eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
23 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من - دستمم گرفته نه یه بار چند بار ولی باور کن هميشه فکر می کردم قراره زنش بشم و همین باعث میشد رابطه مون اینجوری پیش بره ... می خواستم بعد از برگشتن از مسافرت بهش بله بگم و رسماً نامزد شیم و بریم دنبال کارای عروسیمون ولی اون سقوط و دیدن تو همه چی رو به هم ریخت گره ای بین ابروهاش افتاده بود...گره ای که بند دلم رو پاره می کرد چشمام رو بستم و سعی کردم با تموم صداقتم بگم که به خاطر حرفاش زندگیم عوض شد من - نمیدونم چی شد اولش فقط می خواستم اذیتت کنم اما حرفات زیر و روم کرد به دلم نشستین هم تو و هم حرفات ... معلق شدم بین چیزی که بودم و چیزی که می شنیدم ... اثر خودت رو گذاشتی طوری که وقتی برگشتم دیگه تمرکز نداشتم ... دیگه نمیدونستم باید به راه قبلم ادامه بدم یا خدایی که تو میگفتی رو وارد زندگیم کنم چشم باز کردم ... کاش اخماش رو باز می کرد ... اون اخما نشون میداد تو ذهنش هیچ چیز خوبی جریان نداره ناچاراً ادامه دادم من - به قول خودت شاید حکمت خدا بود چون با اون عدم تمرکزم بی اختیار از پویا فاصله گرفتم میخواستم به فکر و راهم سمت و سو بدم بعد تصمیم بگیرم که میتونم با پویا ادامه بدم یا نه ؛ که نتونست کوچکترین فاصله رو تحمل کنه از همون اول شروع کرد بدخلقی یه هفته هم نگذشت که یه دختر دیگه رو هم وارد زندگیش کرد ... می گفت فقط باهاش دوسته چون من تو مهمونیا همراهیش نمیکنم یکی رو جایگزینم کرده نمیدونم از قصد بود یا ذاتش همین بود که سریع دل بده هر چی بود من نتونستم با اون کارش کنار بیام دعوامون شد نه یه بار که چند بار هر دفعه هم تهدید کرد چرخیدم به سمتش من - اون ماشینی که اون شب میخواست بزنه بهم پویا بود میخواست زهر چشم بگیره به قول خودش الانم باز اون بود که زنگ زد بازم تهدید کرد همه جا داره تعقیبمون میکنه میگه نمیذاره اب خوش از گلومون پایین بره انقدر حرفاش عصبیم کرد که نفهمیدم کی شالم رو باز کردم و کی موهام ریخت تو صورتم اخمش بیشتر شده بود و داشت به جلوی پاش نگاه می کرد سکوتش رو دوست نداشتم ترجیح می دادم سرم داد بزنه بگه من به دردش نمیخورم...بگه من لیاقتش رو ندارم اما سکوت نکنه گاهی وقتا سکوت چقدر بد و غیر قابل تحمل میشه ... چقدر دلت میخواد یه چیزی به اجبار هم که شده این سکوت رو بشکنه هر سکوت رو میشه به چند هزار حرف تعبیر کرد و من مونده بودم سکوت امیرمهدی رو به چی تعبیر کنم چشمم خشک شد به صورتش و اخمش ولی تغییری نکرد چشمم خشک شد به نفس های پر حرصش ولی قطع نشد چشمم خشک شد به انگشت های مشت شده ش و باز نشد چشمم خشک شد به تکون های پاش که ساکن نشد به چه مانند کنم حال پریشان تو را ؟ باز هم ولوله ای تو دلم به راه افتاد چه جوری من رو از خودش می روند ؟ با داد ؟ با فریاد ؟ من رو می شکست و بعد از زندگیش پرت می کرد بیرون ؟ مطمئاً دیگه من رو نمیخواست مگه میشد مردی مثل امیرمهدی به این راحتی از این موضوع بگذره ؟ مگه میشد بی خیالش شد ؟ وقتی خودم با گفتنش مشکل داشتم پس باید بهش حق می دادم که با شنیدنش مشکل پیدا کنه باید از اول میگفتم و نه وقتی که داشتیم همه ی موانع رو هموار می کردیم نه زمانی که فکر می کردیم تا یکی شدنمون راهی نمونده نه موقعی که هر دو داشتیم یک دل می شدیم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ من ... زیر بار این همه تلخی باید چیکار میکردم ؟ کلمات بعدیش شد جریان برقی که شوک داد به قلب و مغزم و من به ناگاه دست بر دهن گرفتم : - از روزی که بریم زیر یه سقف هم بهت یک ماه فرصت میدم تا برای رابطه آماده بشی فقط کافیه قید شوهرت رو بزنی مطمئن باش دنیا رو به پات میریزم ! احساس میکردم دست های نامرئی به قلبم ناخن میکشن و خراشش میدن درون قفسه ی سینه م درد گرفته بود و من حس خفگی داشتم ... من ... ملکه ی امیرمهدی ... کسی که تن داده بود به تندیس شدن آماج چه حمله ی ناجوانمردانه ای واقع شده بودم درست مثل مردمی که سی و یک شهریور آماج توپ و تانک عراقی ها شدن ... نتونستم بیشتر از این سکوت کنم برگشتم و با عصبانیت و تندی گفتم : - خفه شو عوضی من رو با فک و فامیل خودت اشتباه گرفتی ! لبخند زد که کاش پوزخند رو جایگزینش میکرد که کمتر از اون لبخند خاص دل می سوزوند ... حین ابرو بالا انداختن گفت : - میخوامت و برای بار چندم حالت تهوع پیشی گرفت بر تموم حس هام ... چرابالا نمی اوردم ؟ برای هضم اون حال خراب به نفس نفس افتادم ... می دونست با بیان پر از شهوت اون فعل چی به روزم میاره یا ندونسته تیشه میزد؟ نفس نفس میزدم و تو هر نفس حس می کردم هوا کمه ... پس نفس ها منقطع شد و تند و بی وقفه توانایی ایستادن و شنیدن سه باره ی اون فعل رو نداشتم هوای اونجا برای من زیادی سنگین و برای ریه هام زیادی نا مآنوس بود راه خروج رو در پی گرفتم ... صدام زد - مگه نمیخواستی شوهرت رو ببینی ؟ و " شوهرت " رو کشیده و با تمسخر گفت حق نداشت امیرمهدی من رو به باد تمسخر بگیره ... خون به چشمام هجوم اورد ... پر حرص برگشتم و با بدترین حالت گفتم : - اینجا بوی تعفن آشغالی مثل تو جایی برای نفس کشیدن نذاشته و پا تند کردم برای اینکه حرفی باقی نمونه ... حالم خراب بود و میدونستم تنها جایی که میتونه آرومم کنه خونه ست همون اتاق خودم و روی همون تشکی که یک شب تا صبح با امیرمهدی بودم همون تشک که به نظرم هنوز بوی امیرمهدی رو میداد و من چقدر معتاد بودم به اون شمیم برای آرامش. چقدر دردناک بود که سهم من از مردَم یه تشک بود و رایحه ای که تو مرور روزها کم و کم تر میشد بغض کردم از تلخی بختم ... از روزگاری که میدونست من مرد میدون نبرد نیستم و من رو به اجبار وارد این وادی کرد اشک هام زودتر از اینکه بخوام براشون سدی درست کنم سیل وار راه گرفتن به هوایی که عطر نفس های امیرمهدی رو کم داشت تاکسی دربست گرفتم و خودم رو رسوندم خونه 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj