eitaa logo
کتاب یار
899 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
Sovushun (Doostiha.IR).pdf
3.75M
📥 📔 سووشون 🖌نویسنده: سیمین دانشور 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
roshd.pdf
2.85M
📥 📔 روانشناسی رشد؛ تحول شناختی و عاطفی از دیدگاه پیاژه 🖌نویسنده: باری جی. وادزورث 📝 مترجم: سید امیر امین یزدی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ஜ۩۞۩ஜ ◦•●◉✿ ࡅ߳ܠܝ̇ߺܭَܝ‌ߊ‌ܝ̇ߺܘ ✿◉●•◦ کتاب‌‌های خوب را جدی بگیریم! کتاب‌خوانی چیزی بسیار فراتر از یک ژست اجتماعی است. کتاب‌ها، که می‌توان با هزینه‌ای اندک خریدشان، به ما اجازه می‌دهند با صحّت بالا از گذشته اطلاعات کسب کنیم؛ دیدگاه دیگران را بفهمیم، نه فقط آن‌هایی که در قدرت هستند؛ همراه بهترین معلمان درباره‌ی بینش‌هایی بیاندیشیم که به دشواری از طبیعت، از تمام سیاره‌ی زمین و از تمام تاریخمان، گرفته شده است و آن‌ها را مدیون بهترین اذهانی هستیم که تاکنون زیسته‌اند. کتاب‌ها اجازه می‌دهند انسان‌هایی که مدت‌ها پیش مرده‌اند درون سرهای ما صحبت کنند. کتاب‌ها می‌توانند همه‌جا ما را همراهی کنند. وقتی سرعت فهمیدنمان کم است، کتاب‌ها صبوراند، و اجازه می‌دهند بخش‌های دشوار را هر تعداد بار که می‌خواهیم بخوانیم! کتاب‌ها کلید فهمیدن جهان و مشارکت در یک جامعه‌‌اند. ✍ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 | شرح زیارت حضرت معصومه ◾️تنظیم یک قرار ملاقات با حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها وسط بهشت! 🎙استاد محمد شجاعی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم: خب تشنمه! و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد: منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم! تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد:‌ نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده‌ات رو زدی! و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم : من به خاطر تو ترکشون کردم! مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد: زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟ از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد: چادرت هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!… به قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود: تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌ خاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم! و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت: مبارزه یعنی این! دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد: بخور! گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد که وحشت زده اعتراض کردم : می‌خوای چیکار کنی؟ دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقی‌اش دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم : برا چی اینا رو آوردی تو خونه؟ بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید: حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟ فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند: این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این! گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد: من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه! و می‌دانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد: الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره! از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد: مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ایران ختم بشه، به شرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد! با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد: من می‌خوام برگردم سوریه… ⏯ادامه دارد... بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵ ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
1_1808879641.pdf
2.78M
📥 📔 اسناد لانه جاسوسی آمریکا 🖌نویسنده: دانشجویان مسلمان پیرو خط امام 📚 جلد اول ⭕️ پیشنهاد مطالعه به نوجوانان و جوانان جهت افزایش آگاهی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
1_1809003901.pdf
2.89M
📥 📔 اسناد لانه جاسوسی آمریکا 🖌نویسنده: دانشجویان مسلمان پیرو خط امام 📚 جلد سوم ⭕️ پیشنهاد مطالعه به نوجوانان و جوانان جهت افزایش آگاهی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
1_1809033382.pdf
2.72M
📥 📔 اسناد لانه جاسوسی آمریکا 🖌نویسنده: دانشجویان مسلمان پیرو خط امام 📚 جلد چهارم ⭕️ پیشنهاد مطالعه به نوجوانان و جوانان جهت افزایش آگاهی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
6.pdf
3.02M
📥 📔 اسناد لانه جاسوسی آمریکا 🖌نویسنده: دانشجویان مسلمان پیرو خط امام 📚 جلد ششم ⭕️ پیشنهاد مطالعه به نوجوانان و جوانان جهت افزایش آگاهی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
8.pdf
2.88M
📥 📔 اسناد لانه جاسوسی آمریکا 🖌نویسنده: دانشجویان مسلمان پیرو خط امام 📚 جلد هشتم ⭕️ پیشنهاد مطالعه به نوجوانان و جوانان جهت افزایش آگاهی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
9.pdf
5.13M
📥 📔 اسناد لانه جاسوسی آمریکا 🖌نویسنده: دانشجویان مسلمان پیرو خط امام 📚 جلد نهم ⭕️ پیشنهاد مطالعه به نوجوانان و جوانان جهت افزایش آگاهی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
10.pdf
5.59M
📥 📔 اسناد لانه جاسوسی آمریکا 🖌نویسنده: دانشجویان مسلمان پیرو خط امام 📚 جلد دهم ⭕️ پیشنهاد مطالعه به نوجوانان و جوانان جهت افزایش آگاهی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Nehro_Negahi Be Tarikhe Jahan_2.pdf
11.79M
📥 📔 نگاهی به تاریخ جهان 🖌نویسنده: جواهر لعل نهرو 📝 مترجم: محمود تفضلی 📚 جلد دوم 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
بخش 3.pdf
9.98M
📥 📔 نگاهی به تاریخ جهان 🖌نویسنده: جواهر لعل نهرو 📝 مترجم: محمود تفضلی 📚 جلد سوم 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
21 راز موفقیت میلیونرها.pdf
1.4M
📥 📔 ۲۱ راز موفقیت میلیونرهای خود ساخته 🖌نویسنده: برایان تریسی 📝 مترجم: علی اکبر قاری نیت 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ஜ۩۞۩ஜ 🌺 ஜ۩۞۩ஜ ⁉️بعضی از بچه‌ها تحمل باختن توی بازی رو ندارند، چه‌جوری تحمل‌شون رو بالا ببریم؟ 1️⃣ ممکنه خودباوری پایینی داشته باشن و احساس منفی درباره خودشون؛ باید تلاش کنیم تا اعتماد به نفسشون رو بالا ببریم. 2️⃣ اونا رو با خواهر و برادر و همسالانشون مقایسه نکنیم. 3️⃣ هیچ‌وقت جوری باهاشون بازی نکنیم که همیشه برنده بشوند. بذاریم گاهی باختن رو هم تجربه کنند، بعد اون‌وقت ما برد قبلیشون رو بهشون یادآوری کنیم. 4️⃣ بیشتر بازی‌های غیر رقابتی رو تو لیست بازی‌هاشون قرار بدیم. 5️⃣ بهتره بی‌اهمیت بودن باختن رو به‌صورت عملی بهشون یاد بدیم. ‎🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید: -ایرانی هستی؟ از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد: -من که همه چی رو برا ولید گفتم! و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد: -حتماً رافضی هستی، نه؟ و این بار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد: -اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم! انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد: -من قبلاً با ولید حرف زدم! و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد: هر وقت این رافضی رو طلاق دادی، برگرد! در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم: -این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ -چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟ صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد: -چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! -اینام وهابی هستن و شیعه رو کافر می‌دونن! از روز نخست می‌دانستم سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم: -تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟ و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت: -ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم! همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت: -همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه! سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد: -فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم! او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های العریبه و الجزیره می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه ترسیده بودم، از نگاه مرد وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم: -بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم! در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای عشقش هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم: -چرا نمیریم خونه خودتون؟ به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم: -خونواده من حلب زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم درعا! باورم نمی‌شد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید: -امشب میریم مسجد العُمَری می‌مونیم تا صبح! دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید: -من می‌خوام برگردم! چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم خون را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. ⏯ادامه دارد... بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵ ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
آیین زندگی (اخلاق کاربردی) .pdf
20.61M
📥 📔 آیین زندگی؛ اخلاق کاربردی 🖌نویسنده: احمد حسین شریفی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
حثوق جزای اختصاصی ۳.pdf
467.1K
📥 📔 جزوه حقوق جزای اختصاصی2⃣ 🖌نویسنده: دانشگاه پیام نور 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
translation-Nehayeh.pdf
1.37M
📥 📔 نهایت فلسفه: ترجمه نهایةالحکمه 🖌نویسنده: علامه طباطبایی 📝 مترجم: مهدی تدین 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈