eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
22 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ به ناچار قید بیمارستان رو زدم و بعد از خداحافظي با برادر مائده که یكي از معدود روزهای حضورش بود از مؤسسه خارج شدم. آرامش کار کردن تو مؤسسه رو مدیون برادر مائده بودم . چون همون روز اول جلوی همكارهای دیگه که از قضا دو نفرشون هم مرد بودن با صدای رسایي پرسید "حال همسرتون چطوره ؟ .. "و من هم همونجور جواب دادم " خوبن . ممنون " حس کردم از سوالش منظور خاصي داره و مطمئن بودم بیشتر برای این بود که مي خواست با زبون بي زبوني به اون آقایون بفهمونه همسر دارم . چون نه اون بعدش حرف از روند درمان امیرمهدی پرسید و نه من توضیحي دادم جلوی در خونه با دیدن ماشین باباجون لبخند از ته دلي زدم . با کلید در خونه رو باز کردم و پر سرو صدا وارد شدم با اینكه حضورشون بدون امیرمهدی مثل خاری جسم و روحم رو خراش مي داد اما سعي کردم به روم نیارم . اونا که گناهي نكرده بودن همیشه صورت پر از غم من رو تحمل کنن ! خودشون به اندازه ی کافي غم داشتن. بعد از احوالپرسي و روبوسي با یه "ببخشید "به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم . یكي از مانتوهای کوتاهم که بیشتر به تونیك کوتاه و مدل داری شبیه بود با یه شلوار انتخاب کردم . موهام رو هم شونه ای کردم و رژ لب خوشرنگي هم شد زینت لب هام. رنگ اندکي از آرایش مالیمم که صبح برای بیرون رفتن رو صورتم نقاشي کرده بودم ، مونده بود . و به مدد رژ لب رنگ دارم کمي به چشم میومد. لبخند به لب از اتاق بیرون زدم و رو به مامان طاهره و باباجون و نرگس ، برای بار دوم خوشامد گفتم. رفتم کنار نرگس نشستم و رو به مامان طاهره که حس مي کردم کمي چشماش به قرمزی مي زنه گفتم: -وای چقدر خوشحالم اینجایین. باباجون تسبیح تو دستش رو بین مشت هاش پنهون کرد و لبخند مالیمي زد: -تو که نمیای یه سر بهمون بزني باباجان . شرمنده از اینكه به روم آورد کم مهریم رو گفتم: -به خدا خیلي سرم شلوغه . بعدم وقتي میام اونجا.. و حرفم رو خوردم. روم نشد بگم جای خالي امیرمهدی بدجور آزارم مي ده و ترجیح مي دم برم بیمارستان ببینمش تا بیام اونجا و جای خالیش سوهان روحم بشه. با درموندگي نگاهش کردم که سرش رو تكون داد و گفت: مزاحم شدیم که هم با جناب صداقت پیشه حرف بزنیم و￾مي دونم باباجان . مي دونم . حق داری .. ما هم امشب هم با شما. با من کار داشتن ؟ یه حسي به دلم چنگ انداخت. چه کاری بود که وادارشون کرده بود با هم بیان خونه مون ؟ نگاهي به مامان طاهره انداختم . نگاهش به زمین بود و حس کردم مژه هاش تر شده. مردد برگشتم و نگاه به نرگس انداختم . سرش پایین بود و به حالت عصبي پای راستش رو که روی پای چپش بود تكون مي داد. نگاه ازش گرفتم و به مهرداد و رضوان کنار هم نشسته دادم . مهرداد که با انگشتاش بازی مي کرد و نگاهمم نكرد .رضوان کمي رنگ پریده از ویار بدش هم لبخند خاصي به روم زد که اگر نمي زد بهتر بود . چون به هر چیزی شبیه بود اال یه لبخند درست. نگاه چرخوندم به طرف مامان که رو به روم نشسته بود . چشم بست و نگاه ازم گرفت . و آخرین نفر بابا بود که تو تیررس نگاهم قرار گرفت ، اخم کرده بود و جای دیگه ای رو نگاه مي کرد. یه خبری بود ! .. یه چیزی که خوشایند نبود و منم ازش بي خبر بودم. با دلنگروني برگشتم سمت باباجون و آروم گفتم: -اتفاقي افتاده ؟ چیزی شده ؟ خیره به چشمام نفس عمیقي کشید و مثب خودم آروم جواب داد: -نه باباجان . چیز جدیدی نیست. -پس ؟ سرش رو پایین انداخت و اخمي کرد: -مي دوني که خیلي دوست داریم ؟ حرفش یه جوری بود . لحنش بدجور شك رو به دل آدم پر تردید گفتم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛