eitaa logo
کتاب یار
914 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
12.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 | اگه ‌‌درد‌ داریـــم اگه خسته‌ایم، دوای تمامش ظهور توئـــھ . . . 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hekayate Salam_Ziarat Karbala.mp3
4.39M
●━━━━━━─────── ⇆ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷    🎧 گـوش ڪنیــد ♬ 📼 🎙 حجت‌الاسلام عالی شب جمعه بود، دلش هوایی زیارت، قدم‌هایش راهی کربلا... عاشق از دور هم که سلام کند باید جواب بیاید! 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با اشک چشمانم به پایش افتادم: -من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید! از کلمات بی‌سر و ته عربی‌ام اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت: -اینجوری نمیشه برید بیرون، شناساییتون کردن. و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد: -می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟ برای حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن وهابی را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم: -من دارم از ترس می‌میرم! رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم: -خنجرش همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟ لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد: -ولید از ترکیه با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه… و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم: -امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود! پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست: -ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! -گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن! خیره به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت: -این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!! پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد: -تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه! و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد: -من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونمون. سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید: یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید! من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با بسم الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر یاالله پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار اسلحه شده است… یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های گلوله؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ جنگی از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد: سریعتر بیاید! تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. ⏯ادامه دارد... 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿
4_5884263078517804473.mp3
5.57M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی فـــریاد مهــــتابــ 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت یازدهم / فصل دهم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔘 قال علی علیه‌السلام: اِعلَمُوا أنَّ عَبدا و إن ضَعُفَتْ حِيلَتُهُ و وَهَنَتْ مَكِيدَتُهُ أنَّهُ لَن يُنقَصَ مِمّا قَدَّرَ اللّهُ لَهُ و إن قَوِيَ عَبدٌ في شِدَّةِ الحِيلَةِ و قُوَّةِ المَكِيدَة أنّهُ لن يُزادَ عَلى ما قَدَّرَ اللّهُ لَهُ. 🌸امام علی علیه‌السلام فرمود: بدانيد كه آنچه خداوند براى بنده كرده است، بی‌كم و كاست، به او برسد هر چند در چاره انديشى و پيدا كردن راه‌هاى كسب روزى ناتوان باشد و نيز بيش از آنچه خداوند برايش مقدّر كرده به او نرسد، هر چند بسيار زرنگ و چاره انديش باشد. 📚 : ص ٢٠٧ ح ٣٩ 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
عادت می کنیم - زویا پیرزاد.pdf
948.9K
📥 📔 عادت میکنیم 🖌نویسنده: زویا پیرزاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
تفسیر یک خواب - زیگموند فروید.pdf
711.6K
📥 📔 ایرما: تفسیر یک خواب 🖌نویسنده: زیگموند فروید 📝 مترجم: حمید محرمیان 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
زوج درمانی پایان نامه.pdf
1.34M
📥 📔 اثر بخشی زوج درمانی هیجان مدار 🖌نویسنده: ملیکا صنعت نما 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
202030_970796899.mp3
16.69M
🔊 قسمت 2⃣1⃣ * استرسی که کارمند شرکت تحمل کرد، را درک می کردم * عاقبت مسئولی که به فکر نیروهایش نبود. * زبان ترکی را متوجه شدم * تک تک گناهان زیر دست را برای مسئول می نوشتند * گناهی که الهام مرتکب شد، برای مسئول نوشتند *گناه مسئول، مثل آتشی بود که منتشر شد. * مسئولین در دوران امام زمان علیه السلام * خدا هرکس را دوست دارد بار شیعیانش را به دوش او می گذارد. * معنای تهی بودن را فهمیدم * برای خدا چه کنیم؟ * مثالی جالب برای هیچ بودن انسان * به چه چیزی افتخار می کنی؟ * ما پاسدار امنیت مردم هستیم. * چگونه تمام زندگی ما، تقرب به خدا باشد؟ تا به حال به یتیم مثل بچه خودت رسیدگی کردی؟ * شبهه ستارالعیوبی خداوند وافشای سر * چه موقع گناه لذت بخش می شود؟ * چه کسانی اعمال ما را می بینند * آثار ظاهری و باطنی گناه * آثار توبه * مثال برای بوی بد گناه * گناه تا چه اندازه مخفی می ماند * تا لحظه آخر شیطان رهایت نمی کند. * هدایت شیطان!! 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا