eitaa logo
کتاب یار
913 دنبال‌کننده
174 عکس
115 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
●━━━━━━─────── ⇆ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷    🎧 گوش کنید 📻 🎵 اثر سیمین دانشور 2⃣قسمت دوم 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: دلم را برد، به همین سادگی... پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده‌ام. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ؛ تازه باید بعد از ازدواج میرفتیم تهران؛ پدرم با این موضوع کنار نمی‌آمد، برای من هم دوری از خانواده‌ام خیلی سخت بود. زیاد میپرسید: تو همه اینا رو میدونی و قبول میکنی!!!؟ پروژه تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد: سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم؛ شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاه را داده بود. وقتی پدرم با آنها صحبت کرد کمی آرام و قرار گرفت، نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده زندگیمان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی‌اش... حتی دفعه اول که او را دید گفت: چقدر این مظلومه. باز یاد حرف بچه‌ها افتادم حرفشان توی گوشم زنگ میزد: شبیه شهدا مظلوم.... یاد تو حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمد حسینی که امروز میدیدم، اصلاً شبیه آن برداشتهایم نبود. برای من هم همان شده بود که همه می‌گفتند. پدرم کمی که خاطر جمع شد به محمد حسین گفت که میخوام ببینمت. قرار و مدار گذاشتن برویم دنبالش؛ هنوز در خانه دانشجویی‌اش زندگی میکرد. من هم با پدر و مادر میرفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره‌ای اظهار خجالت و کمرویی در صورتش نمیدیدم. پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه و سیر تا پیاز زندگی‌اش را گفت. از کودکی‌اش تا ارتباط با مادرم اوضاع فعلی‌اش... بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت: - همه زندگیم همینه گذاشتم جلو کسی که میخواد دوماد خونه من بشه فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه. اون هم کف دستش را نشان داد و گفت: منم با شما رو راستم... تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد؛ حتی وضعیت مالی‌اش را شفاف بیان کرد و دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایش بود گفت. خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد. موقع برگشتن به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر؛ یادم هست بعضی از حرفها را که میزد پدرم برمیگشت عقب ماشین را نگاه می‌کرد. از او میپرسید این حرفها رو به مرجان هم گفتی؟ گفت:بله ... در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود. مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد من که از ته دلم راضی بودم پدرم هم توپ را انداخته بود در زمینه خودم، مادرم گفت به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنیم. کور از خدا چه میخواهد دو چشم بینا. قار قار صدای موتورش در کوچه‌مان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید چهار بعد از ظهر از یکی از روزهای اردیبهشت. نمی‌دانم آن دسته گل را چطور با موتور اینقدر سالم رسانده بود. مادرم به دایی هم زنگ زده که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و دایی‌ام چه خوش و بش کردند تا وارد اتاقم شد پرسید:دایتون نظامیه؟ گفتم از کجا میدونید خندید که از کفشهاشون حدس زدم، برایم جالب بود حتی حواسش به کفشهای دم در هم بود.... چندین بار ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی‌اش را برای او گفته بود. یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه؛ پرسید نظرتون چیه؟ گفتم: همون که حضرت آقا میگن... بال در آورد، قهقه زد یعنی چهارده تا سکه؟! از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله... میخواست دلیل مرا بداند؛ گفتم: مهریه خوشبختی نمیاره حدیث هم برایشان گفتم؛ بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد... این دفعه من منبر رفته بودم... دلش نمی‌آمد صحبتهایمان تمام شود. حس میکردم زور میزند سر بحث جدیدی باز کند. سه تا نامه جدید نوشته بود برایم گرفت جلوی رویم و گفت:راستی سرم بره هیئت ترک نمیشه. ته دلم ذوق کردم. نمیدانم او هم از چهره‌ام فهمید یا نه، چون دنبال اینطور آدمی میگشتم. حس میکردم حرف دیگری هم دارد انگار مزه مزه میکرد گفت: دنبال پایه میگشتم؛ باید پایم باشید، نه ترمز! زن اگه حسینی باشه شوهرش زهیر میشه... بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد که هر کسی را که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی! ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Ta Khoda Rahi Nist 36.mp3
1.09M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی تا خدا راهی نیست "چهل حدیث قدسی" 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت سی‌ و پنجم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔘 (علیه‌السلام) في وَصفِ المُؤمِنِ: النّاسُ مِنهُ في راحَةٍ ، أتعَبَ نَفسَهُ لِاخِرَتِهِ فَأَراحَ النّاسَ مِن نَفسِهِ. ▫️امام در توصيف مؤمن فرمود: مردم از او در آسايش‌اند. خويشتن را براى آخرتش به رنج درافكنده و در نتيجه، مردم را از خود، آسوده ساخته است . 📚 : ج ٢ ص ٢٣٠ ح ۱ 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
زناشوئی و اخلاق.pdf
1.13M
📥 📔 زناشویی و اخلاق 🖌 نویسنده: برتراند راسل 📝 مترجم: ابراهیم یونسی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
درتلاطم زندگي.pdf
2.82M
📥 📔 در تلاطم زندگی 🖌 نویسنده: امیل زولا 📝 مترجم: کوروش آزادمهر 📌در تلاطم زندگی یکی از آثار قدیمی و محبوب امیل زولا نویسنده مشهور فرانسوی است. شالوده اصلی و داستان این کتاب درباره اتفاقات تلخ و ناگوار زندگی است که برای انسانهای مختلف اتفاق می‌افتد و آنها را با مشکلات زندگی رو به رو میسازد. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1611572971.MP3
18.53M
🔉 قسمت 7⃣ * واقعه پنجم.... * چه شد که شیطان به من غذا داد؟ *شیطانی که پشت گردن انسان می چسبد. * احتناک، نحوه ی عمل شیطان در قرآن * تسویف یکی از راهکارهای شیطان * هرکس فعال تر در جبهه خدا باشد، از شیطان بیشتر می خورد. * فرمانی که دست شیطان بود. * نحوه شراکت شیطان در اموال واولاد * مشارکت شیطان در اموال به اولاد می رسد. * جنس شیعه * سلول سلولی که از محبت اهل بیت پر است. * عنایت خدا به آدم در برابر حمله شیطان * فلسفه بلایایی که به انسان می رسد؟ * تفسیر حمله ی شیطان از چهار طرف * کدام فراموشی کار شیطان است؟ * مسخره معارف، کار شیطان * شک وشبهه در روابط زن وشوهر * سناریوی شیطانی، که در آن گم می شدی * اززندگی سیر شدم * تاثیر تعقیبات نماز صبح در دفع شیاطین * چه عواملی شیطان را دور می کند. * گوشه ای از اخلاق شیطان * راه تو به شیطان باز نکن * تنها راه خلاص از شیطان * امکان نداره در مسیر مقابله با شیطان باشی و حمله شیطان بیشتر نشود. * کدام قشر با شیطان بیشتر مقابله می کند * شیطان چه کسانی را یاری می دهد؟ * از فرصت باقی مانده برای کمک به دیگران استفاده می کردم. * شیطانی که به دیوار چسبیده چه ماموریتی داشت؟ * اتاقی که مملو از شیاطین جاسوس بود. 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود... از وسط برنامه‌ها میرفت و می‌آمد، قرار شد بعد از ایام‌البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقای آیت‌اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد ایشان گفته بودند: بهتر است بروید امامزاده جعفر علیه السلام یزد. خانواده‌ها به این تصمیم رسیده بودند که دو تا مراسم مفصل در سالن بگیرند؛ یکی یزد یکی هم تهران؛ مخالفت کرد و گفت: باید یکی رو ساده بگیریم راضی نشد. من را انداخت جلو تا بزرگترها را راضی کنم، چون من هم با او موافق بودم زور خودم را زدم تا آخر به خواسته‌اش رسید. شب تا صبح خوابم نبرد، دور حیاط راه می‌رفتم تمام صحنه‌ها مثل فیلم در ذهنم رد میشد... همه آن منت کشیهایش؛ از آقای قرائتی شنیده بودم ۵۰ درصد ازدواج تحقیق و ۵۰ درصد توسل؛ نمیشه به تحقیق امید داشت ولی می‌توان به توسل دل بست. بین خوف و رجا گیر افتاده بودم با اینکه به دلم نشسته بود باز دلهره داشتم، متوسل شدم. زنگ زدم به حرم امام رضا علیه‌السلام آنکه خیرم کرده بود برایش، همان که چشمانم را بستم با نوای صلوات خاصه خودم را پای ضریح میدیدم. در بین صدای همه زائران حرفم را دخیل بستم به ضریح؛ ما از تو به غیر تو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیده... همه را سپردم به امام... هندزفری را گذاشتم داخل گوشم. راه میرفتم و روضه گوش میدادم؛ رفتم به اتاقم با هدیه‌هایش ور رفتم، کفن شهید گمنام، پلاک شهید. صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت نخوابیدی برو یه سوره قران بخون... ساعت ۶ و نیم صبح خالم آمد با مادرم وسایل سفره عقد را جمع می‌کردم نشسته بودم و بر بر نگاهشان میکردم... به خودم میگفتم یعنی همه اینا داره جدی میشه. خالم غرولندی کرد که: کمک نمیکنی حداقل پاشو لباساتو بپوش. همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم... وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده... هیچکس باور نمی‌کرد این آدم تن به کت و شلوار بدهد. از بس ذوق مرگ بود خنده‌ام گرفت. به شوخی بهش گفتم شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما رو پوشیده؟! در همه عمرش فقط دو بار با کت و شلوار دیدمش؛ یک بار برای مراسم عقد یک بار هم برای عروسی. درو همسایه و دوست و آشنا با تعجب می‌پرسیدند: حالا چرا امامزاده داشت! نداشتیم بین فک و فامیل کسی اینقدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت... سفره عقد ساده انداختیم وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره، خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جا نماز هدیه حضرت آقا را بگذارم داخل سفره عقد؛ سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم. چند وقت بعد از طرف دفتر ایشان زنگ زدن منزلمان که نویسنده این متن زن یا مرد؟ مادرم گفت: دخترم نوشته... یکی دو هفته‌ای گذشت که دیدم پستچی بسته آورده است. آقای آیت‌اللهی خطبه مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش... فامیل می‌گفتند ما تا حالا اینطور خطبه‌ای ندیده بودیم... حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. میگفت اینجا جایی که دعا مستجاب میشه! هرچه میخواستم بهش بفهمانم که ول کن اینقدر روی این مطلب پا فشاری نکن راه نمیداد. هی میگفت: تو سبب شهادت منی من این رو با ارباب عهد بستم و مطمئنم که شهید میشم... فامیل که در ابتدای امر کلاً گیج شده بودند. آن از ریخت و قیافه داماد این هم از مکان عقد... آنها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند، بعضیها که فکر میکردند طلبه است، با توجه به اوضاع مالی پدرم خواستگارهای پولداری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال شده بود: مرجان به چه چیز این آدم دلخوش کرده که بله گفته است!!! عده‌ای هم با مکان ازدواجم کنار می‌آمدند ولی میگفتند: مهریه‌اش رو کجای دلمون بزاریم چهارده تا سکه هم شد مهریه... همیشه در فضای مراسم عقد کف زدن و کل کشیدن دیده بودم ولی رفقای محمدحسین زیارت عاشوراخواندند، و مراسم وصل به هیئت و روضه شد. البته خدا در و تخته را جور میکند آنها هم بعد از روضه مسخره بازیشان سرجایش بود. شروع کردن به خواندن شعر «رفتند یاران چابک سواران»، چشمش برق میزد. گفت: تو همونی که دلم میخواست کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد... مدام زیر لب میگفت شکر که جور شد. شکر اونی که میخواستم شد، شکر که همه چیز طبق میلم جلو میره، شکر... ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Ta Khoda Rahi Nist 36.mp3
1.09M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی تا خدا راهی نیست "چهل حدیث قدسی" 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت سی‌ و ششم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈