─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #ششم
ساعت نه و ده شب🕘 ... وسط ساعت حکومت نظامی ...
یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ...از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی😡 بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... 😡🗣
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ...😥😭 زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ...
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ...
علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...😔
علی عین همیشه آروم بود ...
با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ...😊
_هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...
قلبم توی دهنم می زد ... 😰💗
زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ...
آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ...
_دختر شما متاهله یا مجرد؟ ...
و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...😡
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
_لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ...
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ...
_شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... 😡
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
🍃پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ..
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #ششم
دلم را برد، به همین سادگی...
پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کردهام. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ؛
تازه باید بعد از ازدواج میرفتیم تهران؛ پدرم با این موضوع کنار نمیآمد، برای من هم دوری از خانوادهام خیلی سخت بود. زیاد میپرسید: تو همه اینا رو میدونی و قبول میکنی!!!؟
پروژه تحقیق پدرم کلید خورد.
بهش زنگ زد: سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم؛ شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاه را داده بود.
وقتی پدرم با آنها صحبت کرد کمی آرام و قرار گرفت، نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده زندگیمان نگران بود. برای دختر نازک نارنجیاش...
حتی دفعه اول که او را دید گفت: چقدر این مظلومه.
باز یاد حرف بچهها افتادم حرفشان توی گوشم زنگ میزد: شبیه شهدا مظلوم....
یاد تو حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمد حسینی که امروز میدیدم، اصلاً شبیه آن برداشتهایم نبود. برای من هم همان شده بود که همه میگفتند. پدرم کمی که خاطر جمع شد به محمد حسین گفت که میخوام ببینمت.
قرار و مدار گذاشتن برویم دنبالش؛ هنوز در خانه دانشجوییاش زندگی میکرد. من هم با پدر و مادر میرفتم.
خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذرهای اظهار خجالت و کمرویی در صورتش نمیدیدم.
پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه و سیر تا پیاز زندگیاش را گفت. از کودکیاش تا ارتباط با مادرم اوضاع فعلیاش...
بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت:
- همه زندگیم همینه گذاشتم جلو کسی که میخواد دوماد خونه من بشه فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه.
اون هم کف دستش را نشان داد و گفت: منم با شما رو راستم...
تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد؛ حتی وضعیت مالیاش را شفاف بیان کرد و دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایش بود گفت.
خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد. موقع برگشتن به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر؛ یادم هست بعضی از حرفها را که میزد پدرم برمیگشت عقب ماشین را نگاه میکرد.
از او میپرسید این حرفها رو به مرجان هم گفتی؟ گفت:بله ...
در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود.
مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد من که از ته دلم راضی بودم پدرم هم توپ را انداخته بود در زمینه خودم، مادرم گفت به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنیم.
کور از خدا چه میخواهد دو چشم بینا.
قار قار صدای موتورش در کوچهمان پیچید.
سر همان ساعتی که گفته بود رسید چهار بعد از ظهر از یکی از روزهای اردیبهشت. نمیدانم آن دسته گل را چطور با موتور اینقدر سالم رسانده بود.
مادرم به دایی هم زنگ زده که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و داییام چه خوش و بش کردند تا وارد اتاقم شد پرسید:دایتون نظامیه؟ گفتم از کجا میدونید خندید که از کفشهاشون حدس زدم، برایم جالب بود حتی حواسش به کفشهای دم در هم بود....
چندین بار ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگیاش را برای او گفته بود.
یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه؛ پرسید نظرتون چیه؟ گفتم: همون که حضرت آقا میگن...
بال در آورد، قهقه زد یعنی چهارده تا سکه؟!
از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله...
میخواست دلیل مرا بداند؛
گفتم: مهریه خوشبختی نمیاره حدیث هم برایشان گفتم؛ بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد...
این دفعه من منبر رفته بودم...
دلش نمیآمد صحبتهایمان تمام شود. حس میکردم زور میزند سر بحث جدیدی باز کند. سه تا نامه جدید نوشته بود برایم گرفت جلوی رویم و گفت:راستی سرم بره هیئت ترک نمیشه.
ته دلم ذوق کردم. نمیدانم او هم از چهرهام فهمید یا نه، چون دنبال اینطور آدمی میگشتم.
حس میکردم حرف دیگری هم دارد انگار مزه مزه میکرد گفت: دنبال پایه میگشتم؛ باید پایم باشید، نه ترمز! زن اگه حسینی باشه شوهرش زهیر میشه...
بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد که هر کسی را که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی!
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #ششم
از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید:
-برای کی جاسوسی میکنی ایرانی؟
دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند:
-زینب!
احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد:
-زینب!
قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید:
-این رافضی واسه ایرانیها جاسوسی میکنه!
با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید:
-کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟
و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که:
-خون این رافضی حلال است!
از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد:
هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو فتوا بدی!
سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد
و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :
-شما ایرانی هستید؟
زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد:
من اینجام، نترسید!
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید:
-چی میخوای؟
در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد:
چه غلطی میکنی اینجا؟
پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید:
-بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند:
وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!
سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم:
-همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره…
و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد:
-باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد:
-من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟
و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناهمان داد:
-من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم!
هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!
از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم!
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈