─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #نوزدهم
ماجرا بدجور بالا گرفته بود...
همه چیز به بدترین شکل ممکن دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه...
دانشجوها سرزنشم میکردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم...
اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن،
و هرچه قدر توضیح میدادم فایدهای نداشت
نمیدونم نمیفهمیدن یا نمیخواستن متوجه بشن...
دانشگاه و بیمارستان، هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازیها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم؛
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه میکردم، فایدهای نداشت...
چند هفته توی این شرایط گیر افتادم
شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیهاش حس زندگی وسط جهنم رو داشت...
وقتی برمیگشتم خونه تازه جنگ دیگهای شروع میشد
مثل مردهها روی تخت میافتادم، حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم
تمام فشارها و درگیریها با من وارد خونه میشد
و بدتر از همه شیطان...
کوچک ترین لحظهای رهام نمیکرد
در دو جبهه میجنگیدم...
درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر میکرد
نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون سختتر و وحشتناک بود...
یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سالها رو ازم میگرفت
دنیا هم با تمام جلوهاش جلوی چشمم بالا و پایین میرفت
میسوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع میکردم.
حدود ساعت نه، باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم؛ پشت در ایستادم...
چند لحظه چشمهام رو بستم
بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا به فضل و امید تو...
در رو باز کردم و رفتم تو…
گوش تا گوش، کل سالن کنفرانس پر از آدم بود
جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط...
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت...
پشت سر هم حرف میزدن،
یکی تندتر، یکی نرمتر
یکی فشار وارد میکرد،
یکی چراغ سبز نشون میداد...
همشون با هم بهم حمله کرده بودن
و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود
وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار، و هر لحظه شدیدتر از قبل...
پلیس خوب و بد شده بودن و همه با یه هدف...
یا باید از اینجا بری یا باید شرایط رو بپذیری...
من ساکت بودم، اما حس میکردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم؛ به پشتی صندلی تکیه دادم...
– زینب! این کربلای توئه...چیکار میکنی؟
کربلائی میشی یا تسلیم؟
چشمهام رو بستم، بیخیال جلسه و تمام آدمهای اونجا
– خدایا... به این بنده کوچیکت کمک کن
نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه،
نزار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه...
خدایا! راضیم به رضای تو...
با دیدن من توی اون حالت، با اون چشمهای بسته و غرق فکر، همشون ساکت شدن...سکوت کل سالن رو پر کرد
خدایا، به امید تو...
بسم الله الرحمن الرحیم
و خیلی آروم و شمرده، شروع به صحبت کردم...
– این همه امکانات بهم دادید که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید
حالا هم بهم میگید یا باید شرایط شما رو بپذیرم یا باید برم...
امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم میکنید
فردا میگید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟
چند روز بعد هم لابد میخواید حجاب سرم رو هم بردارم
چشمهام رو باز کردم
–همیشه همه چیز با رفتن روی اون پله اول شروع میشه...
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود
چند لحظه مکث کردم...
– یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم
شما از روز اول دیدید، من یه دختر مسلمان و محجبهام؛
و شما چنین آدمی رو دعوت کردید؛ حالا هم این مشکل شماست، نه من...
و اگر نمیتونید این مشکل رو حل کنید، کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره، من نیستم
و از جا بلند شدم...
همه خشکشون زده بود
یه عده مبهوت، یه عده عصبانی...
فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خندهاش گرفته بود
به ساعتم نگاه کردم
– این جلسه خیلی طولانی شده
حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره
هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید با کمال میل برمیگردم ایران...
نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد
– دکتر حسینی!
واقعا علیرغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم، با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟
– این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر میکردید.
جملهاش تا تموم شد، جوابش رو دادم...
میترسیدم با کوچکترین مکثی دوباره شیطان با همه فشار و وسوسهاش بهم حمله کنه.
این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم
پاهام حس نداشت...
از شدت فشار تپش قلبم رو توی شقیقههام حس میکردم...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #نوزدهم
در علم پزشکی، راهکاری برای این موضوع وجود نداشت.
یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند یا اینکه همینطور بماند.
دکتر میگفت: در طول تجربه پزشکیام، به چنین موردی برنخورده بودم.
بیماری این جنین خیلی عجیبه!
عکسالعملش از بچه طبیعی بهتره ولی از اونطرف چیزایی رو میبینم که طبیعی نیست!
هیچ کدوم از علائمش با هم همخونی نداره!
نصف شب درد شدیدی حس کردم.
پدرم زود مرا رساند بیمارستان.
نبودن محمدحسین بیشتر از درد آزارم میداد.
دکتر فکر میکرد بچه مرده است، حتی در سونوگرافیها گفتند ضربان قلب ندارد.
استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا بیاید، گریه میکند یا نه.
دکتر به هوای اینکه بچه مرده است، سزارینم کرد.
هرچه را که در اتاق عمل اتفاق میافتاد متوجه میشدم.
رفت و آمدها، گفت و شنودهای دکتر و پرستارها.
در بیابان بود.
میگفت انگار به من الهام شد.
نصف شب زنگ زده بود به گوشیام که مادرم گفته بود بستری شده.
همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کند، راه افتاده بود سمت یزد.
صدای گریهاش آرامم کرد.
نفس راحتی کشیدم.
دکتر گفت: بچه رو مرده دنیا آوردم، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!
اجازه ندادند بچه را ببینم.
دکتر تأکید کرد اگه نبینی به نفعه خودته!
گفتم: یعنی مشکلی داره؟
گفت: نه، هنوز موندن یا رفتنش معلوم نیست! احتمال رفتنش زیاده، بهتره نبینیش!
وقتی به هوش آمدم محمد حسین رو دیدم.
حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا میرفت، نا و نفسی برایش نمانده بود.
آنقدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثله کاسه خون.
هرچه بهش میگفتند که اینجا بخش زنان است و باید بروی بیرون به خرجش نمیرفت.
اعصابش خرد بود و با همه دعوا میکرد.
سه نصف شب حرکت کرده بود.
میگفت: نمیدونم چطور رسیدم اینجا!
وقتی دکتر برگه ترخیصم رو امضا کرد، گفتم: میخوام ببینمش!
باز اجازه ندادند.
گفتند: بچه رو بردن اتاق عمل، شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش!
محمدحسین و مادرم بچه رو دیده بودند. روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش.
هیچ فرقی با بچههای دیگر نداشت. طبیعی طبیعی.
فقط کمی ریز بود، دو کیلو و نیم وزنش بود و چشمان کوچک معصومانهاش باز بود.
بخیههای روی شکمش را که دیدم، دلم برایش سوخت.
هنوز هیچ چیز نشده، رفته بود زیر تیغ جراحی.
دوبار ریهاش را عمل کردند، جواب نداد.
نمیتوانست دوتا کار را همزمان انجام بدهد:
اینکه هم نفس بکشد و هم شیر بخورد.
پرسنل بیمارستان میگفتند: تا ازش دل نکنی، این بچه نمیره!
دوباره پیشنهاد و نسخههایشان مثله خوره افتاد به جانم.
- با دستگاه زندس؛ اگه دستگاه رو جدا کنی، بچه میمیره!
- رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم. هم به نفع خودتونه هم به نفع بچه.
اگه بمونه تا آخر عمرش باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش!
وقتی میشد با دستگاه زنده بماند، چرا باید اجازه میدادیم جدا کنند!
۲۴ساعته اجازه ملاقات داشتیم، ولی نه من حال و روز خوبی داشتم، نه محمدحسین.
هردو مثل جنازهای متحرک خودمان را به زور نگه میداشتیم.
نامنظم میرفتیم و به بچه سر میزدیم.
عجیب بود برایم.
یکی دوبار تا رسیدیم إن آی سی یو، مسئول بخش گفت: به تو الهام میشه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم!
ناگهان یکی از پرستارها گفت: این بچه آرومه و درست قبل از رسیدن شما گریهش شروع میشه!
میگفت: انگار بو میکشه که اومدین!
میخواست کارش رو ول کند، روز به روز شکستهتر میشد.
رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت امالبنین مجلس گرفت.
مهمانها که رفتند، خودش دوباره نشست به روضه خواندن: روضه حضرت علی اصغر، روضه حضرت رباب.
خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم.
همه طلاها و سکههایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند، یکجا دادیم برای عتبات.
میگفتند: نذر کنین اگه خوب شد، بعد بدین!
قبول نکردیم. محمدحسین گذاشت کف دستشان که: معامله که نیست!
در ساعات مشخصی به من میگفتند بروم به بچه شیر بدهم.
وقتی میرفتم، قطرهای شیر نداشتم.
تا کمی شیر میآمد، زنگ میزدم که: الان بیام بهش شیر بدم؟
میگفتند: الان نه، اگه میخوای بده به بچههای دیگه!
محمدحسین اجازه نمیداد، خوشش نمیآمد از این کار.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #نوزدهم
دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد.
حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش شرم میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم.
از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا نالهام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود: -خواهرم!
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید.
شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگیام خجالت کشیدم.
خون پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونهام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم:
-خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!
در برابر محبت بیریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بیکسیام را حس میکرد که بیپرده پرسید:
-امشب جایی رو دارید برید؟
و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.
چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد.
دور خودش میچرخید و آتش غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.
روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانیاش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد:
-وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون…
و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد:
-خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زندهاید!
هجوم گریه گلویم را پُر کرده و بهجای هر جوابی مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد.
رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد:
-امشب تو حرم چیکار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟
اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم:
-سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید:
-شما رو داد دست این مرتیکه؟
و سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد:
-این تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده انبار باروت!
نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد:
-اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد:
-دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!
کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛
شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند:
-مامان مهمون داریم!
تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد.
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈