eitaa logo
کتاب یار
1هزار دنبال‌کننده
192 عکس
122 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: اول فکر میکردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل میکنم اما اشتباه میکردن…  حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه میشد حس کرد. کار میکردم و از بچه‌ها مراقبت میکردم،  همه خیلی حواسشون به ما بود؛ حتی صابخونه خیلی مراعات حالمون رو میکرد  آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه‌های من پدری میکرد حتی گاهی حس میکردم توی خونه خودشون کمتر خرج میکردن تا برای بچه‌ها چیزی بخرن تمام این لطفها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمیکرد  روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود، تنها دل خوشیم شده بود زینب...  حرفهای علی چنان توی روح این بچه ده ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمیخورد  درس میخوند وپا به پای من از بچه‌ها مراقبت میکرد وقتی از سرکار برمیگشتم خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود؛ هر روز بیشتر شبیه علی میشد...نگاهش که میکردم انگار خود علی بود  دلم که تنگ میشد، فقط به زینب نگاه میکردم... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو میبوسید؛ عین علی هرگز از چیزی شکایت نمیکرد، حتی از دلتنگیها و غصه‌هاش... به جز اون روز … از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش چهره‌اش گرفته بود تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست گریه‌کنان دوید توی اتاق و در رو بست تا شب، فقط گریه کرد کارنامه‌هاشون رو داده بودن با یه نامه برای پدرها  بچه یه مارکسیست زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره... – مگه شما مدام شعر نمیخونید شهیدان زنده‌اند الله اکبر خوب ببر کارنامه‌ات رو بده پدر زنده‌ات امضا کنه اون شب زینب نهارنخورده و شام هم نخورده خوابید تا صبح خوابم نبرد همه‌اش به اون فکر میکردم  _خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ هر چند توی این یه سال مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما میدونم توی دلش غوغاست. کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه میکردم که صدای اذان بلند شد  با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ، خیلی خوشحال بود   مات و مبهوت شده بودم نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش دیگه دلم طاقت نیاورد   سر سفره آخر به روش آوردم  اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست - دیشب بابا اومد توی خوابم کارنامه‌ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد، بعد هم بهم گفت: زینب بابا … کارنامه‌ات رو امضا کنم؟ یا برای کارنامه عملت از حضرت زهـــــرا امضا بگیرم؟   منم با خودم فکر کردم دیدم این یکی رو که خودم بیست شده بودم منم اون رو انتخاب کردم... بابا هم سرم رو بوسید و رفت. مثل ماست وا رفته بودم  لقمه غذا توی دهنم... اشک توی چشمم... حتی نمیتونستم پلک بزنم بلند شد، رفت کارنامه‌اش رو آورد براش امضا کنم  قلم توی دستم میلرزید … توان نگهداشتنش رو هم نداشتم . اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد علی کار خودش رو کرد، اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی‌اومد...  با شخصیتش، همه رو مدیریت میکرد، حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می‌اومد قبل از من با زینب حرف میزدن؛ بالاخره من بزرگش نکرده بودم وقتی هفده سالش شد خیلی ترسیدم یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد... میترسیدم بیاد سراغ زینب اما ازش خبری نشد... دیپلمش رو با معدل بیست گرفت  و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود پایین‌ترین معدلش، بالای هجده‌ونیم بود هر جا پا میگذاشت از زمین و زمان براش خواستگار میومد... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید اما باز هم پدرم چیزی نمیگفت، اصلا باورم نمیشد ... گاهی چنان پدرم رو نمیشناختم که حس میکردم مریخیها عوضش کردن...  زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود  سال ۷۵، ۷۶ تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود... همون سالها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجه‌اش زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد … مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران پیشنهادهای رنگارنگ به دستش میرسید... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری پیشنهاد بزرگتر و وسوسه‌انگیزتری میداد  ولی زینب محکم ایستاد... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت … اما خواست خدا در مسیر دیگه‌ای رقم خورده بود چیزی که هرگز گمان نمی‌کردیم ... ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: انتهای اتاق دری باز میشد که آنجا را آشپزخانه کرده بود. به زور دو نفر پای سماور می‌ایستادند و بعد از روضه چایی میدادند. به نظرم همه کاره آنجا حاج محمود بود. از من قول گرفت به هیچکس نگویم که آمده‌ام اینجا. در آن آشپزخانه پله‌هایی آهنی بود که میرفت روی سقف اتاق. شرط دیگری هم گذاشت: نباید صدات بیرون بیاد! خواستی گریه بکنی، یه چیزی بگیر جلو دهنت! بعد از روضه باید صبر میکردم همه بروند و خوب که آبها از آسیاب افتاد، بیام پایین. اول تا آخر روضه آنجا نشستم و طبق قولی که داده بودم، چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه‌ام بیرون نرود. آن پایین غوغا بود. یک نفر روضه را شروع کرد؛ باء بسم الله را که گفت، صدای ناله بلند شد. همینطور این روضه دست به دست می‌چرخید. یکی گوشه‌ای از روضه قبلی را می‌گرفت و ادامه میداد. گاهی روضه در روضه میشد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم. حتی حاج محمود همانطور که در آشپزخانه چایی می‌ریخت، با جمع هم ناله بود. نمیدانم بخاطر نفس روضه‌خوانهایش بود یا روح آن اتاق، هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم. توصیف نشدنی بود. فقط میدانم گریه آقایان تا آخر قطع نشد، گریه‌ای شبیه مادر جوان از دست داده. چند دقیقه یک بار روضه به اوج خود میرسید، و صدای سیلی‌هایی که به صورتشان می‌زدند به گوشم میخورد. پایین که آمدم به حاج محمود گفتم: حالا که اینقدر ساکت بودم، اجازه بدین فردا هم بیام! بنده خدا سرش پایین بود، مکثی کرد و گفت: من هنوز خانم خودم رو نیاوردم اینجا! ولی چه کنم! باورم نمیشد قبول کند. نمیرفت از خدام تقاضای تبرکی کند. میگفت: آقا خودشون زوار رو میبینن، اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن‌! معتقد بود: همون آب سقاخونه‌ها و نفسی که تو حرم میکشیم، همه مال خود آقاست! روزی قبل از روضه داخل رواق، هوس چای کردم. گفتم: الان اگه چایی بود چقدر می‌چسبید! هنوز صدای روضه می‌آمد که یکی از خدام دوتا چایی برایمان آورد. خیلی مزه داد. برنامه ریزی میکرد تا نماز را در حرم باشیم. تا حال زیارت داشت در حرم می‌ماندیم. خسته که میشد یا می‌فهمید من دیگر کشش ندارم، می‌گفت: نشستن بیخودیه! خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند. مراسم صحن گردی داشت. راه می‌افتاد در صحنهای حرم میچرخید، درست شبیه طواف. از صحن جامع رضوی راه می‌افتادیم می‌رفتیم صحن کوثر بعد انقلاب و آزادی و جمهوری تا میرسیدیم باز به صحن جامع رضوی. گاهی هم در صحن قدس یا رو به روی پنجره فولاد داخل غرفه‌ها می‌نشست و دعا می‌خواند و مناجات میکرد. چند بار زنگ زدم اصفهان، جواب نداد. خودش تماس گرفت. وقتی بهش گفتم پدر شدی، بال درآورد. برخلاف من که خیلی یخ برخورد کردم. گیج بودم؛ نه خوشحال نه ناراحت! ‌پنجشنبه جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد. با جعبه کیک وارد شد، زنگ زد به پدر مادرش مژده داد. اهل بریز و بپاش که بود، چند برابر هم شد. از چیزهایی که خوشحالم میکرد دریغ نمی‌کرد: از خرید عطر و پاستیل و لواشک گرفته تا موتور سواری. با موتور من را میبرد هیأت. حتی در تهران با موتور عمویش از مینی سیتی رفتیم بهشت زهرا (س). هرکس می‌شنید، کلی بد و بیراه بارمان میکرد: که مگه دیوونه شدین؟ میخواین دستی دستی بچتون رو به کشتن بدین؟ حتی نقشه کشیدیم بی سروصدا برویم قم ، پدرش بو برد و مخالفت کرد. پشت موتور می‌خواند و سینه می‌زد. حال و هوای شیرینی بود، دوست داشتم. تمام چله‌هایی که در کتاب ریحانه بهشتی آمده، پا به پای من انجام می‌داد. بهش می‌گفتم: این دستورات مال مادر بچه‌س! میگفت: خب منم پدرشم، جای دوری نمیره که! خیلی مواظب خوردنم بود. اینکه هر چیزی را از دست هر کسی نخورم. اگر میفهمید مال شبهه‌ناکی خورده‌ام، سریع می‌رفت رد مظالم میداد. گفت: بیا بریم لبنان! میخواست هم زیارتی برویم هم آب و هوایی عوض کنم. آن موقع هنوز داعش و اینا نبود. بار اولم بود می‌رفتم لبنان. اون قبلا رفته بود و همه جا رو می‌شناخت. ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد: -این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا! طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت: -حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! -ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش؛آزاد، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن! نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند: -پس چرا نمیاید بیرون؟ از وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد: -الان با هم میریم حرم! سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت: -اینجوری هم در راه خدا جهاد می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی! تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد: -برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم! من میان اتاق ماندم و او رفت تا شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد: -امروز که رفتی تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! -آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن! سال‌ها بود نامی از ائمه شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام امام صادق علیه‌السلام را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. انگار هنوز زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت: -می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی... ! گنبد روشن حرم در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت می‌بارید که با صدایی آهسته خبر داد: -ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان! و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان می‌کردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد عملیاتی همراهمان آمده است. بسمه روبنده‌اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد: -تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم! با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بی‌اختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد: -کل رافضی‌های داریا همین چند تا خونواده‌ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم! باورم نمی‌شد برای آدم‌کشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این شیعیان قند آب می‌شد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد: -همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به‌هم بریزیم، دیگه بقیه‌اش با ایناس! نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت می‌لرزید و می‌دیدم وحشیانه به سمت حرم قُشون‌کشی کرده‌اند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب‌تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را می‌پایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز می‌خواند: -امشب انتقام فرحان رو می‌گیرم! دلم در سینه دست و پا می‌زد و او می‌خواست شیرم کند که برایم اراجیف می‌بافت: -سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو می‌گیرم! -تو هم امشب می‌تونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری! از حرف‌هایش می‌فهمیدم شوهرش در عملیات انتحاری کشته شده و می‌ترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدم‌هایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید: -چته؟ دوباره ترسیدی؟ ⏯ادامه دارد... بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵ ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈