eitaa logo
کتاب یار
899 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: علی رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم…  مجروحهایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن…  اما علی با اولین هلی‌کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم… از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر، یا همسر و فرزندشون بودن… یه علی بودن…  جبهه پر از علی بود … بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی بالاخره تونستم برگردم... دل توی دلم نبود توی این مدت، تلفنی احوالش رو میپرسیدم اما تماسها به سختی برقرار میشد، کیفیت صدای بد وکوتاه... برگشتم از بیمارستان مستقیم به بیمارستان... علی حالش خیلی بهتر شده بود، اما خشم نگاه زینب رو نمیشد کنترل کرد... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود _فقط وقتی میخوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای اما وقتی که میخوای ازش مراقبت کنی نیستی... خودش شده بود پرستار علی نمی‌گذاشت حتی به علی نزدیک بشم... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه، تازه اونم از این مدل جملات... همونم با وساطت علی بود خیلی لجم گرفت، آخر به روی علی آوردم... _تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ من نگهش داشتم...تنهایی بزرگش کردم... ناله‌های بابا، باباش رو تحمل کردم...باز بخاطر تو هم داره باهام دعوا میکنه... و علی باز هم خندید😃 اعتراض احمقانه‌ای بود وقتی خودم هم، طلسم این اخلاق بامحبت و آرامش علی شده بودم... بعد از مدتها پدر و مادرم قرار بود بیان خونمون…  علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه میتونست بدون کمک دیگران راه بره اما نمیتونست بیکار توی خونه بشینه… منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه، نه میگذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره… بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش…قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده همه چیز تا این بخشش خوب بود اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن…  هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه‌اش پیدا شد… پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه‌ها نداشت… زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش…دیگه نمیدونستم باید حواسم به کی و کجا باشه…  مراقب پدرم و دوستهای علی باشم یا مراقب بچه‌ها که مشکلی پیش نیاد… یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم… نازدونه‌های علی، بار اولشون بود دعوا میشدن…  قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون… توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد…قولش قول بود راس ساعت زنگ خونه رو زد بچه‌ها با هم دویدن دم در و هنوز سلام نکرده… – بابا… بابا… مامان، مریم رو زد… علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی میزد …  اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه‌ها بلند نکنم… به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود…خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش میبرد… تنها اشکال این بود که بچه‌ها هم این رو فهمیده بودن اون هم جلوی مهمونها و از همه بدتر، پدرم😕 علی با شنیدن حرف بچه‌ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت… نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه‌ای گفت… – جدی؟واقعا مامان، مریم رو زد؟ بچه‌ها با ذوق، بالا و پایین میپریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف میکردن… و علی بدون توجه به مهمونها و حتی اینکه کوچکترین نگاهی به اونها بکنه غرق داستان جنایی بچه‌ها شده بود… داستانشون که تموم شد با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه‌ها گفت… – خوب بگید ببینم… مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد؟ و اونها هم مثل اینکه فتح‌الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن _با دست چپ… علی بی‌درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من… خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید و لبخند ملیحی زد😊😘 – خسته نباشی خانم… من از طرف بچه‌ها از شما معذرت میخوام ☺️ و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمونها… هم من، هم مهمونها خشکمون زده بود… بچه‌ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن… منم دلم میخواست آب بشم برم توی زمین…  از همه دیدنی‌تر، قیافه پدرم بود…  چشمهاش داشت از حدقه بیرون میزد اون روز علی با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد  این، اولین و آخرین بار وروجکها شد و اولین و آخرین بار من... ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: با اینکه وضع مالی‌اش چندان تعریفی نداشت کلا آدم دست و دلبازی بود. اهل پس‌انداز و این چیزها نبود، اصلا بهش فکر نمیکرد. موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده می‌کرد، رسید نمیگرفت برایش عجیب بود که ملت می‌ایستند تا رسید خریدشان را نگاه کنند. میخواست خانه را عوض کند ولی میگفت زیر بار قرض و وام نمیرم. به فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند. وقتی دید پولش نمیرسد بیخیال شد. محدودیت مالی نداشتم وقتی حقوق میگرفت مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزین برمیداشت و کارت را میداد به من، قبول نمی‌کردم ولی میگفت تو منی من تو فرقی نمیکند! البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمی‌آمد از پول او خرید کنم. از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم، از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز میکرد، بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت. خیلیها ایراد می‌گرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شمّ اقتصادی ندارد. اما هیچوقت پیش نیامد به دلیل بی‌پولی به مشکل بخوریم. از وضعیت اقتصادی‌اش باخبر بودم؛ برای همین قید بعضی از تقاضاها را میزدم. برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و اینها مراسم رسمی نمیگرفتیم اما بین خودمان شاد بودیم. سرمان میرفت هیئتمان نمیرفت: رایت العباس چیذر، دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم، غروب جمعه‌ها هم میرفتیم طرف خیابان پیروزی؛ هیئت گودال قتلگاه. حتی تنظیم میکردیم شبهای عید در هیئتی که برنامه دارد سالمان را تحویل کنیم. به غیر از روضه‌هایی که اتفاقی به تورمان می‌خورد این سه تا هیئت را مقید بودیم. حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت تا اسمش می‌آمد میگفت: اعلی الله مقامه و عظم شأنه. ردخور نداشت شبهای جمعه نرویم شاه عبدالعظیم (ع) برنامه ثابت و هفتگیمان بود. حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح دعای کمیل می‌خواند. نماز صبح را می‌خواندیم و می‌رفتیم کله پاچه بخوریم، به قول خودش: بریم کلپچ بزنیم. تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده بودم؛ کل خانواده مینشستند و به به چه چه میکردند، فایده‌ای نداشت! دیگ کله پاچه را که بارمیگذاشتند عق میزدم و از بویش حالم بد میشد تا همه ظرفهایشان را نمیشستند به حالت طبیعی برنمیگشتم. دو سه هفته میرفتیم و فقط تماشایش میکردم، چنان با ولع و با انگشتانش نان ترید آبگوشت را به دهان میکشید که انگار از قحطی برگشته؛ با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم. مزه‌اش که رفت زیر زبانم، کله‌پاچه خور حرفه‌ای شدم. به هرکس میگفتم که کله‌پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخورده‌ام باور نمی‌کرد. میگفتند: تو؟ تو با این همه ادا و اطوار؟! قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم... همه چیز باید تمیز میبود، سرم می‌رفت دهن زده کسی را نمیخوردم. بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم، کله پاچه که به سبد غذاییم اضافه شد هیچ، دهنی او را هم میخوردم. اگر سردرد، مریض یا هر مشکلی داشتیم، معتقد بودیم برویم هیئت خوب میشویم. میگفت: میشه توشه تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی. در محرم بعضی‌ها یک هیئت برود می‌گویند بس است ولی او از این هیأت بیرون می‌آمد می‌رفت هیأت بعدی. یک سال روز عاشورا از شدت عزاداری، چند بار آمپول دگزا زد. بهش می‌گفتم: این آمپولها ضرر دارد ولی خب کار خودش را می‌کرد. آخر سر که دیدم حریفش نیستم به پدر مادرم گفتم شما بهش بگید! ولی باز گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. خیلی به هم ریخته میشد. ترجیح میدادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه؛ هم برای خودش بهتر بود هم بقیه. می‌دانستم دست خودش نیست. بیشتر وقتها با صورت زخم و زیلی بیرون می‌آمد. هر وقت روضه‌ها سنگین میشد دلم هوری میریخت دلشوره می‌افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را می‌زند. معمولاً شالش را می‌انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنی‌هایش را نبیند. مادرم میگفت: هر وقت از هیئت برمیگرده مثل گلیه که شکفته! داخل ماشین مداحی میگذاشت و با مداح همراهی می‌کرد. یک وقت‌هایی هم پشت فرمان سینه می‌زد. شیشه‌ها را می‌داد بالا صدای ضبط را هم زیاد میکرد؛ آنقدر که صدای زنگ گوشیمان را نمی‌شنیدیم. جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم. اما نمی‌شد چون خانه ما کوچک بود و وسایل زیاد. میگفت: دو برابره خونه تیر و تخته داریم! ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد: -نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! -پامون می‌رسید دمشق، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن! نیروهای امنیتی سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر عاشقانه‌هایش باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم پشیمانی‌ام را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید: -با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم! دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید: -پیاده شو! از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از ترس می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید: -اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم! سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت: -داریم نزدیک دمشق می‌شیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه! دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا می‌کرد. همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این اعتقادات را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. سال‌ها بود خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود... حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که: -تو هدیه حضرت زینبی، نرو! و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد: -بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی! و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد: -می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! -فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه! از کنار صورتش نگاهم به تابلوی زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. ⏯ادامه دارد... بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵ ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈