─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #پانزدهم
هزار بار مُردم و زنده شدم...
چشمهام رو بسته بودم و فقط صلوات میفرستادم
از در اتاق که رفتم تو مادر علی داشت بالای سر زینب دعا میخوند، مادرم هم اون طرفش، صلوات میفرستاد...
چشمشون که بهم افتاد حالشون منقلب شد، بیامان گریه میکردن... مثل مردهها شده بودم بیتوجه بهشون رفتم سمت زینب...
صورتش گر گرفته بود، چشمهاش کاسه خون بود، از شدت تب من رو تشخیص نمیداد... حتی زبانش درست کار نمیکرد
اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت دست کشیدم روی سرش
– زینبم... دخترم...
هیچ واکنشی نداشت
– تورو قرآن نگام کن، ببین مامان اومده پیشت...زینب مامان تو رو قرآن...
دکترش، من رو کشید کنار...
توی وجودم قیامت بود، با زبان بیزبانی بهم فهموند کار زینبم به امروز و فرداست
دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود من با همون لباس منطقه،
بدون اینکه لحظهای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم...
پرستار زینبم شدم
اون تشنج میکرد من باهاش جون میدادم
دیگه طاقت نداشتم زنگ زدم به نغمه بیاد جای من
اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون
رفتم خونه...
وضو گرفتم و ایستادم به نماز... دو رکعت نماز خوندم
سلام که دادم همونطور نشسته اشک بیاختیار از چشمهام فرو میریخت😭
- علی جان... هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم، هیچ وقت ازت چیزی نخواستم، هیچ وقت؛
حتی زیر شکنجه شکایت نکردم، اما دیگه طاقت ندارم... زجرکش شدن بچم رو نمیتونم ببینم یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت میبری یا کامل شفاش میدی...
والا به ولای علی شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا میکنم...
زینب، از اول هم فقط بچه تو بود، روز و شبش تو بودی... نفس و شاهرگش تو بودی... چه ببریش، چه بزاریش دیگه مسئولیتش با من نیست
اشکم دیگه اشک نبود،
ناله و درد از چشمهام پایین میاومد تمام سجاده و لباسم خیس شده بود...
برگشتم بیمارستان...
وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود
چشمهای سرخ و صورتهای پف کرده؛ مثل مردهها همه وجودم یخ کرد، شقیقههام شروع کرد به گز گز کردن با هر قدم، ضربانم کندتر میشد...
– بردی علی جان؟ دخترت رو بردی؟
هر قدم که به اتاق زینب نزدیکتر میشدم التهاب همه بیشتر میشد،
حس میکردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام بالا و پایین میشد، میرفت و برمیگشت، مثل گهواره بچگیهای زینب...
به در اتاق که رسیدم بغضها ترکید
مثل مادری رو به موت ثانیهها برای من متوقف شد
رفتم توی اتاق زینب نشسته بود...
داشت با خوشحالی با نغمه حرف میزد
تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم بی حستر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم،
هنوز باورم نمیشد...
فقط محکم بغلش کردم اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم
دیگه چشمهام رو باور نمیکردم، نغمه به سختی بغضش رو کنترل میکرد
– حدود دو ساعت بعد از رفتنت یهو پاشد نشست حالش خوب شده بود...
دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم نشوندمش روی تخت
- مامان... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا هیچکی باور نمیکنه، بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همهاش نور بود اومد بالای سرم من رو بوسید و روی سرم دست کشید بعد هم بهم گفت:
به مادرت بگو چشم هانیهجان...
اینکه شکایت نمیخواد، ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن مسئولیتش تا آخر با من...
اما زینب فقط چهرهاش شبیه منه اون مثل تو میمونه محکم و صبور ... برای همینم من همیشه اینقدر دوستش داشتم...
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم وقتش که بشه خودش میاد دنبالم...
زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف میکرد
دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه میکردن اما من دیگه صدایی رو نمیشنیدم
حرفهای علی توی سرم میپیچید، وجود خستهام، کاملا سرد و بیحس شده بود
دیگه هیچی نفهمیدم، افتادم روی زمین...
مادرم مدام بهم اصرار میکرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها
میگفت:
_خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگتر میشه
اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچهها کمک میکنم
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم
همه دوره.ام کرده بودن...
اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم
چند ماه دیگه یازده سال میشه از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم
بغضم ترکید...
این خونه رو علی کرایه کرد... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه...
هنوز دو ماه از شهادت علی نمیگذره، گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده
دیگه اشک امان حرف زدن بهم نداد ...
من موندم و پنج تا یادگاری علی...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #پانزدهم
اولین دفعه که رفتیم مشهد، نمیدانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد.
رفتیم هتل گفتند باید از اماکن نامه بیاورید.
نمیدانستم اماکن کجاست!
وقتی فهمیدم پاسگاه نیروی انتظامی است، هول برم داشت.
جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس و جو، بعضی جاها خندهام میگرفت.
طرف پرسید مدل یخچال خونتون چیه؟ چه رنگیه؟
شماره موبایل پدر مادرت؟
نامه گرفتیم و آمدیم بیرون، تازه فهمیدم همین سوالها را از محمد حسین هم پرسیده بود.
اولین زیارت مشترکمان را از بابالجواد شروع کردیم.
این شعر را خواند:
صحنتان را میزنم برهم جوابم را بده
این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است
جان من آقا مرا سرگرم کاشیها نکن
میهمان مشغول صاحبخانه باشد بهتر است
گنبدت مال همه بابالجوادت مال من
جای من پشت در میخانه باشد بهتر است
اذن دخول خواندیم، ورودی صحن کفشش را کند و سجده شکر بهجا آورد.
نگاهی به من انداخت و بعد هم سمت حرم: ای مهربون، این همونیه که به خاطرش یک ماه اومدم پابوستون، ممنون که خیرش کردید! بقیش هم دست خودتون، تا آخر آخرش.
عادتش بود؛ سرمایه گذاری میکرد، چه مکه چه کربلا چه مشهد.
زندگی واگذار میکرد که: دست خودتون!
جلوی ورودی صحن قدس هم شعر دیگری خواند:
«دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت جایی ننوشته است گناهکار نیاید»
گاهی ناگهان تصمیم میگرفت، انگار میزد به سرش.
اگر از طرف محل کار مانعی نداشت بیهوا میرفتیم مشهد.
به خصوص اگر از همین بلیتهای چارتر باز میشد.
یادم هست ایام تعطیلی بود، بار و بنه بسته بودم برویم یزد.
آن زمان هنوز خانوادهام نیامده بودند تهران.
خانه خواهرش بودم، زنگ زد: الان بلیت گرفتم بریم مشهد!
من هم از خدا خواسته کجا بهتر از مشهد؟
ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچوقت مشهد این شکلی نرفته بودم:
ناگهانی، بدون رزرو هتل، ولی وقتی رفتم خوشم آمد.
انگار همه چیز دست خودت امام بود. همه چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت میکرد.
داخل صحن کفشهایش را در میآورد.
توجیهش این بود که وقتی حضرت موسی به وادی طور نزدیک میشد، خدا بهش گفت: فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ!
صحن امام رضا را وادی طور میپنداشت.
وارد صحن که میشد، بعد از سلام واذن دخول گوشهای میایستاد و با امام رضا حرف میزد.
جلوتر که میرفت، وصل روضه و مداحی میشد.
محفل روضهای بود در گوشهای از حرم، بین صحن گوهرشاد و جمهوری.
به گمانم داخل بست شیخ بهایی، معروف بود به «اتاق اشک!»
آن اتاق شاید به زور با دو سه قالی سه در چهار فرش شده بود.
غلغله میشد؛ نمیدانم چطور این همه آدم آن داخل جا میشدند.
فقط آقایان را راه میدادند و میگفت روضه خواص است.
عدهای محدود، آن هم بچه هیئتیها خبر داشتند که ظهرها اینجا روضه برپاست.
اگر میخواستند به روضه برسند، باید نماز شکسته ظهر و عصرشان را با نماز ظهر حرم میخواندند.
اینطوری شاید جا میشدند.
از وقتی در باز میشد تا حاج محمود، خادم آنجا، در را میبست، شاید سه چهار دقیقه بیشتر طول نمیکشید.
خیلیها پشت در میماندن. کیپ کیپ میشد و بنده خدا به زور در را میبست.
چند دفعه کمی دورتر، اشتیاق این جماعت را نظاره میکردم که چطور دوان دوان خودشان را میرسانند.
بهش گفتم: چرا فقط مردا رو راه میدن؟ منم میخوام بیام!
ظاهراً با حاج محمود سر و سری داشت.
رفت و با او صحبت کرد.
نمیدانم چطور راضیاش کرده بود.
میگفتند تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده.
قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده بروم داخل.
فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم.
اتاق روح داشت، میخواستی همان وسط بنشینی و زار زار گریه کنی.
برای چه، نمیدانم! معنویت موج میزد.
میگفتند چندین سال ظهر تا ظهر در چوبی این اتاق باز میشود، تعدادی میآیند روضه میخوانند و اشک میریزند و میروند.
در قفل میشد تا فردا؛
حتی حاج محمود، مستمعان را زود بیرون میکرد که فرصتی برای شوخی و یا شاید غیبت، تهمت یا گناه پیش نیاید.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #پانزدهم
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم:
-بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!
روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم.
بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد:
-از خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد.
در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد:
-اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!
و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :
-خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟
با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد:
-تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای جهاد کنی؟
میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد:
-تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش آزاد به داریا، ما باید ریشه رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!
اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد:
این لالِ؟
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد:
-افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!
و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید:
-شوهرت همیشه کتکت میزنه؟
دندانهایم از ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد:
-بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!
و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید:
-اگه اذیتت میکنه، میخوای طلاق بگیری؟
قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست:
-پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!
و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد:
-من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!
ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته عربی به گریه افتادم:
-شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین…
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد:
-اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!
نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد:
-اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند:
-اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!
و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد:
-نمیدونم تو چه وهابی هستی که هیچی از جهاد نمیدونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل کربلا و نجف و زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈