فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم به روایت مربوط است...
حالا من ابتدای چهارچوب در مدرسه ایستاده ام.
آفتاب به اوج خودش در آسمان ایستاده.با اقتدار دارد مدرسه روستا رانگاه میکند.گوشه نگاهی هم به عمامه 8 متری که حالا چند روزی به امانت روی سر من است.این را از سایه ای که روی سرم هست متوجه می شوم.
از پشت دیوار مدرسه صدا می آید. گوش هایم را تیز کردم.صدا این بود:
" آدم تا وقتی که عاشق نباشه با اشک شوق چشمش تر نمیشه"و این حالا صدای دختر بچه های مدرسه است که در ساعت زنگ تفریح خود مشغول همخوانی و تمرین سرود روزه اولی ها هستند.
دیروز بود که پیشنهادش را به خانم کیقبادی دادم.باورم نمیشد بعد از 24 ساعت عملی شده بود.
حال خوبی داشتند موقع تمرین.یک حلقه 5-6 نفره از دختر خانم ها که اکثرا هم روزه اولی بودن با حس و حال خاصی میگفتند "بگم حسین تشنه لب خیلی دوستت دارم"
نه آنقدری بی تفاوت و نه آنقدری دقیق که به حس و حالشان ضربه بخورد با یک مکث کوتاه از کنارشان عبور کردم.
قند توی دلم آب شد از این همه حس خوبی که در فضا منتشر شده بود.
زیر لب گفتم ایول خانم کیقبادی.
مسیر حرکتم را به سمت سالن اصلی مدرسه از سر گرفتم.
از پشت دیوار مدرسه که وارد قسمت حیاط مدرسه شدم،صحنه خنده داری دیدم:
یا خود خدا 60 -70 تا پسر بچه با صدای شیرین و گوش خراش"حاج آقااااااا" به سمتم دویدند.
جنس دویدن معمولی نبود.به گمانم هر کس اول به حاج آقا میرسید برنده بود.حالا تقلای 70 نفره برای رسیدن به من مرا میخ کوب کرد.
مکثی کرده و به حرکتم ادامه دادم.حالا من شدم مثل یک هدف متحرک. هدفی که بچه ها بالاخره به آن رسیدن.
به نزدیک من که رسیده بودند سرعت را کم کردند.صدای نفس نفس می آمد.قرمزی صورت و قطره های عرق که روی پیشانی سبزه رنگ بچه ها نشسته گواه مسابقه هیجانی هر کس اول به حاج آقا برسه،میییبررره بود.
هنوز نفسش بالا نیامده بود.با همین حال پیگیر کلاس ها و مسابقاتی که در مسجد روستا قرار بود برگزار بشود بود.
گفتم ساعت 4و نیم بیا.سوال یکی را جواب دادم ولی انگار سوال 60 نفر دیگر هم همین بود. جمعیت متفرق شد. نه اینکه با من کاری نداشته باشند.زنگ خورده بود و آقای ناظم مدرسه،همچون ماموران پلیس فرانسه جمعیت را متفرق میکرد. بچه ها از اطرافم رفتن نه از روی اکراه بلکه از روی اجبار.اجباری که باید بالا سر بچه ها باشد تا در کنار زنگ تفریح درس هم یاد بگیرند.
با ناظم سلام و علیک کردم.میشناختمش.شب ها به مسجد می آمد. اتاق مدیر را نشان داد که منتظر نشسته.وارد دفتر مدیر شدم. خوش و بشی کردیم.
برنامه مدرسه را نشان داد و درخواستی را مطرح. درخواست این بود که در صورت امکان در روز های آینده من در کلاس بچه ها حضور داشته باشم.قبلش هم همانطور که گفته بود برای نماز حضور پیدا کنم.
نماز را خواندم.خنده و شوخی هم که کما فی السابق.قول و قرار هایی هم با مدیر گذاشتم مبنی بر حضور در مدرسه. مدیر تعارف زد بیاید برسونمتون.گفتم میخوام قدم بزنم.انگار قدم زدن تو هوای گرم و خشک شهرستان های زابل چه توفيقی دارد؟! به هر حال شاید حکمت باشد یا شاید رزق اینکه وقتی مدرسه تعطیل شد، دانش آموز کلاس ششمی جمع خوانی میکردند. من از پشت سرشان می آمدم و آنها اصلا در این حوالی سیر نمیکردند.هماهنگ میخواندند.انصافا هم خوب میخواندند. اولش یکی نعره زد هِرررر؛فکر کردم از این اصطلاحات رایج است که در پاسخ به کسی میگویند ولی این هِرررر ادامه دار بود؛بلافاصله گفت"تِک،تِک،تِتِتک،غفور غفور" و در ادامه صدای دست و جیغ و مسخره بازی نوجوان ها وای خدای من درست به گوشم خورد.
دانش آموز شهرستان محروم که تقریبا امکانات اولیه زندگی شان حالت نابسامانی دارد از رو تیکه ترانه "غفور میخوانند" و به کمرشان قر میدهند؟
به فکر فرو رفتم.
عمیقا هم فرو رفتم.آنقدری که اصلا متوجه نشدم چطور به خانه رسیدم.
با خودم مرور میکنم.نیاز و شوقی که بین بچه ها و کشش فطرت پاک اونها در ارتباط گرفتن با طلبه ها هست و این چالش حوزه که حضور فیزیکی ندارد که به این نیاز حقیقی پاسخی در خور شان بدهد.
دوباره یاد همخوانی می افتم.بهم میریزم.اینکه در غیبت حضور ما چقدر رسانه های رقیب مثل موبایل و فضای مجازی با این ها ارتباط دارد.نیاز خلق میکند و پاسخ میدهد.ما موسمی هستیم و مجازی ها دائمی.
البته که جنس،نوع و عمق کار فرق میکند ولی سخن در این است که یک نهاد تبلیغی به اسم فضای مجازی در طول 24 ساعت با مخاطب فطرت جو و پاک من ارتباط دارد.به او تغذیه میدهد.او را شارژ میکند و در مقابل اگر ما اقدام پیش دستانه نکنیم و سریع وارد عمل نشویم،ذهن و قلب نوجوان روستایی تسخیر می شود و تحت سلطه رسانه در میآید.
✍خادم
#روایت_تبلیغ
#خادم
📌به دنبالم بیا ولی اسیر نشو...
https://eitaa.com/khaadeem_313
توضیحی در خصوص منطقه و این نکته که هیچ چیز در اینجا به تهران شباهت ندارد.
ورمال یک روستا از توابع هامون که خود یکی از توابع شهرستان زابل هست،می باشد.از جهت مادی قبلا آب بود.اقتصاد بود.شغل بود و مردم حضور داشتند.اما در حال حاضر آب نیست،اقتصاد نیست و مردمی که طبیعتا دیگر حضور ندارند.
اوضاع مادی تعریفی ندارد.این را از دعوت های خانه به خانه که در شب های قدر انجام میدادم متوجه شدم.آن وقتی که یک گُچَه-بچه به زبان محلی- بلدچی من شده بود و اهالی روستا را به من معرفی میکرد.
از هر کوچه در روستا تقریبا دو تا سه خانه خالی بود و ما توقفی در آنجا نداشتیم که برای مراسم شب قدر مسجد دعوتش کنیم.اینها نشان میداد که پدیده پر غصه مهاجرت به شهر شکل گرفته.
از تصویر هوایی نرم افزار نشان و از شکل و شمایل نقشه های زمین که موبایل آن را نمایش میداد،متوجه شدم که غالب این زمین ها کشت زار غلات،خصوصا گندم بوده.
این مطلب را وقتی مطمئن شدم
که با تعبیر"انبار غلات ایران.زابل"آشنا شدم.
حالا محل فعالیت من دقیق تر مشخص شده. در میان انبار غلات ایران که حالا تبدیل به خشک زاری بی آب و علف شده.
اینجا دیگر آب نیست که استعداد های نهفته در وجود گندم را رشد و باعث رونق به زندگی مردم شود.
راستش را بخواهید اینجا بهتر متوجه شدم که آب مایه حیات است و در نبودن مایه حیات چگونه حیات اجتماعی و بستر انسان ساز روستا نشینی نابود میشود.منهدم میشود.بله درست متوجه شدید اینجا ورمال هست. هیچ چیز به تهران شباهت ندارد.
✍خادم
#روایت_تبلیغ
#خادم
📌دنبالم بیا ولی وابسته نشو...
https://eitaa.com/khaadeem_313
در سمت راست منزل عبدی مثل خرس خواب بود.و در قسمت چپ که تشک من پهن هست و آماده استراحت میشوم.
من هم مثل عبدی؛ببخشید،خرس خوابیدم.
تا اذان صبح یک ساعتی مانده.خبری از خداپرست نیسته.ببخشید لهجه ام تغیر کرد.زابلی شدم؛نیست.
نیم ساعت مانده به اذان با صدای در بیدار میشویم.اينجا از آیفون تصویری خبری نیست.از ضرب در میتوان تشخیص داد چه کسی پشت در هست.
به طور مثال اگر به قسمت های بالای در ضربه بزنند یعنی بزرگتری آمده و کاری دارد.
اگر آرام و پراکنده به قسمت های پایینی در بزنند یعنی مرتضی از بچه های روستا هسته.ببخشید هست.بازم زابلی شدم و کار خیلی مهمی نداره.
اگر در طول دو دقیقه دو بار بی رمق به قسمت پائینی در ضربه زده شود و دیگر صدایی نیاید؛یعنی رقیه هسته دختر ۵ ساله روستا که دوستانش فرستادنش حاج آقا را صدا کند. کوبیدن در توسط رقیه از همه خنده دارتر هست.
دوبار آرام میزند،اگر باز نکردی،پشت سرش را هم نگاه نمیکند.
با همه این اوصاف صدای در محکم و از قسمت بالا بود.مشخص بود بزرگتری هست،ببخشید هسته و کار دارد.
جالب اینجاست از پشت سرهم کوبیدن در،متوجه عجله او هم شدم.
حالا من تبدیل شدم به یک آدم شناس؛البته از پشت در.
خداپرست بود. سحری را آورد. عذر خواهی کرد که دیر شده. بنده خدا خبر نداشت،شب آخری که تهران بودم،ده دقیقه قبل از اذان سحری خوردم.تشکر کردم.
حالا خرس،ببخشید عبدی بیدار شد.سحری را خوردیم.البته نه خیلی با خیال راحت.با استرس صدای غلامحسین.
اینبار محمد فکر کرد اذان میگویند.
یکدفعه قاشق را انداخت.گفتم راحت باش.منصور ارضیه ورماله.گفت یعنی اذان نیست؟ با حرکت رو به بالای سر متوجه اش کردم که نه خبری از اذان نیست،ادامه بده.
وقت کوتاه بود و تمنای شکم بسیار.سحر بود و از فیض غذا خالی.با اینکه وقت کم بود،حجم غذا و وقت رو به تعادل رسوندیم.جوری که موقع اذان ما چند دقیقه ای بود که دست از تمنای شکم برداشته بودیم.
وضو گرفتم.
با اینکه هنور آب وضو خشک نشده بود،لباس پوشیدم.ترکیب خیسی موی رو دستم با پارچه لباسم حس جالبی میداد.عملا پارچه نقش حوله را بازی میکرد و رطوبت روی دستم را خشک.
به سمت مسجد حرکت کردم.
حین فاصله خانه تا مسجد نماز نافله صبح را در حرکت خواندم.
حالا نماز مستحبی تمام شده و من در ورودی مسجد ایستاده ام.
یکی از پیرمردها به گمان اینکه حاج آقا نمیاید نیم نگاهی به عقب می اندازد تا گمانش به یقین تبدیل شود.
در این هنگام سایه ی من بر ورودی مسجد را میبیند.
با همان لهجه زابلی فریاد میزند:
آی بَپور جان،واستو،حاجی میآمَدِه. بعد رو کرد به من و با چهره ای شاد گفت:
وووو حاجی! کجا ماندی لَ لَ جان؟!
من که نصف اول حرف را نفهمیدم.ولی با توجهی به زبان اعتراضی بدن و لحن گلایه آمیز،متوجه شدم علت این حجم از استقبال گرم،دیر آمدن من است.البته به گمان خودش.
اما من دیر نیامده بودم.سعی کردم جوری بیایم داخل مسجد که مصادف شود با ده دقیقه احتیاط. ولی این اهالی وظيفه شناس و مقید،۲ دقیقه زودتر از وقت شرعی اذان رو گفته بودند و انتظار داشتند نماز را اول وقت بخوانند.اصلا تو کَتِ شریفشان نمیرفت ۱۰ دقیقه احتیاط.
برای اینکه وقت احتیاط را رعایت کنم و از حساسیت اهالی کم بشود روایتی را خواندم.
به ساعتم نگاه کردم.وقت احتیاط رعایت شده بود.
حکایتی دارند پیرمرد های مسجد.
الله اکبر
#روایت_تبلیغ
#خادم
✍خادم
📌آقا دنبال نکن!وابسته نشو!عجبا
لینک کانال:🔻
https://eitaa.com/khaadeem_313
• بعد از حرف زدن با "او" ترجیح میدهم روزه سکوت بگیرم.بیشتر فکر کنم.حالا امروز دو روزه گرفته ام.یکی هم سکوت.
مثل یک فایل صوتی،حرف هایی که زده را گوش میدهم.حالا من زیر لب با خود میگویم
" هرچه از مرکز دور باشی به فطرت نزدیک تر میشوی"
ممکن هست بپرسید"او"کیست؟ اگر بخواهم معرفی اش کنم،اینطور میگویم:یکی از کوخ نشین ها که بنا به فرموده امام یک تار موی آنها را نباید به کاخ نشین ها داد. واضح تر و شفاف تر بگویم او یک پیرمرد است.
پیرمردی پا برهنه و انقلابی.
به اسم غلامرضا صدایش میکند.فامیلی اش هم عالی.وحقا که منش و بزرگواری اش همچون فامیلی اش میباشد.
عالی پیرمردی 70 ساله که اگر سنش را نمیگفت به 50 ساله ها شبیه بود.
شاید یکی از علت های صلابت و تندرستی اش،سبک زندگی بود.همان گمشده ی انسان شهری که رد پایش را در جای جای زندگی روستایی ها میتوان به وضوح دید.
اینجا سبک زندگی ها فطری تر هست.خدایی تر است.آدمیزادی تر است.به همین خاطر الان دارم نزدیک به 20 دقیقه این گزاره را با خودم مرور میکنم:هرچه از مرکز دور باشی به فطرت نزدیک تر میشوی منظورم از مرکز،شهر است.
برگردیم به گفت و گوی عالیِ من و مش غلام حسین عالی،که حقا عالی برگزار شد.قبل از توضیح خوب هست که بگویم":
نماز صبح روستا به مدد احتیاط 10 دقیقه ای که من به جدول برنامه ریزی اضافه کرده ام تقریبا زود تمام میشود."بعد از پایان نماز و دعاهای ماه رمضان به 3 طرف سلام دادیم.
موقع سلام آخر به محضر حضرت بقیه الله،نگاهی به پرچم السلام علیک یا اباعبدالله میکنم.نه من و جد و آبادم که همه روستا یا بهتر همه دنیا زیر پرچم این آقا هستند.گوشه ی راست پرچم افتاده پائین شاید پونسی که به دیوار زده اند تحمل وزن و زور پارچه را نداشته یا اینکه راستی و صافی پارچه بر اثر داغ ارباب حالا تا شده است.
در عکس هایی که برای رفقا فرستادم چند نفر تذکر داده اند که این پرچم را درست کنم و من داشتم به تذکر اینها فکر میکردم.نسیم لبخند به روی لبانم نشست و چند دقیقه ای چین های جمع شده پیشانی ام را صاف کرد.این حجم از دقت نظر و پیگیری بچه ها برایم جالب بود.
طبق معمول با نمازگزاران دست دادیم.آنهم ایستاده. این دست دادن بعد از نماز به صورت ایستاده در اینجا تبدیل به رسم شده.اینجا معمولا اگر چیزی رسم شود و وارد فضای اعتقادی کوتاه آمدن از آن تقریبا محال می باشد.
حالا بهتر علت غبطه علامه طباطبایی به اعتقاد راستین تُرک های روستایی به ابوالفضل العباس را متوجه میشوم.این پایبندی و ایمان نظیر ندارد.
بریم سر وقت دیدار.
بعد نماز آرام حرکت کردم.آنقدری آرام تا تمام پیرمرد ها و ریش سفیدان از در مسجد بیرون بروند. ولی آنها پیش دستی کردند.منتظر من ماندن و اول بیرون نرفتند.ظاهرا اینکه روحانی اول از مسجد بیرون برود هم یک عادت است.عادتی که کوتاه آمدن از آن مثل ایستاده دست دادن می باشد.
به احترام آنها هم که شده رویشان را زمین نزدم.دستم را روی سینه بردم و به نشانه احترام با حالت چاکرم.مخلصم.
از مسجد بیرون رفتم. دوباره گوشه عبایم گیر کرد.و حالا این گیر کردن ها نشانه ای بود برای پیام و نکته ای.خدا میداند کلید اسرار ایندفعه چه بود؟!
📝این روایت ادامه دارد...
✍خادم
🔻دنبالم بیا ولی وابسته نشو..
https://eitaa.com/khaadeem_313
حکمت گیر کردن عبا اینبارعالی بود.
غلامرضا را میگویم.
با لبخندی که روی لب و با عصایی که در دست داشت نگاهی مهربانانه کرد.
برای صحبت کردن پیش قدم شد.نقطه شروع صحبت هم از دو گوساله اش بود.
در ادامه بحث های مفصل تری را با او جلو بردم.
از دو گوساله اش گفت که قبلا بیشتر بوده.همچنین آب؛این غصه پر قصه منطقه که آنهم مثل گوساله هایش بیشتر بوده.نقطه شروع گوساله بود ولی نقطه پایان نه.مقداری گله کرد از بی آبی منطقه و من حس کردم نا امید شده.تا آمدم ایجابی صحبت کنم و ورِ بن بست شکن ذهنش را باز کنم گفت البته حاج آقا یک تار موی الان رو با زمان طاغوت عوض نمیکنم.حالا من نفس عمیقی میکشم و مشتاق این هستم که بیشتر به حرف هایش گوش بدهم.ظاهرا نا امید نبود.
ادامه داد و گفت در زمان شاه به علت اینکه سیستان آورده اقتصادی نداشته،میخواستند قسمتی از آن را مثل بحرین اهدا کند.از وضعیت مدارس و بی سوادی گفت از اینکه حالا با وجود مشکل آب منطقه برای کشاورزی،حداقل لوله کشی آب شرب شده.و مثل قدیما نباید تا سر چاه میرفتیم.برق داخل روستا هست.جاده اصلی آسفالت شده و خیلی اتفاقات خوب.
حالا او دارد برای من روایت میکنند.روایت پیشرفت را روایت آبادانی را اینکه مشکلات قابل حل هست و نباید نق زد و نباید به عقب حرکت کرد و باید حرکت کرد.
من که خیلی متعجب شدم از حرف هایش احساس کردم دارد روخوانی میکند.
باور کنید کاغذی دستش نبود.حالا اقرار میکرد که حتی سواد خواندن و نوشتن را ندارد.
صحبت هایش تمام شد.من حالا دوباره دارم با خودم میگویم هر چه از مرکز دورتر بشی به فطرت نزدیک تری ما الان حدود 1476 کلیومتر از مرکز.از تهران به دور هستیم و داریم با قشر مستضعف کم برخوردار کم توقع که تا آخرین نفس حامی نظام هستند صحبت میکنیم.با وجود مشکلات این طور پایکار هستند در حالی که در تهران.این نور چشم توسعه با تمام نعمت ها و دسترسی هایی که هست روح مردم سخت شده و توقع آنها بالا رفته.
لحظه خداحافظی بود.دستان درشت و خیلی مردانه اش را که در اثر شدت کار کردن حالا پوست پوست و در اثر کرم نزدن حالا خشک خشک شده را فشار میدهم خشکی و زبری روی دستانش حالا دستان آفتاب مهتاب ندیده و نرم مرا لمس میکند و پیام خودش را منتقل میکند که باید سخت کار کرد.متوقف نشد.حرکت کرد.
فرصت را غنیمت میدانم.فاز مجری بودن بر میدارم ازش درخواست میکنم که یک نکته طلایی از زندگی در افق یک انسان70 ساله و با تجربه را منتقل کند.
میخندند.اینبار من میبینم که چین های پیشانی اش باز میشود.
میگوید:پشتیبان ولایت فقیه باشید.ما باید گوش به حرف آقا باشیم والا تمام زندگی ما تکه تکه میشود.برکت از بین میرود.جلوی قطار پیشرفت گرفته میشود.من دوباره سکوت میکنم.باید2 مرتبه روزه بگیرم.
تمام شد.عالی بود.هم گفت و گو و هم غلامرضا
✍خادم
🔻خادم هستم آقا،خادم
https://eitaa.com/khaadeem_313
برای نماز بنابر قولی که داده بودم باید به دبستان میرفتم.همان مدرسه ای که دانش آموزانش در زنگ تفریح،هنگام ورود من از شدت ذوق حمله ور شده بودند.وارد مدرسه شدم.خبری از حمله ی مشتاقانه نبود.به دختری که زیر سایه نشسته بود گفتم بچه ها کجا هستند؟گفت:زنگ خورده.رفتند سر کلاس.گفتم تو چرا اینجایی؟جواب داد زنگ ورزشه
خوردن زنگ مدرسه برای من یعنی حاجی دیر رسیدی!به موبایلم نگاه میکنم و تعداد تماس های بی پاسخ.عبدی بود.۳ مرتبه.مدیر مدرسه.ظاهرا دیر بود برای حضور در نماز.با طز اینکه ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است وارد راهروی مدرسه شدم.انتهای راهرو سمت چپ کفش های مردانه،زنانه و تعداد زیادی دخترانه حاضر بود.حضور کفش نشانه این بود که نماز تمام نشده. متوجه برگزاری نماز شدم. نخواستم وارد شوم که حواس ها پرت شود.یکی از معلم ها حین وضو گرفتن مرا در راهرو دید با صدای بلند گفت اِاِلِ چرا حاجی نمیایی داخل؟! حالا دیگر حواس ها پرت شد.
معلمِ پیش نماز،متوجه حضور من شده بود.آمد در نمازخانه رسما به استقبالم.
نماز تمام شد ولی کار من نه.قول داده بودم برای مسابقه دیروز جایزه بیاورم.امروز روز وفای به عهد بود و من هم آماده برای وفا کردن.از معلم اجازه گرفتم 10دقیقه بروم و جایزه را بدهم و خلاص.
یکدفعه موبایلش زنگ خورد.برایش کاری پیش آمد.با نگاهش به من فهماند لطف میکنی به جای من سر کلاس حاضر شوی.منم نه نگفتم.
وارد کلاس شدم.با همان ریتم همیشه گی همخوانی شروع شد.
سلام.وقت بخیر.خوش آمدی.ترکیب صدای دختر و پسر،ملودی خاصی را به همخوانی داده بود.
با حرکت دست خواستم که بنشینند.حالا تمامی 25 دانش آموز دختر و پسر کلاس چهارمی چشم دوخته اند به ساک در دستم که چه وقتی باز میشود.
به فصل انتظار بچه ها پایان دادم.اسامی افرادی که مسابقه دیروز را برنده شده بودند بلند خواندم.آنها هم آماده دریافت جایزه بودند.
در دلم گفتم مسابقه ای که برگزار کردم نیجه ای داشت یا نه؟
اصلا موضوع داستان را فهمیده بودند یا خیر؟به ندای دلم پاسخ دادم.جایزه ها را گذاشتم در ساک و گفتم بچه ها یک سوال.
آنها که انتظار داشتند تا چند ثانیه دیگر اسمشان آورده شود و جایزه بگیرند شل شدند.وا رفتن.سرد شدند.
سوال من ساده بود.نمیخواستم شوق بچه ها کم شود.نیت حال گیری نداشتم.گفتم بچه ها یادتونه دیروز داستان تعریف کردم؟همه یک صدا جواب دادند بله.دوباره از ملودی صدای بچه ها به وجد آمدم.
گفتم کسی میدونه داستان در مورد چه کسی بود.همه باهم جواب دادند علی علیه السلام.این علیه السلام هارا مقید هستند بگویند.حالا خیالم راحت شده بود که بچه ها اصل داستان را متوجه شده بودند.دوباره پرسیدم.سوال قبلی را.همه گفتند علی علیه السلام.
در این میان صدایی پرحجم و رساتر از بقیه بچه ها به میان آمد.برگشت رو به دانش آموزان کلاس.با انگشت اشاره.بلند گفت حضرت علی علیه السلام نه علی علیه السلام.با احترام بگویید!
صادقانه بود.فیلم بازی نمیکرد.برای لحظه ای اعتقاد قلبی خودش را فریاد زد.صائمه را میگویم او که هم پدرش سنی و هم مادرش سنی بود،اینطور ارادت و احترام نسبت به حضرت مولا در دلش وجود داشت.توی دلم برای این فریادش ایول گفتم.البته این ادب را هم تقدیر عملی کردم و دو جایزه به او دادم تا باشد پارتی بازی بابت این فریاد.بابت این احترام.
✍خادم
#روایت_تبلیغ
#خادم
🔻بیا بیا بیا خُوب عضو شدی...
https://eitaa.com/khaadeem_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل خنکای باد بود.وقتی تو سراشیبی باب القبله به صورتت می وزد.
ابراز ارادت بچه ها به امام را میگویم.
خصوصا جایی که از ته دل میگویند
حسین تشنه لب خیلی دوستت دارم.
اینجا سیستان هست.
روستایی خیلی محروم.
با وحدت و همدلی،صفا و صمیمیت جشن روزه اولی ها را گرفتند.شیعه و غیر شیعه کنار هم.
بماند به یادگار
رمضان ۱۴۰۲
✍خادم
🔻لینک کانالمون:
https://eitaa.com/khaadeem_313
#روایت_تبلیغ
#روزه_اولی_ها
• موقعیت،شهرآرا-جزیره مجنون
به یُمن مقدمشان این جزیره
مجنون است.
تجلیگاه مجنون در میدان گاه پارک محلی ست برای تازه شدن.
باید نفس تازه کنیم.
بله آقا نفس تازه کنیم.
مکانش را میگویم.
قلب شهر،جزیره مجنون.
جزیره مجنون همان جاست.
محل تازه کردن نفس.
آنها که در شلوغی و هیایوی شهرهای صنعتیِ فطرت خشک کن،خسته،سرگردان،ناامید و ناتوان اند،نیاز به حضور دارند.
حضور در
میعادگاه عشق.مزارعارفان.دارالشفای آزادگان.
که توصیفات بالا نه اثر صاحب قلم اثر صاحب نفس هست.
صاحب نفس خمینی ست آنجا که فرمودند:
"همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود"
آری به مجنون بیا.نفس تازه کن و مجنون شو.
✍خادم
#روایت
لینک کانال:
@khaadeem_313
نخل خرما در محیطی که حالا خبری از آب نیست نشانگر مرگ منطقه هست.
همه گمان میکنند اساس زندگی به آب است و اگر آب نباشد دیگر نمیتوان حیات را معنا کرد.
حالاکه در عکس دقیق شویم متوجه رگه های سبز در میانه نخل خشک میشویم.
رگه های سبز نشان از این دارد که هنوز زود است خبر مرگ منطقه را اعلام کنیم.
هنوز امید هست.
✍خادم
پ.ن:تصویر یکی از نخل های روستا که در بی آبی شاخه سبزش شکوفه داده
#خادم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به شونه ام زد و گفت آقا پسر!
خاک سرده.غم و شادی پایدار نیست.میگذره.
و من در حالی که سرم رو تکون میدم
زیر لب "باشه تو راست میگی" میگم و مشغول به گریه سر مزارت میشم.
از آخرین دیدارمون ۱ سال و خورده ای میگذره
همون یک ساعت مانده به آخرین نماز عمرتون.
اومدم جلو طبق معمول با آن خنده ی آرام بخش جملات همیشگی رو گفتی که هیچ وقت تکراری نمیشه.
بَه.چطوری برادرِ من؟
محمّد جواد.و میم محمد جواد را محکم میگفتی.یادم هست.
و من در آغوش گرفتمت.
شونه راستت رو بوسیدم.
عین این ادا بازها به سمت دستت خم شدم و شما با همان ساعتِ بندِ فلزی که مقداری اش از مچ دستتون آویزون بود پسِ کله منو فشار دادی و با همان آرامش و وقار در اوج صمیمیت گفتی"نکن جانِ مادرت"
و به سمت در مدرسه رفتی.برای آخرین بار.
۲ ساعت بعد پشت فرمان به سمت خانه بودم تا خیر سرم کیک تولد ۲۱ سالگی را فوت کنم که پیام خبر عروج ملکوتی ات داخل ایتا آمد.
حالا من طعم تلخ نبودنت را میچشم.
و از دوری ات عذاب میکشم.
آسمان قلب من بدون شما تاریک تر میشه.
تاریکهِ،تاریک.
البته هنوز هم میگن که خاک سرده ولی قسمت داغش برای ما یادگار شد.و داغ تو بر دلمون نشست.
دلم برات تنگه برادرِ من.خیلی نبودت احساس میشه آقا جوادم.
✍خادم
#یتیمی
#آقا_جواد
نوک خودکار مغز گردویی شکل مرا قلقلک میدهد و وسوسه میکند.
وسوسه از دوران پسا مطالعه "اسمتو مصطفاست" شروع شد.
اینبار از شر وسواس خناس به الهه ناس پناه،نه!به آغوشش هجوم می آورم تا اندکی مرا مشغول کند.مشغول به مصطفی.
وسوسه فکر به تنهایی مثل پروانه در گلزار،بدون هدف به این طرف و آن طرف می رود مجبورم مهارش کنم.راهی بجز بند کشیدنش توسط قلم نبود.و من به بند کشیدمش.
خانم سمیه ابراهیم پور.همسر شهید. راوی قصه پر غصه مجاهدت های سید ابراهیم هست و از کودکی تا لحظاتی که مهمان خصوصی معراج است را روایت میکند.
متن منسجم هست و روان.به قدری روان و تند که منِ مخاطب را به دنبال خودش میدواند.
عمده اشکالش این بود عقلانیت در پشت پرده کارهای مصطفی را به رخ مخاطب نکشیده و مظلومیت همسر را به طور نامساوی ضریب داده است.
خانم نویسنده!
مصطفی هم دل دارد.عاطفه هم.او وقتی محمد علی شست پایش را مک میزد مثل تمامی پدر ها دلش میرود.وقتی فاطمه به سمتش می آید برایش میمیرد.وقتی به کانون گرم خانواده اش میرود نمیخواهد به سادگی از آن بگذرد.همه اینها تعلق است و اورا به بند میکشد.
اما راز اینکه مصطفی بند تمامی تعلقاتش را شکافته چه بود؟
تکلیف گرایی و وظیفه محوری
دو ویژگی مهمی که در فراز و نشیب زندگی پر چالشش اشاره نشد.
اگر اشاره شد شش بر یک وزنه ی مظلویمت به نفع همسرش سنگینی میکرد.
روایت از مصطفی الکی نیست!
او همت حاج قاسم است.
نظام محاسباتی خاصی دارد.بال سرخ شهادت را به درستی درک کرده.بند تعلقاتش را موقع مسلح کردن آرپیچی پاره کرده و رندانه و سر مست مشغول به انجام وظیفه بوده.
اما شما چونان خواهر بزرگا که حرصش میگیرد از کار دامادشان در پشت پرده روایتش کارهای یکدفعه ای و بدون پیش بینی مصطفی را ضریب داده اید.بدون بیان عقلانیت کار.
اینگونه ضریب دادن مخاطب را به بی فکری،بدون تعهد بودن و بی خیالی سوق میدهد.در حالی که اینگونه نیست.
یکی از مختصات انسان انقلاب اسلامی همین تکلیف گرا بودن است که اتفاقا عقبه عقلانی نیز دارد.چه بسا مصطفی با تکلیف گراییش و سمیه با ولایت پذیری اش توانستد عبودیت خدا را بکنند.همان هدفی که در روز های خواستگاری از او درخواست داشت.
اتفاقا طبق برداشت من لطیف ترین قسمتی که متن داشت همین بود.مصطفی بند تعلقش را آزاد کرد. دال مرکزی روایت را باید همان عبودیت بخوانیم همان عاملی که مصطفی را مرد جهاد و سمیه را جز صابرین قرار داد.
القصه که از جهت زاویه نگاه بییام مثل خواهر بزرگ ها که دامادشان خواهر کوچیکه رو اذیت میکنن نباشیم.بیاید جامع تر و عمیق تر به مساله نگاه بکنیم. اینطور نباشد که بعدها حق را یک طرفه به همسر شهید بدهیم.
صبر سخت است.اما دل کندن سخت تر از کوه کندن است.
اینرا مکتب امام صادق به ما آموخته همان مکتبی که سمیه و مصطفی شاگردش بودند.
و تمام هنر مصطفی ختم به کندن شد.
کندن از دنیا.
کاری سخت. حتی از کوه کندن
✍خادم
🔻کانال خادم را دنبال کنید.
@khaadeem_313
#نقد_کتاب
#مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنرش
بریدن بند تعلق بود
موقع مسلح کردن آرپیچی
و
اینطور قربانی شد
و
آماده خریدن.آماده شهادت
اما خوب!
خانم نویسنده به این قسمت داستان اشاره نکردند.
🌹
کمالات اهل بیت موهبتی هست،اکتسابی نیست.
امشب آقا مهدی توکلی فرمودن
میدان مدل عملیات میدهد
مطالعه مدل برایت میدان تعریف نمیکند.
امشب روح الله ایزدخواه گفت
گفت راهبرد مجاوره خیلی موثر تر از محاوره است.
همین که فقط باشی اثرت رو میذاری!
دیشب قنبریان گفت
این شهدا خیلی از ما جلو ترن
خیلی
#نکته_روز
تو دنیایی که چمران هاش برا عمل به وظيفه زدن زیر میز دنیا
ما برا وظيفه دنبال شکل کار و پست و این شِروِوراییم.
اینو جواد میرزایی گفت
#نکته_روز
میدان جهاد رزمندگان رو به افلاک رسوند.
اینو رهبر انقلاب گفت❤️
#نکته_روز
📚اعتنا به اسباب بکن
ولی اعتماد به اونا،نه!
اینو آقای عابدینی گفت🌱
#نکته_روز
🌿 ما هنوز شهادت بی درد می طلبیم غافل از آنکه شهادت را جز به اهل درد نمی دهند.
اینو
حاج
همت
گفت
#نکته_روز
🌱اگر میخواهید تاثیرگذار باشید
اگر میخواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون
ظلم نکرده باشید ما راهی به جز اینکه
یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم...
اینو شهید کاظمی فرمود
#نکته_روز
#شهید_احمد_کاظمی