eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 سری به حالت تأسف تکون داد امیرمهدی - امشب بحثمون زیادی احساسی شد و منم نتونستم جلوی پیشرفتش رو بگیرم ولی برای دفعه های بعد یادمون باشه که حرفامون با هدف جلو بره من - مگه حرفای احساسی بده ؟ امیرمهدی - نه ‏ بد نیست البته برای اونایی که محرمن ، اگر فقط احساس پیشرو کارمون باشه ممکنه به بی راهه بریم من - از چی میترسی امیرمهدی ؟ آروم جواب داد امیرمهدی - نمیخوام به خاطر احساساتی که بهتون دارم یه عمر شما رو پایبند زندگی ای کنم که دوست ندارین ‏، زندگی من تو خوشبختی شما خلاصه میشه نه تو ناراحتی و خدای ناکرده عذابتون کمی خودم رو بهش نزدیک کردم من - من آرامش در کنار تو بودن رو به هر چیزی ترجیح میدم امیرمهدی - منم میخوام این آرامش همیشگی باشه نه اینکه به خاطر اين آرامش خودتون رو تو تنگنا قرار بدین که بعد از یه مدت همه چیز براتون غیر قابل تحمل بشه سکوت کردم حرفش کاملاً منطقی بود امیرمهدی - قول میدين تا وقتی مطمئن نشدیم پا به پای هم جلو بریم و دنیای هم رو بشناسیم ؟ من - قول و قرار من با خدا چی ؟ لبخندی زد امیرمهدی - شما قول دادین من رو نخواین، درسته ؟ من - اره امیرمهدی - قول ندادین که به خواستگاری من جواب رد بدین ؟ من - نه امیرمهدی - پس فعلاً مشکلی نیست من -فعلاً؟ سری تکون داد امیرمهدی - فعلاً ،برای بعدش هم با یه روحانی مشورت میکنیم سری تکون دادم شاید یه روحانی می تونست بهمون کمک کنه دستش رو بالا آورد و نگاهی به ساعتش انداخت امیرمهدی - به آقا مهرداد گفتم حرف زدنمون فقط یه ربع طول میکشه اما الان نزدیک به یه ساعته داریم حرف میزنیم من - وقتی میدونن در چه مورد حرف می زنیم پس جای نگرانی نیست! امیرمهدی - مگه قرار بود ندونن ؟ نیمه معترض گفتم من - امشب فقط من از همه چی بی خبر بودم بقیه خبر داشتن و چون میدونستم اگر پشت چشم نازک کنم نمیبینه سرم رو به سمت مخالف چرخوندم بالاخره باید ناز میکردم و اون نازم رو می خرید دیگه مثلاً جزو عاشق و معشوق های نادر روزگار بودیم امیرمهدی - توقع داشتین بدون اجازه ی بزرگترا با هم حرف بزنیم ؟ خیلی نرم پرسید، خیلی منعطف آخ که من عاشق اين طرز صحبت کردنش بودم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ پرستار با عصبانیت به سمت دفتر پرستاری رفت و ما رو تنها گذاشت .... دکتر هم در حالی که به سمت مخالف من می رفت با دستش بهم اشاره کرد - فقط پنج دقیقه با همون لبخند سری تکون دادم و گفتم : -ممنون ،فقط پنج دقیقه نگاهش که تو نگاهم قفل شده بود همونجا موند ... انگار سفر کرده بود به اعماق درونم و همونجا راه رو گم کرده بود و نمیتونست مسیر خروج رو پیدا کنه و این منجر شد به ایستادنش اما من تموم سعیم این بود که اون راه ورود رو مسدود کنم ... برای همین اخمی کردم و به سمت بخش و اناق امیرمهدی راه افتادم دستم رو روی شیشه گذاشتم و رویای لمس دستاش رو در سر پرورش دادم چقدر دلم میخواست اون طرف شیشه باشم و گرمای دستش رو حس کنم ! میدونستم فردا صبح میام و دوباره به اون اتاق پا میذارم اما دل سرکشم که این چیزها حالیش نبود بی قراری میکرد و اعصابم رو به هم می ریخت ... به دلم نهیب زدم - مگه ندیدی برای یه دیدار از پشت شیشه که آدم رو یاد زندون میندازه چه حرفی بارمون کردن پس آروم باش و با همین فاصله خودت رو آروم کن فردایی در پیشه برای دیدار بعد لبخندی زدم و مثل آدم های دیوونه به حرف زدن با خودم ادامه دادم - نفس بکش ... نفس بکش ... ببین ... هوای دم و بازدم امیرمهدی تو این راهرو جریان داره پس نفس بکش و تو ریه هات ذخیره ش کن تا فردا صبح که بیای نفس عمیقی کشیدم و با لبخند فوتش کردم بیرون ... دوباره خیره شدم به امیرمهدی و تو خیالم تصور کردم که وقتی به هوش بیاد اولین کسی رو که صدا می کنه کی می تونه باشه ؟ یعنی ممکنه اسم من رو بگه ؟ رفتم تو رویای خوب شدنش و اینکه وقتی منتقل شد به بخش خودم بیام و غذاش رو قاشق به قاشق داخل دهنش بذارم و دور لبش رو که در اثر خوردن کثیف می شه با دستمال پاک کنم براش کمپوت آناناس بگیرم و سعی کنم با تقویت کردنش به روند بهبودیش کمک کنم - یاشار پورمند هستم ، من رو که یادتونه ؟ با صدای مرد جوون از اعماق رویای قشنگ و دلچسبم پیرون اومدم و شونه هام از حضور ناگهانی و صدای نزدیکش کمی به سمت بالا رفت به جانب صدا برگشتم و همون دکتر جوون رو کنارم دیدم ... نگاهش به سمت امیرمهدی بود ولی خیلی سریع برگشت به سمتم و نگاهش رو به چشمام دوخت - نمیخواستم بترسونمتون نگاهم رو از نگاه نافذش فراری دادم و دوباره به امیرمهدی خیره شدم - متوجه حضورتون نشدم - بله دیدم که تو دنیای خودتون هستین خواستم بگم " پس بی جا کردی من رو از دنیای خودم بیرون کشیدی " ولی سکوت کردم دلم نمیخواست حرفی بزنم که باعث شروع حرف های دیگه باشه و شاید این حالم بیشتر از اون نوع نگاهش ناشی می شد - من رو که یادتونه ؟ نه ... دست بردار نبود ... با بی حوصلگی ای که تو لحنم مشهود بود که بدونه مایل به جواب نیستم کوتاه گفتم : - بله - همسرشین ؟ - بله - مگه صبح نیومده بودین برای دیدنش؟ جواب های کوتاه هم جلوی ادامه ی بحث رو نگرفت سرسری جواب دادم - چرا اومدم - پس چرا الانم.... کلافه از سوالاش که میدونستم برای به حرف کشیدن منه برگشتم به سمتش و در کمال تعجب دیدم که خیره ست به صورتم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj