
تازه وارد سپاه شده بود، نه ماه بعد از عروسی.
برای دوره آموزش پاسداری رفت اصفهان؛ پنجشنبه و جمعهها میآمد یزد.
ماه رمضان که شد پانزده روز من را هم با خودش برد.
از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودن، صبحها ساعت هشت میرفت تا دو بعد از ظهر.
میخوابیدم تا نزدیک ظهر بعد هم تا ختم قرآن روزانهام رو میخواندم میرسید استراحتی میکرد و میزدیم بیرون و افطاری رو بیرون میخوردیم.
خیلی وقتها پیاده میرفتیم تا تخته فولاد و گلستان شهدا، به مکانهای تاریخی اصفهان هم سر زدیم: سی و سه پل و پل خواجو.
همانجا هم تکه کلامی افتاد سر زبانش: امام و شهدا.
هروقت میخاست بپیچاند میگفت:امام و شهدا!
_کجا میری؟
پیش امام و شهدا
_با کی میری؟
با امام و شهدا
کم کم روحیاتش دستم آمده بود.
زیاد کتاب میخواند، رمانهای انقلاب، کتاب خاطرات عزتشاهی و زندگینامه شهدا.
کتابهای شهدا به روایت همسرشان رو خیلی دوست داشت: شهید چمران، همت و مدق.
همیشه میگفت: دوست دارم اگه شهید شدم، کتاب زندگیام رو روایت فتح چاپ کنه!
حتی اسم برد که در قالب کتابهای نیمه پنهان ماه باشد.
میگفت در خاطراتت چه چیزهایی رو بگو چه چیزهایی رو نگو.
شعرهایش را تایپ و در فایل جدا در کامپیوتر ذخیره کرد و گفت اینا رو هم ته کتاب اضافه کن!
عادت نداشتیم هرکس برای خودش کتاب بخواند. به قول خودش یا باید آن یکی را بازی میداد یا خودش بازی نمیکرد.
بلند میخواند که بشنوم.
در آشپزی خودش را بازی میداد اما زیاد راهش نمیدادم که بخواهد تنهایی پخت و پز کند.
چون ریخت و پاش میکرد و کارم دو برابر میشد؛ بهش میگفتم شما کمک نکنید بهتره.
آدم منظمی نبود، راستش اصلا برایش مهم نبود؛
در قوطی زردچوبه و نمک را جابجا میگذاشت، ظرف و ظروف را طوری میچید لبه اُپن که شتر با بارش آنجا گم میشد.
روزه هم اگر میگرفتیم باید باید باهم نیت میکردیم.
عادت داشت مناسبتها روزه بگیرد مثل عرفه، رجب، شعبان.
گاهی سحری درست میکردم، گاهی دیر شام میخوردیم به جای سحری.
اگر به هر دلیلی یکی از ما نمیتوانست روزه بگیرد، قرار بر این بود که آن یکی به روزهدار تعارف کند.
جزو شرطمان بود که آن یکی باید روزهاش را افطار کند، اینطوری ثوابش هم میبرد.
برای خواندن نماز شب کاری به من نداشت،
اصرار نمیکرد با هم بخوانیم.
خیلی مقید نبود که بخواهم بگویم هر شب بلند میشد برای تجهد؛
نه، هر وقت امکان و فضا مهیا بود، از دست نمیداد.
گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا میکرد؛ گاهی هم فقط یک سجده.
کم پیش میآمد مفصل و با اعمالش بخواند.
میگفت آقای بهجت فرمودند اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفته فقط یه سجده شکر به جا بیاور که سحر بیدار شدی، همونم خوبه.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #سیزدهم
به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و شیعه را به تمسخر گرفت:
-چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!
نمیفهمیدم از کدام حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.
وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از عشق کشید:
-نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا بهزودی جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمهای بخوره، پس به من اعتماد کن!
طعم عشقش را قبلاً چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند.
دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این غربت ذره ذره آب میشدم.
اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانهوار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.
دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد:
-نازنین!
با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم که سرپا ایستادم و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت:
-باید از این خونه بریم!
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد:
-البته تنها باید بری، من میرم ترکیه!
باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید.
دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.
از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد:
-نیروها تو استان ختای ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!
و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود:
-دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از ارتش آزاد حمایت میکنن!
-الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به سوریه حمله کنه!
یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید:
-تو برا چی میری؟
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد:
-الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!
جریان خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم:
-بذار برگردم ایران!
و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد:
-فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد...
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈