─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #پنجم
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین...
-شرمندهام علیآقا...دختره😞
نگاهش خیلی جدی شد...
هرگز اون طوری ندیده بودمش با همون حالت، رو کرد به مادرم
-حاجخانم، عذرمیخوام…ولی امکان داره چند لحظه مارو تنها بزارید
مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه میکرد…رفت بیرون
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش...
دیگه اشک نبود با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود...
-خانم گلم...آخه چرا ناشکری میکنی؟ دختررحمت خداست...برکت زندگیه...
خدا به هرکی نظر کنه بهش دختر میده... عزیزدل پیامبر و غیرت آسمان وزمین هم دختر بود😊
و من بلند و بلندتر گریه میکردم😭
با هر جملهاش، شدت گریهام بیشتر میشد و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته میکنه...
بغلش کرد در حالیکه بسمالله میگفت و صلوات میفرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد
چند لحظه بهش خیره شد...حتی پلک نمیزد در حالیکه لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود
دانههای اشک از چشمش سرازیر شد...
-بچه اوله و اینهمه زحمت کشیدی حق خودته که اسمش رو بزاری اما من میخوام پیش دستی کنم...
مکث کوتاهی کرد
-زینب یعنی زینت پدر... پیشونیش رو بوسید😘خوش آمدی زینبخانم😍
و من هنوز گریه میکردم...اما نه از غصه، ترس و نگرانی😢
بعد از تولد زینب و بیحرمتی که از طرف خانواده خودم بهم شده بود علی همه رو بیرون کرد...
حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه... حتی اصرارهای مادر علی هم فایدهای نداشت...
خودش توی خونه ایستاد تک تک کارها رو به تنهایی انجام میداد مثل پرستار
و گاهی کارگر دم دستم بود...
تا تکان میخوردم از خواب میپرید... اونقدر که از خودم خجالت میکشیدم
اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش میبرد...
بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود
اون روز
همونجا توی در ایستادم فقط نگاهش میکردم
با اون دستهای زخم و پوستکن شده داشت کهنههای زینب رو میشست...دیگه دلم طاقت نیاورد...
همینطور که سر تشت نشسته بود
باچشمهای پر اشک رفتم نشستم کنارش
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
-چی شده؟
چرا گریه می کنی؟😟
تا اینو گفت خم شدم و دستهای خیسش رو بوسیدم خودش رو کشید کنار
-چی کار میکنی هانیه؟ دستهام نجسه
نمیتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم
مثل سیل از چشمم پایین میاومد😭
-تو عین طهارتی علی...عین طهارت...
هرچی بهت بخوره پاک میشه آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه...
من گریه میکردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت
اما هیچ چیز حریف اشکهای من نمیشد
زینب، شش هفت ماهه بود...
علی رفته بود بیرون...داشتم تند تند همه چیز رو تمیز میکردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه...
نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش...چشمم که به کتابهاش افتاد، یاد گذشته افتادم
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردنهای پای تخته...
توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم...
چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش...حالش که بهتر شد با خنده گفت...
_عجب غرقی شده بودی...نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم...
منم که دل شکسته همه داستان رو براش تعریف کردم...
چهره اش رفت توی هم
همینطور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی میکرد...یه نیم نگاهی بهم انداخت
- چرا زودتر نگفتی؟ من فکر میکردم خودت درس رو ول کردی...
یهو حالتش جدی شد...سکوت عمیقی کرد...
-میخوای بازم درس بخونی؟
از خوشحالی گریهام گرفته بود...باورم نمیشد... یه لحظه به خودم اومدم
-اما من بچه دارم زینب رو چیکارش کنم؟😢
-نگران زینب نباش بخوای کمکت میکنم😊
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد...
چیزهایی رو که میشنیدم باور نمیکردم
گریهام گرفته بود...
برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه
علی همونطور با زینب بازی میکرد و صدای خندههای زینب، کل خونه رو برداشته بود
خودش پیگیر کارهای من شد...بعد از ۳ سال پروندهها رو هم که پدرم سوزونده بود...
کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد...
و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد...اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند... هانیه داره برمیگرده مدرسه ...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #پنجم
منبر کاملی رفت مثل آخوندها؛ از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگیاش...
از خواستگاریهایش گفت و اینکه کجا رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آنها گفته بود.
گفتم:من نیازی نمیبینم اینا رو بشنوم
میگفت: اتفاقا باید بدونین خوب تصمیم بگیرید !!!
گفت: از وقتی شما به دلم نشستی، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریها رو صوری میرفتم...
میگفت: میرفتم تا بهونه پیدا کنم یا بهانهای بدم دست طرف؛ میخندید که: چون اکثر دخترا از ریشه بلند خوششون نمیاد این شکلی میرفتم؛ اگه کسی هم پیدا میشد که خوشش میومد و میپرسید که آیا ریشهاتون رو درست و مرتب میکنین، میگفتم نه من همین ریختی میچرخم!!!
یادم میآید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمیکنم، مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت: حرفتون که تموم شد کارتون دارم.
از بس دلشوره داشتم دست و دلم به هیچ چیز نمیرفت... حرف میزد و لابلاش میوه پوست میکند و میخورد گاهی با خنده به من تعارف میکرد: خونه خودتونه بفرمایید.
زیاد سوال میپرسید بعضیها که سخت بود؛ بعضی هم خندهدار...
خاطرم هست که میپرسید: نظر شما درباره حضرت آقا چیه؟
گفتم: ایشان را قبول دارم و هر چی بگن اطاعت میکنم.
گیر داد که چقدر قبولشون دارید؟ در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمیرسید، گفتم خیلی!!!
خودم را راحت کردم که نمیتوانم بگویم چقدر زیرکی به خرج داد و گفت: اگه آقا میگن من رو بکشید میکشید؟
بیمعطلی گفتم: اگه آقا میگن بله... نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد، انگار از اول بله را شنیده؛ شروع کرد دوباره برای آینده شغلیاش حرف زد گفت: دوست دارد برود در تشکیلات سپاه؛ فقط هم سپاه قدس.
روی گزینههای بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی.
هنوز دانشجو بود.
خندید و گفت: که از دار دنیا فقط یک متور تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است.
پررو پررو گفت:اسم بچههامون انتخاب کردم امیرحسین ،امیر عباس ،زینب و زهرا.
انگار کتری آب جوش ریختن روی سرم....
کسی نبود بهش بگوید هنوز نه به باره نه به داره.
یکی یکی در جیبهای کتش دست میکرد یاد چراغ جادو افتادم، هر چه بیرون میآورد تمامی نداشت.
با همان هدیهها جادویم کرد تکهای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان و سوریه خریده بود.
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است... تیر خلاص را زد؛ صدایش را پایین تر آورد و گفت: دو تا نامه نوشتم براتون؛ یکی توی حرم امام رضا علیه السلام یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا...
برگهها را گذاشت جلوی رویم.
کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آنها درشت نوشته بود.
از همانجا خواندم. زبانم قفل شد:
تو مرجانی، تو در جانی، تو مرغ مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی.
انگار در این عالم نبود... سرخوش!
مادر و خاله آمدند و به او گفتند: هیچ کاری توی خونه بلد نیست؛
اصلاً دور گاز پیداش نمیشه؛ یه پوست تخمه جابجا نمیکنه؛خیلی نازنازیه!!! خندید و گفت: من فکر کردم چه مسئله مهمی میخواین بگین، اینا که مهم نیست.
حرفی نمانده بود؛
سه چهار ساعتی صحبتهایمان طول کشید...
گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمیتوانستم از جایم تکان بخورم...
از بس به نقطهای خیره مانده بودم گردن گرفته بود و صاف نمیشد. التماس میکردم شما بفرمایید من بعد از شما میام.
ول کن نبود مرغش یک پا داشت حرصم درآمده بود که چرا اینقدر یک دندگی میکند.
خجالت میکشیدم بگویم چرا بلند نمیشوم؛
دیدم بیرون برو نیست دل به دریا زدم و گفتم: پام خواب رفته.
از سر لغزپرانی گفت:فکر میکردم عیبی دارید و قرار سراسر من کلاه بره.
دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیرد.
نزدیک در به من گفت: رفتم کربلا زیر قبه امام حسین علیه السلام گفتم برام پدری کنید؛ فکر کنید منم علی اکبرتونم هرکاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید برای من بکنید...
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #پنجم
صدای تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم.
حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم…
هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید.
بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم: نازنین!
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است.
به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند.
ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت:
-منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!
او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم: اینجا کجاس؟
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد:
-مجبور شدم بیارمت اینجا!
صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد:
-نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد:
-اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!
و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد:
- تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد مخالفت با بشار اسد شده!
و او با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم:
-تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟
با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق بهجانب بهانه آورد:
-هسته اولیه انقلاب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!
و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم:
-این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم:
-کجا میری سعد؟
کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت:
-میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!
و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈