کتاب یار
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 #رمان_آنلاین 🌀 #بدون_تو_هرگز ◀️ قسمت: #اول همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #نهم
شلوغیها به شدت به دانشگاهها کشیده شده بود...
اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه...
منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس میخوندم...
ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانیهای سیاسی همزمان شد
التهاب مبارزه اون روزها شیرینی فرار شاه با آزادی علی همراه شده بود😊
صدای زنگ در بلند شد... در رو که باز کردم علی بود😍
علی ۲۶ ساله من... مثل یه مرد چهل ساله شده بود
چهره شکسته... بدن پوست به استخوان چسبیده... با موهایی که میشد تارهای سفید رو بینشون دید و پایی که میلنگید...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال میشد و سن مدرسه رفتنش شده بود...مریم به شدت با علی غریبی میکرد...
میترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود😔
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم... نمیفهمیدم باید چه کار کنم... به زحمت خودم رو کنترل میکردم
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو...
- بچهها بیاید... یادتونه از بابا براتون تعریف میکردم... ببینید بابا اومده... بابایی برگشته خونه😊😢
علی با چشمهای سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمیدونست بچه دوممون دختره...
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید...چرخیدم سمت مریم
- مریم مامان... بابایی اومده
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم، چشمها و لبهاش میلرزید...دیگه نمیتونستم اون صحنه رو ببینم... چشمهام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشکهام نداشتم... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم
- میرم برات شربت بیارم علیجان😢
چند قدم دور نشده بودم
که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی😭 بغض علی هم شکست😭 محکم زینب رو بغل کرده بود و بیامان گریه میکرد...
من پای در آشپزخونه، زینب توی بغل علی و مریم غریبیکنان...
شادترین لحظات اون سالهام به سختترین شکل میگذشت...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد...
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن...
مادرش با اشتیاق و شتاب علی گویان دوید داخل... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت...
علی من، پیر شده بود😭😔
روزهای التهاب بود...
ارتش از هم پاشیده بود، قرار بود امام برگرده... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن 😒اون یه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت...
حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم 😕
علی با اون حالش بیشتر اوقات توی خیابون بود... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده...
توی مسجد به جوانها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد میداد...
پیش یه چریک لبنانی توی کوههای اطراف تهران آموزش دیده بود
اسلحه میگرفت دستش و ساعتها با اون وضعش توی خیابونها گشت میزد
هر چند وقت یه بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش میشد ✊ اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود...
🌺و امام آمد ...🌺
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون...مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز میکردیم...
اون روزها اصلا علی رو ندیدم رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام...همه چیزش امام بود، نفسش بود و امام بود، نفسمون بود و امام بود😊
با اون پای مشکلدارش، پا به پای همه کار میکرد... برمیگشت خونه اما چه برگشتنی...
گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش میبرد...
میرفتم براش چای بیارم، وقتی برمیگشتم خواب خواب بود، نیم ساعت، یه ساعت همونطوری میخوابید و دوباره میرفت بیرون...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ولی توی همون زمان کم هم دل بچهها رو برد
عاشقش شده بودن مخصوصا زینب...
هر چند خاطرهای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قویتر از محبتش نسبت به من بود...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود
آتش درگیری و جنگ شروع شد؛
کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشیده شده بود...
حالا داشت طعم جنگ و بیخانمان شدن مردم رو هم میچشید...
و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم؛ سریع رفتم دنبال کارهای درسیم...
تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاهها تموم شد... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم...
اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا میکرد...
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته خونه اومد، رفتم جلو در استقبالش بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم...
دنبالم اومد توی آشپزخونه...
_چرا اینقدر گرفتهای؟
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #نهم
رفتیم خانه دانشجویی...
در یک زیرزمین که باور نمیکردی خانه دانشجویی باشد، بیشتر به حسینیه نقلی شبیه بود... ولی از حق نگذریم خیلی کثیف بود؛
آنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک میبارید.
تازه میگفت به خاطر تو اینجا رو تمیز کردم، گوشه یکی از اتاقها یک عالمه جوراب تلنبار شده بود معلوم نبود کدام لنگه برای کدام است فکر کنم اشتراکی میپوشیدند.
اتاقها پر بود از کتیبههای محرم و عکس شهدا از این کارش خوشم آمد... بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی خیلی بالا پایین کرد.
خیلی از کارها را دیدیم پسندش نمیشد. نهایت رسیدیم به یک جمله حضرت آقا با دست خط خودشان؛ بسم الله الرحمن الرحیم همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دلها و جسمها و سرنوشتهاست صمیمانه به همه شما فرزندان عزیز تبریک میگویم... سید علی خامنهای
دست خط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی... برای مغازهدار جالب بود، گفت من به رهبر ارادت دارم ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسی چاپ کند.
از طرفی هم پا فشاری میکرد که نمیشود و از متنهای حاضر یکی را انتخاب کنیم.
محمدحسین که در این کارها سررشته داشت به طرف قبولاند که میشود در فتوشاپ این کار را با این مشخصات طراحی و چاپ کرد...
قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود؛
بعضیها میگفتند قشنگ است و بعضیها هم خوششان نیامد؛ نمیدانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچههای فامیل عقدشان را داخل امامزاده برگزار کنند.
از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود میگفت: این همه تیر و تخته به چه کارمون میاد؟
از هر دری سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضیش کنم.
موقع خرید حلقه پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر عقیق بخریم!
باید میز مذاکره تشکیل میدادیم و آقا را قانع میکردیم.
بهش گفتم انگشتر عقیق باشه برای بعد، الان باید حلقه بخریم؛ حلقه را خرید ولی اولین بار که رفتیم مشهد انگشتر عقیقی انتخاب کرد و دادیم همانجا برایش ساختند.
کاری به رسم و رسوم نداشت هر چه دلش میگفت همان راه را میرفت.
از حرکات و سکنات خانوادهاش کاملا مشخص بود هنوز در حیرتاند که آیا این آدم همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت!
روزی موقع خرید جهیزیه خانم فروشنده به عکس صفحه گوشی هم اشاره کرد و گفت:این عکس کدوم شهیده؟
خندیدم که هنوز شهید نشده شوهرمه!
کم کم رفت و آمد و بگو بخندهایش توجه همه را جلب کرد؛ آدم یخی نبود سریع با همه گرم میگرفت و سر رفاقت را باز میکرد...
با مادربزرگم هم اخت شد و برو بیا پیدا کرد، چند وقت یک بار هم شب خانهاش میماندیم؛ با آن خانه انس پیدا کرده بود؛
خانهای قدیمی با سقفهای ضربی.
زیاد میرفت و به گوسفندهایشان سر میزد، طوری شده بود که خیلی از جوانهای فامیل میآمدند پیشش برای مشاوره ازدواج...
بعضیهایشان هم میخندیدند که زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی!؟
دخترخالهام میگفت: الان داره خودش رو رحیم پور ازغدی میبینه!
من هم مسخرهاش میکردم ازغدی را میشناسی، این محمد حسینشونه....
خدایش قلمبه سلمبه حرف میزد ولی آخر حرفهایش به این میرسید که طرف به دل نشسته یا نه...
زیاد هم از ازدواج خودمان مثال میزد.
یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیم حج عمره!
سفرمان همزمان شد با ماه رمضان برای اینکه بتوانیم روزه بگیریم عمره راه یک ماهه به جا آوردیم.
یک دست نبودیم پیر و جوان و زن و مرد، ما جزو جوانترهای جمع به حساب میآمدیم.
کارهایی که محمدحسین انجام میداد باز مثل گاو پیشانی سفید دیده میشدیم.
از بس برایم وسواس به خرج میداد، در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنیهاشم را پیدا کنیم بلد نبود؛
به استاد تاریخ دانشگاه زنگ زدم و از او سوال کردم نقشه را دقیق ترسیم کرد.
از باب جبرئیل توضیح داد تا حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست، هر وقت میرفتیم عربها آنجا خوابیده یا نشسته بودند.
زیاد روضه میخواند، گاهی وسط روضهها شرطهها میآمدند و اعتراض میکردند.
کتاب دستش نمیگرفت از حفظ میخواند. هر وقت ماموران سعودی مزاحم میشدند، وسط روضه میگفت: بر پدر همتون لعنت!
چند بار هم در مسجدالحرام نزدیک بود دستگیرش کنند. با وهابیها کل کل میکرد...
خوشم میآمد اینها از رو بروند و از طرفی هم میدانستم اگر نصیحتش کنم بیخیال اینها شو، تاثیری ندارد.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #نهم
میفهمیدم دلواپسیهای اهل این خانه بهخصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها عشق من سعد است که رو به همه از همسرم حمایت کردم:
-ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!
صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم:
-بخدا فردا برمیگردیم ایران!
اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد:
-فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!
سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بیهیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که میخواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد:
-امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست!
حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد.
با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد:
-دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس!
-برمیگردیم تهران سر خونه زندگیمون!
باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید:
-خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و عاشقانه نگاهم میکرد.
دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم.
از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره میشد و شانهام از شدت درد غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمیبرد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم:
-سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!
همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم:
-چرا امشب تموم نمیشه؟
تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند:
-آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم:
-من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!
و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدایم زد.
هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود.
از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیتالکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد:
-ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد:
-نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!
مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش شرارت میبارد که مصطفی از آینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد:
-دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا تهران همراهتون باشه.
و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید...
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈