هدایت شده از گروه رسانهای پارتیزان
#آزادی_معنوی
#قسمت_اول
#فصل_دوم
_چقدر هوا گرمه!!
چرا این صف پیش نمیره،مردیم از گشنگی...
صدای پدرام بود که بلند بلند داشت غر غر می کرد که صف نذری پیش بره،همین چند دقیقه پیش از سفره چلو مرغ پاشدیم که دیدم خودشو لابه لای جمعیتِ صف چلو گوشت جا داده!!!
ای بسوزه پدر رفاقت!!! هرچی کار ناجوره این بشر یاد ما داد،همین چند وقت پیش دعوت کرد که باهاش برم رستوران منم که بعد از چند سال رفاقت ، نمیدونستم چجور آدمیه قبول کردم و رفتم؛
وقتی وارد شدم دیدم که سر یک میز با دوستاش نشسته!! اومدم بپیچونم که منو دید و صدام زد،فهمیدم که اشتباه کردم، مادرم هم بهم گفته بود که با پدرام نگردم اما چه کنیم بسوزه پدر رفاقت...
بد تر از همه وقتی بود که دختر خالم هم اومد و به جمعمون اضافه شد،من که کلا پشیمون و گیج شده بودم که چکار کنم، حواسم نبود که چه حرفایی بین پدرام و او زده شد،فقط حس کردم نگاه دختر خالم به من کمی سنگین شد،انگار با هم غریبه شدیم!!!
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!!!
صف نذری راه افتاد،بعد از نماز ظهر بود که توزیع غذا شروع شد،اما ما قبل از اذان رفتیم که سهم بیشتری به ما برسد،غذای مفصلی خوردیم دیگر جا نداشتیم که چیزی بخوریم؛با همان حال رفتیم و روی چمن های پارک نزدیک حسینیه ولو شدیم...
ادامه دارد...
@partizanistudio
هدایت شده از گروه رسانهای پارتیزان
#آزادی_معنوی
#فصل_دوم
#قسمت_آخر
با صدای سنج و دمام از افکارم بیرون پریدم،با برخورد دختر خاله ام ناراحت شدم،حتما او بعد از آن شب در رستوران در مورد من قضاوت اشتباه کرده است...
نگاهی به پدرام انداختم،کسی که علت همه این حرف ها و کارها و رفتارهاست،یواشکی خودم را در دل جمعیت قایم کردم تا از دید او خارج شوم...
بس است!!!
دیگر نمیخواهم با پدرام باشم،کسی که همه روح و روان و حواسم را پرت کرده است،اصلا کاری کرده که به کار های خودم نمیرسم ،باعث افت من شده
به خانه رفتم و وارد اتاقم شدم،حسابی ذهن و فکرم درگیر شده بود،دنبال چیزی میگشتم اما نمیدانستم دقیقا دنبال چی!!
عکس من و خواهرم جرقه ای در ذهنم زد،او چند سالی است که فرق کرده،انگار چیزی او را تغییر داده است
خواهرم قبلاً علاقه ای به کتب مذهبی نداشت اما بعد از مدتی همه کتاب های شهید مطهری را تهیه میکند و در کتابخانه اش دارد
یواشکی وارد اتاقش میشوم و مستقیم سر قفسه کتاب های شهید مطهری میروم
همینطور که غرق نگاه به کتابها بودم ناگهان خواهرم وارد میشود اما چیزی نمیگوید...
از او پرسیدم:زینب جان!خیلی دوست دارم بدونم چه چیزی باعث شد که رفتارت را عوض کنی؟
دیدم که انگشتانش لابه لای کتابها به حرکت درآمد و کتابی را بیرون کشید
آزادی معنوی!!
نام کتابی بود که خواهرم به من داد،همانجا بازش کردم و چند صفحه ای خواندم،واقعا زیبا بود و همین مرا علاقه مند به مطالعه ادامه کتاب کرد...
من عادتی که دارم این است که متن های خوبی که پیدا میکنم را استوری میکنم تا بقیه دوستانم هم استفاده کنند
پس شروع کردم هر روز بخشی از کتاب را استوری کردم...
تمام...
@partizanistudio