💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_دو
- ببخشید ساعت چنده ؟
با ترس سربلند کردم فکر کردم پویاست
ولی دوتا پسر جوون غریبه جلوم بودن پیرهن مردونه های آستین کوتاهی به تن داشتن که یقه ش رو تا وسطای سینه باز گذاشته بودن
لبخند رو لباشون همراه با نگاه خاصشون خیلی تو چشم بود برای یه لحظه دست بردم سمت شالم که از حجابم مطمئن بشم که یه لحظه دنیا برام ایستاد
شالم کامل باز بود و کل گردنم پیدا و موهای بیرون ريخته از شالم .... و امیرمهدی که کمی اون طرف تر روی نیمکت نشسته بود
یعنی قرار بود دوباره تکرار بشه اتفاق توی پاساژ ؟ هنوز یک ماه هم از اون شب نگذشته بود ! قرار بود دوباره ازم ایراد بگیره ؟ دوباره اخم کنه ؟ دوباره بگه که وارد بحث با هر کسی نشم ؟
این بار صد در صد اشتباه از من بود من که میدونستم اخلاق امیرمهدی چه جوریه ؟ من که گفتم میتونم تحمل کنم این شال روی سرم رو
من که می خواستم زنش باشم ، همراهش باشم
از ترس رو به رو شدن با اخمش نگاهم رو کنترل کردم که به طرفش کشیده نشه شاید هم مثل دفعه ی قبل میومد پشت سرم
باید چیکار می کردم که اتفاق قبل تکرار نشه ؟ تکرار اتفاق قبل یعنی به هم ریختن همه چی ... یعنی ایجاد فاصله ی بیشتر بینمون
باید درستش می کردم هر جور که بشه سریع موهام رو داخل شال پنهون کردم و حین به زیر انداختن نگاهم دو طرف شالم رو با دست زیر چونه م محکم کردم
دستپاچه جواب دادم
من - شارژ گوشیم تموم شده از همسرم بپرسین
و با دست به سمت جایی که امیرمهدی نشسته بود اشاره کردم هر دو پسر به طرف امیرمهدی برگشتن و به سمتش رفتن
آروم آروم نگاهم رو بالا بردم و دوختم به مرد متعصب دوست داشتنیم اخم داشت زیاد ...
به حدی که ته دلم خالی شد نه!!! من طاقت اخم و تشرش رو نداشتم
زیر لب زمزمه کردم
من - خدایا به دادم برس
با رفتن پسرا با قدم های نا مطمئن به سمتش رفتم
باید براش توضیح میدادم که انقدر اعصابم خرد شده که حواسم نبوده وضع ظاهریم چطوریه ... باید براش می گفتم
کنارش نشستم نگاهش به رو به رو بود و هنوز اخم داشت نفس هاش تند بود و حس عصبانی بودن رو به آدم القا می کرد
با هول گفتم
من - امیرمهدی من اصلاً....
بدون اینکه به طرفم برگرده دستش رو به علامت ادامه ندادن گرفت طرفم
امیرمهدی -الان نه
بلند شد و شروع کرد قدم زدن
ازم دور شد ... میفهمیدم کلافه ست ... می فهمیدم عصبیه ... می فهمیدم بازم اعتقاداتش بهش اجازه نمیده به راحتی از کنار این موضوع بگذره
اما نمیدونم چرا حس کردم رفت که عصبانیتش رو سرم خالی نکنه که چیزی نگه که ناراحت بشم که نشکنم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_دو
❌فصل دوم❌
ولی دروغ تو قاموس من معنایی نداشت ... این همون خصلتی بود که امیرمهدی رو به من نزدیک کرد ... وادارش کرد با من همکلام بشه ... شگفت زده بشه و نتونه فراموشم کنه
یاد آخرین باری افتادم که دروغ گفتم ... از سر اجبار ... همون شبی که میخواستیم با امیرمهدی حرفای آخرمون رو بزنیم
همون شبی که پویا زنگ زد و من از حرص حرفاش یادم رفت باید مواظب حریمم باشم ... که وقتی اون دوتا پسر بهم نزدیک شدن به خاطر امیرمهدی به خاطر اینکه باز هم دعوامون نشه دروغ گفتم
اون شب و شب های بعد امیرمهدی گفت که تاوان اون دروغ به گردنشه که خودش باید تاوان بده چون باعث اون دروغ بود
پس اين دروغی که دکتر پورمند به خاطر من گفت تاوانش رو کی میداد ؟ من ؟ پورمند ؟ کی ؟
ناخودآگاه اخم کردم و به پورمند لبخند به لب توپیدم :
- لازم نبود به خاطر من دروغ بگین
لبخندش پر کشید و ایستاد
-من خط مش رفتارم رو خودم تعیین می کنم
- این خط مش یه سرش به من وصله
عمیق نگاهم کرد
-اين خط مش همه ش به تو وصله !
نه ... این قصه بیش از حد تصور من صفحه ی نا خونده داشت ... يا بهتر بگم که پورمند موضوع رو زیادی جدی گرفته بود
انگار یادش رفته بود من یه زن شوهردار هستم ... نفس کشیدن شوهرم تو این دنیا یعنی تعهد بی چون و چرای من !یعنی وجود داشتن خط قرمزهای فراوون اطرافم
عصبی از بی توجهیش به این موضوع قدمی پیش گذاشتم :
- حرف حساب شما چیه؟
دست کرد تو جیب شلوارش و با حس خاصی گفت :
-میخوامت
ترسیده از دریده شدن حریمم پام رو عقب کشیدم ... انگار شنیدن این حرف به اندازه ی یک تهدید کارساز بود
کجای این مرز و بوم میشد عاشق یه زن شوهر دار شد ؟ تو مسلک کدوم آدم اين نوع عاشق شدن حق بود و به جا؟
راست گفتن که باید از این موجود دوپا ترسید ... که عجیب غیر ممکن رو ممکن می کنه !
گستاخ بودن برازنده ی این انسان هاست ... به راستی اینها هم از نسل ادم و حوا بودن؟....اره بودن....وقتی قابیل وهابیل....
از تصور اینکه در عین همسر کسی بودن هم خوابه ی یه نفر دیگه بودن تنم لرزید
حس بد و مشمئز کننده ای وجودم رو در بر گرفت
تصویری از خودم جلوی چشمام مجسم شد که روی تختی خوابیده و هزاران دست از بچه سال گرفته تا دستای به پیری نشسته که ل.م.س.م میکردن
دستایی که مثل مار دورم پیچیده میشد و توان هر حرکتی رو ازم سلب میکرد دهنم مزه ی زهر گرفت و حالت تهوع بهم غالب شد
احتمال دادم با موندنم هر چی توی معده دارم رو بالا بیارم و بپاشم تو صورت پورمند
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj