💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_شصت_و_هفت
❌فصل دوم❌
به ناچار قید بیمارستان رو زدم و بعد از خداحافظي با
برادر مائده که یكي از معدود روزهای حضورش بود از
مؤسسه خارج شدم.
آرامش کار کردن تو مؤسسه رو مدیون برادر مائده بودم .
چون همون روز اول جلوی همكارهای دیگه که از قضا دو
نفرشون هم مرد بودن با صدای رسایي پرسید "حال
همسرتون چطوره ؟ .. "و من هم همونجور جواب دادم "
خوبن . ممنون "
حس کردم از سوالش منظور خاصي داره و مطمئن بودم
بیشتر برای این بود که مي خواست با زبون بي زبوني به
اون آقایون بفهمونه همسر دارم . چون نه اون بعدش حرف
از روند درمان امیرمهدی پرسید و نه من توضیحي دادم
جلوی در خونه با دیدن ماشین باباجون لبخند از ته دلي
زدم . با کلید در خونه رو باز کردم و پر سرو صدا وارد شدم
با اینكه حضورشون بدون امیرمهدی مثل خاری جسم و
روحم رو خراش مي داد اما سعي کردم به روم نیارم . اونا
که گناهي نكرده بودن همیشه صورت پر از غم من رو
تحمل کنن ! خودشون به اندازه ی کافي غم داشتن.
بعد از احوالپرسي و روبوسي با یه "ببخشید "به اتاقم
رفتم و لباسم رو عوض کردم . یكي از مانتوهای کوتاهم که
بیشتر به تونیك کوتاه و مدل داری شبیه بود با یه شلوار
انتخاب کردم . موهام رو هم شونه ای کردم و رژ لب
خوشرنگي هم شد زینت لب هام.
رنگ اندکي از آرایش مالیمم که صبح برای بیرون رفتن رو
صورتم نقاشي کرده بودم ، مونده بود . و به مدد رژ لب
رنگ دارم کمي به چشم میومد.
لبخند به لب از اتاق بیرون زدم و رو به مامان طاهره و
باباجون و نرگس ، برای بار دوم خوشامد گفتم.
رفتم کنار نرگس نشستم و رو به مامان طاهره که حس مي
کردم کمي چشماش به قرمزی مي زنه گفتم:
-وای چقدر خوشحالم اینجایین.
باباجون تسبیح تو دستش رو بین مشت هاش پنهون کرد و
لبخند مالیمي زد:
-تو که نمیای یه سر بهمون بزني باباجان .
شرمنده از اینكه به روم آورد کم مهریم رو گفتم:
-به خدا خیلي سرم شلوغه . بعدم وقتي میام اونجا..
و حرفم رو خوردم.
روم نشد بگم جای خالي امیرمهدی بدجور آزارم مي ده و
ترجیح مي دم برم بیمارستان ببینمش تا بیام اونجا و
جای خالیش سوهان روحم بشه.
با درموندگي نگاهش کردم که سرش رو تكون داد و گفت:
مزاحم شدیم که هم با جناب صداقت پیشه حرف بزنیم ومي دونم باباجان . مي دونم . حق داری .. ما هم امشب
هم با شما.
با من کار داشتن ؟ یه حسي به دلم چنگ انداخت.
چه کاری بود که وادارشون کرده بود با هم بیان خونه مون
؟
نگاهي به مامان طاهره انداختم . نگاهش به زمین بود و
حس کردم مژه هاش تر شده.
مردد برگشتم و نگاه به نرگس انداختم . سرش پایین بود و
به حالت عصبي پای راستش رو که روی پای چپش بود
تكون مي داد.
نگاه ازش گرفتم و به مهرداد و رضوان کنار هم نشسته
دادم . مهرداد که با انگشتاش بازی مي کرد و نگاهمم نكرد
.رضوان کمي رنگ پریده از ویار بدش هم لبخند خاصي به
روم زد که اگر نمي زد بهتر بود . چون به هر چیزی
شبیه بود اال یه لبخند درست.
نگاه چرخوندم به طرف مامان که رو به روم نشسته بود .
چشم بست و نگاه ازم گرفت . و آخرین نفر بابا بود که تو
تیررس نگاهم قرار گرفت ، اخم کرده بود و جای دیگه ای
رو نگاه مي کرد.
یه خبری بود ! .. یه چیزی که خوشایند نبود و منم ازش بي
خبر بودم.
با دلنگروني برگشتم سمت باباجون و آروم گفتم:
-اتفاقي افتاده ؟ چیزی شده ؟
خیره به چشمام نفس عمیقي کشید و مثب خودم آروم
جواب داد:
-نه باباجان . چیز جدیدی نیست.
-پس ؟
سرش رو پایین انداخت و اخمي کرد:
-مي دوني که خیلي دوست داریم ؟
حرفش یه جوری بود . لحنش بدجور شك رو به دل آدم پر تردید گفتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛