eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
22 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ حین قدم برداشتن یادم افتاد پیام از طرف پویا بود . سریع دکمه ی گوشي رو زدم و پیام رو خوندم "نگران دکتره نباش . مي دم حالش رو بگیرن " ناخودآگاه اخمي کردم . مگه این بشر درست مي شد ؟ شونه ای باال انداختم . به جهنم که مي خواست یه بار دیگه خودش رو گرفتار کنه . نه پویا برام مهم بود و نه پورمند ، و نه هر چي که به سرشون میومد. به خودم گفتم "اگر اون دوتا انقدر بي فكرن که بخوان به خاطر یه زن شوهر دار بیفتن به جون همدیگه ، همون بهتر که این کار رو بكنن . حداقل سرشون به همدیگه گرم مي شه و دست از سر من بر مي دارن " . اما غافل بودم از اینكه یه سر ماجرا من هستم . مگه مي شد یكي از رأس های مثلث رو حذف کرد ؟ تند تند قدم برداشتم تا زودتر خودم رو به درخروجي و خیابون برسونم و تاکسي بگیرم. با دیدن پورمند که گوشه ای ایستاده بود و دست تو جیب کرده حالت آدم های منتظر رو به خودش گرفته بود آه از نهادم بلند شد. به کل یادم رفته بود بهش گفتم "بعداً حرف مي زنیم "و اون با چه دلخوشي ای ترکمون کرده بود! احتماالً فكر مي کرد دارم برای رسیدن بهش و حرف زدن باهاش عجله مي کنم. آروم آروم به طرفم قدم برداشت . سمج بود و این رو از رفتارش به خوبي فهمیده بودم . حاال که من رو بعد از یه مدت تنها گیر اورده بود مي خواست از فرصت به دست اومده استفاده کنه و حرف بزنه . و نمي فهمیدم چرا انقدر اطمینان داره که با اصرار به خواسته ش مي رسه و من پیشنهادش رو قبول مي کنم ؟ البته با اون "بعداً حرف مي زنیم "ی که بهش گفتم تا حدی به سمت خوش باوری هولش داده بودم فكر اینكه اگر بخوام بازم شل بزنم همچنان به پیاده رویش روی اعصابم ادامه مي ده اخمي کردم و به قدم هام اقتدار دادم. در حالي که از کنارش مي گذشتم دستم رو تو هوا تابي دادم و گفتم: -امروز وقت ندارم . یه روز دیگه حرف مي زنیم. و سریع از مقابلش رد شدم. *** تمرین اخر رو که حل کردم ، برگشتم به سمت ده تا شاگردم. داشتن تند و تند هر چي رو تخته بود رو توی برگه هاشون مي نوشتن. آهسته به سمت میزم رفتم و کتاب رو نگاه کردم برای اطمینان از اینكه تمرین دیگه ای باقي نمونده که براشون حل نكرده باشم! خیالم که راحت شد سر بلند کردم و رو بهشون گفتم: خب ، اشكالي ندارین ؟ با چشمای خسته نگاهم کردن و سری به عالمت "نه " تكون دادن. حق داشت خسته باشن . از صبح مدرسه بودن و بعد از اونم استراحت نكرده باید میومدن کالس . اینم از تبعات کنكور و امتحانات بود ، وگرنه که کي حوصله داره بعد از چند ساعت تحمل درس و مدرسه بازم گوش بده به درسای تكراری و یه مشت سوال اضافه! نفس عمیقي کشیدم و با گفتن "خسته نباشي "به کالس پایان دادم . بعد هم دست کردم داخل کیفم و گوشیم رو بیرون آوردم. به محض روشن کردنش صدای پیامش بلند شد. مهرداد بود . پیام داده بود "بعد از کالست نرو بیمارستان بیا خونه . مادرشوهر و پدرشوهرت دارن میان اینجا " لبخندی زدم . بعد از مدت ها مي خواستن بیان خونه مون 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛