─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #چهاردهم
وجودم آتش گرفته بود...
میسوختم و ضجه میزدم؛
محکم علی رو توی بغل گرفته بودم...
صدای نالههای من بین سوت خمپارهها گم میشد...
از جا بلند شدم...
بین جنازه شهدا علی رو روی زمین میکشیدم،
بدنم قدرت و توان نداشت هر قدم که علی رو میکشیدم محکم روی زمین میافتادم
تمام دست و پام زخم شده بود، دوباره بلند میشدم و سمت ماشین میکشیدمش...
آخرین بار که افتادم چشمم به یه مجروح افتاد...
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش
بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن، هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن
تا حرکت شون میدادم ناله درد، فضا رو پر میکرد...
دیگه جا نبود؛
مجروحها رو روی همدیگه میگذاشتم... با این امید که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن...
نفس کشیدن با جراحت و خونریزی اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه...
آمبولانس دیگه جا نداشت...
چند لحظه کوتاه ایستادم و محو علی شدم...
کشیدمش بیرون پیشونیش رو بوسیدم...
– برمیگردم علی جان، برمیگردم دنبالت😭
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس
آتیش برگشت سنگین تر بود...
فقط معجزه مستقیم خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند
از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک...
بیمارستان خالی شده بود؛ فقط چند تا مجروح با همون برادر سپاهی اونجا بودن...
تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید، باورش نمیشد من رو زنده میدید
مات و مبهوت بودم...
– بقیه کجان؟ آمبولانس پر از مجروحه باید خالیشون کنیم دوباره برگردم خط
به زحمت بغضش رو کنترل کرد...
– دیگه خطی نیست خواهرم؛ خط سقوط کرد... الان اونجا دست دشمنه...
یهو حالتش جدی شد
شما هم هرچه سریعتر سوار آمبولانس شو برو عقب فاصلشون تا اینجا زیاد نیست بیمارستان رو تخلیه کردن، اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط میکنه
یهو به خودم اومدم
– علی... علی هنوز اونجاست...و دویدم سمت ماشین ...
دوید سمتم و درحالی که فریاد میزد، روپوشم رو چنگ زد
– میفهمی داری چه کار میکنی؟ بهت میگم خط سقوط کرده...
هنوز تو شوک بودم
رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد جا خورد...سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد
– خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب، اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده بیان دنبالمون من اینجا پیششون میمونم.
سوت خمپارهها به بیمارستان نزدیکتر میشد... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد
– بسم الله خواهرم... معطل نشو... برو تا دیر نشده...
سریع سوار آمبولانس شدم... هنوز حال خودم رو نمیفهمیدم
– مجروحها رو که پیاده کنم سریع برمیگردم دنبالتون
اومد سمتم و در رو نگهداشت
– شما نه... اگر هممون هم اینجا کشته بشیم ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان دست اون بعثیهای از خدا بیخبر رو نداره جون میدیم، ناموسمون رو نه…
یا علی گفت و در رو بست...
با رسیدن من به عقب خبر سقوط بیمارستان هم رسید...
نه دلی برای برگشتن داشتم نه قدرتی...
همونجا توی منطقه موندم... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن
– سریع برگردید موقعیت خاصی پیش اومده...
رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران.
دل توی دلم نبود...
نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه با چهرههای داغون و پریشان منتظرم بودن...
انگار یکی خاک غم و درد روی صورتشون پاشیده بود...
سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود دستهای اسماعیل میلرزید، لبها و چشمهای نغمه...
هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمیگفت...
–به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
–نه زن داداش...صداش لرزید...امانته
با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشمهام گر گرفت، بغضم رو به زحمت کنترل کردم
–چی شده؟ این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟
صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن، زیرچشمی به نغمه نگاه میکرد چشمهاش پر از التماس بود
فهمیدم هر خبری شده اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره
دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد
_حال زینب اصلا خوب نیست
بغض نغمه شکست...
_خبر شهادت علیآقا رو که شنید تب کرد به خدا نمیخواستیم بهش بگیم؛ گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم باور کن نمیدونیم چطوری فهمید
جملات آخرش توی سرم میپیچید، نفسم آتیش گرفته بود و صدای گریهی نغمه حالم رو بدتر میکرد
چشم دوختم به اسماعیل... گریه امان حرف زدن به نغمه نمیداد
–یعنی چقدر حالش بده؟
بغض اسماعیل هم شکست
–تبش از ۴۰ پایینتر نمیاد، سه روزه بیمارستانه
صداش بریده بریده شد
_ازش قطع امید کردن...
دنیا روی سرم خراب شد
اول علی...
حالا هم زینبم...😭
پ.ن: #شهیدسیدعلی_حسینی
در سن ۲۹ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد؛ پیکر مطهر این شهید هرگز بازنگشت
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #چهاردهم
خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم، دوران دانشجویی تجربه کرده بودم.
آن دورانی که به خوابم هم نمیآمد روزی با او ازدواج کنم.
در اردوها، کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، آقایان میایستادند ما هم پشت سرشان، صوت و لحن خوبی داشت.
بعد از ازدواج فرقی نمیکرد، خانه خودمان باشد یا خانه پدر و مادرهایمان، گاهی آنها هم میآمدند پشت سرش اقتدا میکردند.
مواقعی که نمازش را زود شروع میکرد بلند بلند میگفتم (والله یحب الصابرین).
مقید بود به نماز اول وقت، مسافرت که میرفتیم، زمان حرکت را طوری تنظیم میکرد که وقت نماز بین راه نباشیم.
زمانهایی که اختیار ماشین دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم، اولین فرصت در نمازخانههای بین راهی یا پمپ بنزین میگفت: نگه دارین!
اغلب در قنوتش این آیه را میخواند: (رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا)
قرآنی جیبی داشت و بعضی وقتها که فرصتی پیش میآمد میخواند: مطب دکتر، در تاکسی.
گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن میخواند.
با موبایل بازی میکرد؛
انگری بردز، هندوانهای بود که با انگشت قاچ قاچ میکرد، اسمش را نمیدانم و یک بازی قورباغه.
بعضی مرحلههایش را کمکش میکردم.
اگر من هم در مرحلهای میماندم برایم رد میکرد.
میگفتم نمیشه وقتی بازی میکنی صدای مداحی پخش بشه؟!
تنظیم کرده بود که بازی میکردم و به جای آهنگش، مداحی گوش میدادیم.
اهل سینما نبود ولی فیلم اخراجیها را با هم رفتیم دیدیم.
بعد از فیلم نشستیم به نقد و تحلیل.
کلی از حاجی گیرینفهای جامعه را فهرست کردیم، چقدر خندیدیم!
طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی میکرد و سلیقهاش را میشناخت.
از همان روزهای اول، متوجه شد که جانم برای لواشک در میرود.
هفتهای یکبار را حتما گل میخرید. همه جوره میخرید.
گاهی یک شاخه ساده، گاهی تزیین شده. یک بسته لواشک، پاستیل یا قرهقوروت هم میگذاشت کنارش.
اوایل چند دفعه بو بردم از سر چهارراه میخرد.
گفتم: واقعاً برای من خریدی یا دلت برای آن بچه گل فروش سوخت؟
از آن به بعد فقط میرفت گلفروشی.
دلرحمیهایش را دیده بودم. مقید بود پیادههای کنار خیابان را سوار کند، به خصوص خانوادهها را.
یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم.
ازش پرسیدم: این مال کیه؟ گفت: راستش مادر و پسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن و آمده بودند برای دوادرمون. پول کم آورده بودن و داشتن برمیگشتن شهرشون!
به مقدار نیاز پول برایشان کارت به کارت کرده بود و دویست هزار تومان هم دستی به آنها داده بود.
بعد برگشته بود آنها را رسانده بود بیمارستان.
میگفت: از بس اون زن خوشحال شده بود، یادش رفته عکسش رو برداره!
رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد و بفرستد برایشان.
گاهی به بهزیستی سر میزد و کمک مالی میکرد.
وقتی پول نداشت، نصف روز میرفت با بچهها بازی میکرد.
یکجا نمیرفت، هر دفعه مکان جدیدی.
برای من که جای خود داشت، بهانه پیدا میکرد برای هدیه دادن.
اگر در مناسبتی دستش تنگ بود، میدیدی چند وقت بعد با کادو آمد و میگفت: این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم!
یا مناسبت بعدی، عیدی میداد در حد دوتا عیدی.
سنگ تمام میگذاشت. اگر بخواهم مثال بزنم مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه(س) وحضرت علی(ع) رفته بود عراق برای مأموریت.
بعد که آمد، یک عطر و تکهای از سنگ حرم امام حسین برایم آورده بود.
گفت: این سنگ هم سوغاتیت.
عطر هم قضای روز ازدواج حضرت فاطمه و حضرت علی!
در همان مأموریت خوشحال بود که همه عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است.
در کاظمین محل اسکانش به قدری نزدیک حرم بود که وقتی پنجره را بازی میکرد، گنبد را به راحتی میدید.
شب جمعهها که میرفتند کربلا!
بهش میگفتم: خوش به حالت، داری حال میکنی از این زیارت به آن زیارت!
در مأموریتها دست به نقد تبریک میگفت. زیر سنگ هم بود گلی پیدا میکرد و ازش عکس میگرفت و برایم میفرستاد.
گاهی هم عکس سلفیاش را میفرستاد یا عکسی که قبلا با هم گرفته بودیم.
همه را نگه داشتهام، به خصوص هدایای جلسه خواستگاری را: کفن و پلاک و تسبیح شهید.
در کل چیزایی که از تفحص آورده بود، یادگاری نگه داشتم برای بچهام.
تفحص را خیلی دوس داشت.
بعد از ازدواج، دیگر پیش نیامد که برود.
زیاد هم از آن دوران تعریف میکرد، میگفت: با روضه کار را شروع میکردیم، با روضه هم تموم!
از حالشان موقعی که شهید پیدا میکردن میگفت.
جزئیاتش یادم نیست، ولی رفتن تفحص را عنایت میدانست.
کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت شهدا خوابیده است.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #چهاردهم
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد
و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد:
-ولید یه خونواده تو داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.
سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت:
-این خانواده وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی!
و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد:
-اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم:
-تورو خدا بذار من برگردم ایران!
و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت:
-چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟
خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند.
با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد:
-خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!
اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمیخواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد:
-اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید:
-چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟ با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم:
-سعد بذار من برگردم ایران…
روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد:
-اینو روش محکم نگه دار!
و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد.
با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد:
-تو کوچه خورد زمین سرش شکست!
صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم شک کرده بود که با تندی حساب کشید:
-چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید:
-نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!
بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد:
-شوهرت داره عازم جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم:
-توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!
دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم:
-بذار برم، من از این خونه میترسم…
و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد:
-اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!
نمیدانست سعد به بوی غنیمت به ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد:
-بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈