─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #سیام
نمیدانم کجا بود، باید ماشین را عوض میکردیم.
دلیل تعویض ماشین را هم نمیدانم.
حاج آقا زودتر از ما پیاده شد.
جوانی دوید جلو، حاج آقا را گرفت در بغل و ناغافل به فارسی گفت: تسلیت میگم!
نفهمیدم چی شد.
اصلا این نیرو از کجا آمد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج آقا.
یک حلقه از آقایان دورهاش کرده بودند.
پاهایش سست شد و نشست.
نمیدانم چطور از بین نامحرمان رد شدم.
جلوی جمعیت یقهاش را گرفتم.
نگاهش را از من دزدید، به جای دیگری نگاه میکرد.
با دستم چانهاش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم.
برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم، چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم،
گفتم: به من نگاه کنید!
اشکهایش ریخت.
پشت دستم خیس شد.
با گریه داد زدم: مگه نگفتین مجروح شده؟
نمیتوانست خودش را جمع کند.
به پایین نگاه میکرد.
مردهای دور و بر نمیتوانستند کمکی کنند، فقط گریه میکردند.
دوباره داد زدم: مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی میگن؟
اشکش را پاک کرد، باز به چشمهایم نگاه نکرد؛
و گفت: منم الان فهمیدم!
نشستم کف خیابان، سرم را گذاشتم روی سنگهای جدول و گریه کردم.
روضه خواندم، همان روضهای که خودش در مسجد رأسالحسین برایم خواند:
من میروم، ولی جانم کنار توست
تا سالهای سال، شمع مزار توست
عمهجانم، عمهجانم، عمهجان قد کمانم
عمهجانم، عمهجانم، عمهجان
نگرانم عمهجانم، عمهجانم، عمهجان مهربانم
انگار همه بیتابی و پریشانیام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم.
بدنم شل شد، بیحس بیحس.
احساس میکردم که یکی آرامشم داد، جسمم تموان نداشت، ولی روحم سبک شد.
ما را بردند فرودگاه.
کم کم خودم را جمع کردم.
بازیها جدی شده بود.
یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را میگرفت جلویم که: توام همین طور محکم باش!
حالا وقتش بود به قولم وفا کنم.
کلی آدم منتظرمان بودند.
شوکه شدند از کجا باخبر شدهایم.
به حساب خودشان میخواستند نرم نرم به ما خبر بدهند.
خانمی دلداریام میداد.
بعد که دید آرام نشستهام، فکر کرد بهت زدهام.
هی میگفت: اگه مات بمونی دق میکنی! گریه کن، جیغ بکش، داد بزن!
با دو دستش شانههایم را تکان میداد: یه چیزی بگو!
گفتند: خانواده شهید باید برن، شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فردا شب میآریم!
از کوره در رفتم.
یک پا ایستادم که: بدون محمدحسین از اینجا تکون نمیخورم!
هرچه عز و جز کردند، به خرجم نرفت.
زیر بار نمیرفتم با پروازی که همان لحظه، حاضر بود برگردم.
میگفتم: قرار بود با هم برگردیم!
میگفتند: شهید هنوز تو حلب توی فریزه!
گفتم: میمونم تا از فریز درش بیارن!
گفتند: پیکر رو باید با هواپیمایی خاصی منتقل کنن! توی اون هواپیما یخ میزنی! اصلاً زن نباید سوارش بشه، همه کادر پرواز مرد هستن!
میگفتم: این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم!
مرتب آدمها عوض میشدند.
یکی یکی میآمدند راضیام کنند، وقتی یکدندگیام را میدیدند، دست خالی برمیگشتند.
آخر سر خود حاج آقا آمد، گفت: بیا یه شرطی با هم بذاریم! تو بیا بریم، من قول میدم هماهنگ کنم دو ساعت با محمد حسین تنها باشی!
خوشحال شدم، گفتم: خونه خودم، هیچ کسم نباشه!
حاج آقا گفت: چشم!
تو هواپیما پذیرایی آوردند.
از گلویم پایین نمیرفت، حتی آب.
هنوز نمیتوانستم امیرحسین را بگیرم.
نه اینکه نخواهم، توان نداشتم.
با خودم زمزمه کردم: الهی بنفسی انت! آفریننده که خود تو بودی، نمیدونم شاید برخی جونها رو با حساب خاصی که فقط خودتم میدونی، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی!
بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم، در پارکینگ خانه.
پاهایش جلو نمیآمد.
اشک از روی صورتش میغلتید اما حرف نمیزد.
نه او، همه انگار زبانشان بند آمده بود.
بیحس و حال خودم را ول کردم در آغوشش.
رفته بودم با محمدحسین برگردم، ولی چه برگشتنی!
میگفتند: بهتش زده که بر و بر همه رو نگاه میکنه!
داد و فریاد راه نمیانداختم، گریه هم نمی کردم.
نمیدانم چرا، ولی آرام بودم.
حالم بد شد، سقف دور سرم چرخید، چیزی نفهمیدم.
از قطرههای آب که پاشیده میشد روی صورتم، حدس زدم بیهوش شدهام.
یک روز بود چیزی نخورده بودم، شاید هم فشارم افتاده بود.
شب سختی بود.
همه خوابیدند اما من خوابم نمیبرد. دوست داشتم پیامهای تلگرامیاش را بخوانم.
رفتم داخل اتاق، در را بستم.
امیرحسین را سپردم دست مادرم.
حوصله هیچکس و هیچ چیز را نداشتم و میخواستم تنها باشم.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #سیام
از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد:
-انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!
نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید:
-برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم:
-برا چی؟
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد:
-خودشون میدونن…
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبر کرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید:
-شما راضی هستید؟
نمیدانست عطر شببوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم:
-زحمتتون نمیشه؟
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد:
-رحمته خواهرم!
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم:
-چرا میخوای من برگردم اونجا؟ دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد:
-اونجا فعلاً برات امنتره!
و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد:
-چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.
و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد:
-من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!
و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند.
با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد:
-زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!
دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد:
-خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران!
و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای احساسش را به روی دلم ببندد.
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه عشقش میگریخت.
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
کشتار مردم حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه ارتش آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به زودی آغاز خواهد شد.
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈