eitaa logo
کتاب یار
900 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 📖 📙 کندوی عنکبوت؛ داستان‌های دهشتناک یورش نوین شیاطین به ایران در آخرالزمان 🖌نویسنده: روح الله ولی ابرقویی 📋 انتشارات مشهور 🔰 درباره‌ کتاب: 🔹از شرایط ایران در آخرالزمان خبری دارید؟ داستان دهشتناک یورش نوین شیاطین به ایران در آخرالزمان را می‌دانید؟ کندوی عنکبوت چه ارتباطی با شرایط فعلیمان دارد؟ آیا مملکتی که پر از دزدی و فساد است، اسلامی است تا به او کمک کنیم؟ آیا وقتی مردم در گرانی و بیکاری و مشکلات غوطه‌ورند برای حمایت از نظامشان دل و دماغی دارند؟... 🔸کتاب "کندوی عنکبوت" روایتگر داستان‌هایی است از حملاتی از جنس دنیای جدید شیاطین به کشورمان در دوران آخرالزمان که شاید خواندنش برای شما عزیزان جالب و توامان با خلق سوالات بسیاری شود. 🔹در این کتاب مکتوب که برگی از دفتر اسرار تولید نسل انسان است، خواننده به فضای یک داستان مهیج در حوزه فرزندآوری و جمعیت سفر می‌کند که ارمغان آن ایجاد نگاهی نو گسترده و باز شدن گره‌های ذهنی او در این حوزه است و سرانجام، خواننده در انتهای این قصه پر غصه با اندیشه و احساسی تازه مواجه شده و وجدان او در معرض آزمونی حیاتی قرار می‌گیرد. 🌐لینک دانلود و خرید کتاب: 🔗https://ganjsadegh.com/product/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%DA%A9%D9%86%D8%AF%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D9%86%DA%A9%D8%A8%D9%88%D8%AA-%D8%B1%D9%88%D8%AD-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%A7%D8%A8%D8%B1%D9%82%D9%88%D8%A6%DB%8C 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خلاصه کتاب پروتکل های یهود.pdf
12.27M
📥 📔 پروتکل‌های دانشوران صهیون 🖌نویسنده: عجاج نویهض 📝 مترجم: حمیدرضا شیخی ⭕️ کتاب پروتکل‌های صهیون، توسط گروه اتاق تحلیل خلاصه شده و در قالب یک فایل پی دی اف، تقدیم عزیزان می‌شود. 📌لطفاً در حد توان این فایل را در گروه‌هایی که عضو هستید به اشتراک بگذارید. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@BookTopروانکاوی زن.pdf
265K
📥 📔 روانکاوی زن 🖌نویسنده: کرامت موللی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@BookTopروانکاوی مرد.pdf
323.3K
📥 📔 روانکاوی مرد 🖌نویسنده: کرامت موللی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@BookTopو حتی یک کلمه هم نگفت.pdf
4.3M
📥 📔 و حتی یک کلمه هم نگفت 🖌نویسنده: هاینریش بل 📝 مترجم: حسین افشار 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
525-7-[7-6-2014_12.23.34_PM]-296-FA-akhlagh nabavi.pdf
1.17M
📥 📔 اخلاق نبوی؛ آشنایی با سیره اخلاقی پیامبر اعظم 🖌نویسنده: جواد محدثی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
3 Rafigh.pdf
4.29M
📥 📔 سه رفیق 🖌نویسنده: ماکسیم گورکی 📝 مترجم: ابراهیم یونسی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
‍ஜ۩۞۩ஜ 🌺 ஜ۩۞۩ஜ از کجا می‌فهمید که کسی را بخشیده‌اید یا نه؟ اگر بخشیده باشید، به‌ جای احساس خشم، درمورد آن رویداد احساس تأسف می‌کنید. بجای اینکه از دست آن فرد عصبانی باشید برایش متأسف می‌شوید. معمولا دیگر چیزی از آن واقعه در ذهنتان نمی‌ماند که راجع به آن صحبت کنید. رنجی را که منجر به انجام شدن آن تعدی شده درک می‌کنید. ترجیح می‌دهید خارج از دایره‌ی آن فرد یا گروه بمانید. منتظر هیچ چیز نیستید. هیچ چیز نمی‌خواهید. ✍🏽 📕 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: -سعودی‌هایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعه‌ها رو سر می‌برن و زن و دخترهای شیعه رو می‌دزدن! شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او می‌شنیدم در انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می‌شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی می‌شنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش می‌کردم. روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرف‌ها روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد: -بعضی شیعه‌های حمص رو فقط به‌خاطر اینکه تو خونه‌شون تربت کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیه‌های شیعه رو با هرچی قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعه‌ها رو آتیش می‌زنن تا از حمص آواره‌شون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو… غبار غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت تکفیری‌ها در حق ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید: -اگه دستشون بهتون برسه… باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید: -دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دنده‌تون جوش بخوره، خواهش می‌کنم این مدت به این برادر سُنی‌تون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم! و خودم نمی‌دانستم در دلم چه‌خبر شده که بی‌اختیار پرسیدم: -بعدش چی؟ هنوز در هوای نگرانی‌ام نفس می‌کشید و داغ بی‌کسی‌ام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد: -هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط می‌گیرم برگردید ایران پیش خونواده‌تون! نمی‌دید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید: -ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو می‌کردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت می‌کنن! از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بی‌اراده اعتراف کردم: -من ایران جایی رو ندارم! نفهمید دلم می‌خواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید: -خونواده‌تون چی؟ محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن می‌کشید و خجالت می‌کشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانواده‌ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و مردانه پناهم داد: -تا هر وقت خواستید اینجا بمونید! انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی می‌گشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمی‌شد که قطره‌ای از لب‌هایش چکید: -فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید. و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر می‌شد و قلبم به حمایت مصطفی گرم‌تر. در هم‌صحبتی با مادرش لهجه عربی‌ام هر روز بهتر می‌شد و او به رخم نمی‌کشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی‌اش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانه‌ای رد می‌کرد مبادا کسی از حضور این دختر شیعه ایرانی باخبر شود. مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شب‌ها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و سُنی در محافظت از حرم حضرت سکینه بود و معمولاً وقتی به خانه می‌رسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام نماز صبح بود. لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای وضو بیرون می‌رفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام می‌کرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمی‌شد که هر سحر دست دلم می‌لرزید و خواب از سرم می‌پرید. مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمی‌رفت و هر هفته دست به کار می‌شد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین‌دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو می‌کرد: -دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت می‌کشید گفت بهت نگم اون آورده! رنگ‌های انتخابی‌اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گل‌های ریز سفید بود و هر سحری که می‌دید پارچه پیشکشی‌اش را پوشیده‌ام کمتر نگاهم می‌کرد و از سرخی گوش و گونه‌هایش خجالت می‌چکید. ⏯ادامه دارد... بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵ ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈