─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #هشتم
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینبدومین دخترمون هم به دنیا اومد...
این بار هم علی نبود...
اما برعکس دفعه قبل اصلا علی نیومد...
این بار هم گریه😢میکردم اما نه به خاطر بچهای که دختر بود...
به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشتش خبری نداشت...
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم...
کارم اشک بود و اشک...
مادر علی ازمون مراقبت میکرد... من میزدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه میکرد...
زینب بابا هم با دلتنگیها و بهانهگیریهای کودکانهاش روی زخم دلم نمک میپاشید...
از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمیگرفت زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده...
توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد
تهران، پرستاری قبول شده بودم...
یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود...
هر چند وقت یه بار، ساواکیها مثل وحشیها و قوم مغول، میریختن توی خونه...
همه چیز رو بهم میریختن... خیلی از وسایلمون توی اون مدت شکست
زینب با وحشت به من میچسبید و گریه میکرد...
چندبار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم میکردن...
روزهای سیاه و سخت ما میگذشت... پدر علی سعی میکرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود...
درس میخوندم و خیاطی میکردم تا خرج زندگی رو دربیارم...
اما روزهای سختتری انتظار ما رو میکشید...
ترم سوم دانشگاه سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکیها ریختن تو دستها و چشمهام رو بستن و من رو بردن...
اول فکر میکردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت...
چطور و از کجا؟
اما من هم لو رفته بودم...
چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم
روزگارم با طعم شکنجه شروع شد... کتک خوردن با کابل، سادهترین بلایی بود که سرم میاومد...
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن...
به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود...
اما حقیقت این بود همیشه میتونه بدتری هم وجود داشته باشه...
و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه توی اون روز شوم شکل گرفت...
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن...
چشم که باز کردم علی جلوی من بود بعد از دو سال که نمیدونستم زنده است یا اونو کشتن زخمی و داغون جلوی من نشسته بود...
اول اصلا نشناختمش...
چشمش که بهم افتاد رنگش پرید...لبهاش میلرزید...چشمهاش پر از اشک شده بود...
اما من بیاختیار از خوشحالی گریه میکردم...از خوشحالی زنده بودن علی... فقط گریه میکردم...
اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیههای شیرین جاش رو به شومترین لحظههای زندگیم داد...
قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم شکنجهگرها اومدن تو...
من رو آورده بودن تا جلوی چشمهای علی شکنجه کنن
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود... سرسخت و محکم استقامت کرده بود...
و این ترفند جدیدشون بود...اونها، من رو جلوی چشمهای علی شکنجه میکردن و اون ضجه میزد و فریاد میکشید...
صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمیشد...
با تمام وجود، خودم رو کنترل میکردم،
میترسیدم... میترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک دل علی بلرزه و حرف بزنه...
با چشمهام به علی التماس میکردم و ته دلم خدا خدا میگفتم...
نه برای خودم... نه برای درد... نه برای نجاتمون...
به خدا التماس میکردم به علی کمک کنه، التماس میکردم مبادا به حرف بیاد... التماس میکردم که...
بوی گوشت سوخته بدن من کل اتاق رو پر کرده بود...😖
ثانیهها به اندازه یک روز و روزها به اندازه یک قرن طول میکشید...
ما همدیگه رو میدیدیم، اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد...
از یک طرف دیدن علی خوشحالم میکرد از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجههای سختتر بود...
هرچند، بیشتر از زجر شکنجه درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم میداد... فقط به خدا التماس میکردم
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست به علی کمک کن طاقت بیاره، علی رو نجات بده...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکتهای مردم شاه مجبور شد یه عده از زندانیهای سیاسی رو آزاد کنه... منم جزء شون بودم...
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان...
قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکیها...و چرک وخون میداد...😖
بعد از ۷ ماه، بچههام رو دیدم...
پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش... تا چشمم بهشون افتاد اینها اولین جملات من بود...
-علی زنده است من، علی رو دیدم... علی زنده بود...
بچههام رو بغل کردم
فقط گریه میکردم... هممون گریه میکردیم...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #هشتم
موقع امضای سند ازدواج دستام میلرزید، مگر تمامی داشت...
شنیده بودم باید خیلی امضا بزنیم ولی باورم نمیشد تا این حد!!! مثل هم در نمیآمدند؛
زیرزیرکی میخندید: چرا دستت میلرزه نگاه کن همه امضاها کج و کوله شده...
بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه، قرار شد خودش بیاید دنبالم، دهان خانوادهاش باز مانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه اصلا خوشش نمیآمد، وقتی دید من دوست دارم کوتاه آمد.
وقتی آمد آنجا قصه عوض شد... چهار ساعت بیشتر نبود که با هم محرم شده بودیم؛ یخم باز نشده بود راحت نبودم عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی اینقدر مسخره بازی در میآورد که در عکسها بخندم...
همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد...
پشت فرمان بلند بلند میخواند: دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم خیلی حسین زحمت ما را کشیده است...
کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل، یاد روزهایی افتادم که با بچهها میآمدیم اینجا همیشه خدا اینجا پلاس بودنش بساط شوخی را فراهم میکرد که: این باز اومده سراغ ارث پدرش؛ سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پایه کارش باشد... حتی آمده و از آنها خواسته بتواند راضیم کند به ازدواج.
میگفت: قبل از اینکه قضیه ازدواجمان مطرح شود خیلی از دوستانش میآمدند و درباره من از او مشورت میخواستند... حتی به او گفته بودند که برای ایشان از من خواستگاری کند، میخندید که اگه میگفتم دختر مناسبی نیستی بعداً به خودم میگفتند پس چرا خودت گرفتی اگه هم میگفتم برای خودم میخوام که معلوم نبود تو بله بگی...
حتی گفت که: اگر اسلام دست و پام رو نبسته بود دلم میخواست شما را کتک مفصل بزنم .
آن کل کلهای قبل از ازدواج تبدیل شدن به شوخی و بذله گویی... آن شب هرچه شهید گمنام در شهر بود زیارت کردیم؛
فردای روز عقد رفتیم خانه خاله مادرش آنجا هم یک سر ماجرا وصل میشد به شهادت... همسر شهید بود، شهید موحدین.
روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدهم، محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت با اعتماد به نفس، درس نخوانده رفت سر جلسه.
قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفقایش که کل درس را در ده دقیقه بگوید... جالب اینکه آن درس را پاس کرد.
قبل از امتحان زنگ زد که: دارم میام ببینمت!
گفتم برو امتحان بده که خراب نشه... پشت گوشی خندید که: اتفاقاً میام که امتحانم خراب نشه.
آمد گوشه حیاط ایستاد و چند دقیقهای با هم صحبت کردیم دوباره این جمله را تکرار کرد: تو همونی که دلم خواست کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد...
رفت که بعد از امتحان زود برگردد، تولدش روز بعد از عقدمان بود، هدیه خریده بودم؛ پیراهن، کمربند و ادکلن... نمیدانم چقدر شد ولی به خاطر دارم چون میخواستم خیلی مایه بزارم همه را مارکدار خریدم و جیبم خالی شد...
بعد از ناهار یک دفعه با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق...
شوکه شد وخندیدُ گفت: تولد منه تولد تو اصلاً کی به کیه!!؟
وقتی کادو را بهش دادم گفت: چرا سه تا؟
گفتم: دوست داشتم...
نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوق نخورده باشد به شوخی گفت:
اگه سادهترم میخریدی به جایی برنمیخورد...
یک پیس از ادکلن را زد کف دستش معلوم بود خیلی از بوش خوشش آمده:
لازم نکرده فرانسوی باشه، مهم اینه که خوشبو باشه...
برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد.
آخر سر خندید که بهتر نبود خشکه حساب میکردی میدادم هیئت...
سر جلسه امتحان بچهها با چشم و ابرو به من تبریک میگفتند، صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببیند با چه کسی ازدواج کردهام.
جیغی کشیدند؛
شبیه خودم وقتی که خانم ابویی گفت محمد خانی آمده خواستگاریت....
گفتند ما را دست انداختی؟!
هر چه قسم وآیه خوردم باورشان نشد... به من زنگ زد که آمده نزدیکه دانشگاه پشت سرم آمدن که ببینند راست میگویم یا شوخی میکنم!
نزدیکی در دانشگاه گفتم ایناها باور کردین؟ اونجا منتظرمه!
گفتند: نه تا سوار موتور نشی باور نمیکنیم!
وقتی نشستم پشت سرش پرسید:این همه لشکر کشی برای چیه؟؟؟
همینطور که به چشمهای باباقوری بچهها میخندیدم گفتم: اومدن ببینند واقعا تو شوهرمی یا نه...
البته آن موتور تریل معروفش را نداشت...
کلاً موتور وقف هیئت بود، عاشق موتورسواری بودم ولی بلد نبودم چطور باید با حجاب کامل بشینم روی موتور...
خانمهای هیئت یادم دادند راستش تا قبل از ازدواج سوار نشده بودم، چند بار با اصرار، داییام را مجبور کرده بودم که من را بنشاند ترک موتور...
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈