eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 پس باید میرفتم ولی میتونستم عشقش رو برای خودم نگه دارم امیرمهدی هر چی که بود خشکه مذهب و زیادی معتقد ،خنثی يا بی تفاوت من دوسش داشتم عاشق بهشت نشسته روی لبخندش بودم و نگاه به بند کشیده اش ‏ عاشق بارون حرفاش که روحم رو تازه می کرد و لحن محجوبانه اش صدای " به سلامتی " گفتن همزمان طاهره خانوم و نرگس باعث شد نگاهشون کنم لبخند طاهره خانوم کمی غیر واقعی بود و نگاه نرگس دلخور اون لحظه نخواستم هیچ چیزی رو تعبیر کنم و برای خودم رویابافی کنم فقط به رفتن و قرار از اون خونه و اون بی تفاوتی فکر میکردم دلم نمیخواست هیچ حرفی یا عکس العملی پای رفتنم رو شل کنه پس "با اجازه ای " گفتم و به رضوان حالی کردم دنبالم بیاد به در نرسیده باز چشمام سیاهی رفت و من برای اینکه حتی با اون سیاهی رفتن مقابله کنم چشم درشت کردم اما انگار اینبار بخت با من یار نبود که حس کردم فضای خونه داره کج میشه بی اختیار دستم رو به چهارچوب در گرفتم تا از سقوطم جلوگیری کنم چشمام رو بستم شاید حالم بهتر شه که به ناچار به خاطر حرف طاهره خانوم بازشون کردم طاهره خانوم - چی شدی مادر ؟ خوبی ؟ نگاهش کردم با لبخند زورکی جواب دادم من - خوبم رضوان که نزدیکم بود دستم رو گرفت و با سرزنش گفت رضوان - آخر سر خودت رو میکشی! آخه اینجوری روزه میگیرن ؟ با اخم نگاهش کردم تا شاید بیشتر از این اطلاعات تقدیمشون نکنه ولی همون حرفش کار خودش رو کرد چون طاهره خانوم سریع پرسید طاهره خانوم - مگه چه جوری روزه میگیری مادر ؟ و رضوان با ناراحتی جواب داد رضوان - مامان سعیده میگن هیچی نمیخوره ،مثل اینکه اصلاً اشتها نداره فقط آب میخوره ‏ طاهره خانوم با مهربونی گفت طاهره خانوم - اینجوری که نمیشه جون تو تنت نمیمونه مادر ، اگه حالت بده برات یه شربت بیارم اینجوری روزه گرفتن ثواب که نداره هیچ بیشتر گناه داره 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 با صدای کسی که گفت " بخور " نگاه ازش گرفتم و دوختم به لیوان جلوی دهنم پس صداهای دیگه رو هم میشنیدم ! یا شاید صدای هواپیمای تو ذهنم تموم شده و اجازه ی شنیدن بهم داده بود به زور مامان و رضوان چند جرعه از محتوی لیوان به لبم نزدیک شده خوردم آب قند خنکی که بیشتر دلم رو حال آورد تا اینکه بخواد لرز بدنم رو کم کنه لرزی که از ترس بود، از وحشت بود سعی میکردم با دم عمیق نفس های منقطعم رو منظم کنم تازه مغزم شروع کرده بود به فرمانروایی در بدنم و سعی میکرد با هر فرمانی شده حالت نرمال رو به بدنم برگردونه مادر رضوان رو به مامان و بابا که بدتر از من بی حال و مبهوت بودن گفت که بهتره بریم داخل با حمایت دست هایی به داخل خونه رفتیم همه دورم بودن و سعی میکردن کاری انجام بدن تا اون شوک و اون حال بد رو پشت سر بذارم به پیشنهاد طاهره خانوم رضوان بالشتی آورد و وادارم کردن گوشه ای دراز بکشم طاهره خانوم هم کنارم نشست و شروع کرد به مالیدن دستای یخ کرده از ترسم حین مالش گاهی فشاری هم به دستم می آورد تا خون با هجوم تو دستام به جریان بیفته و اینجوری لرز بدنم کم شه مامان هم بالا سرم نشسته بود و موهام رو نوازش میکرد هر دو نفر سعی داشتن حس اطمینان رو با کارشون بهم القا کنن اطمینان به حضورشون ،به حمایتشون و بهتر از همه اطمینان به اینکه تنها نیستم پتویی که روم کشیده بودن بدنم رو گرم کرده بود ولی از داخل به قدری سرد بودم که اون پتو درست وسط تابستون هم نتونست بدن سردم رو به عرق بنشونه همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجرای پیش اومده بودن هیچ کس هم اشاره ای به اینکه خونواده ی درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن،نداشت سکوت موجود برام آزاردهنده بود بیشتر باعث میشد به اتفاق افتاده فکر کنم و اون ماشین و قصد پویا گاهی هم با خودم فکر میکردم واقعاً اون شخصی که قصد جونم رو داشت پویا بود ؟ چرا ؟ چون ردش کرده بودم؟ چون گفته بودم دلم با شخص دیگه ایه ؟ یا چون جواب توهین هاش رو داده بودم ؟ یا شاید اینجوری میخواست حالم رو بگیره ! خودش گفته بود که نمیذاره امیرمهدی مال من بشه ! یعنی به همین خاطر این کار رو کرده بود ؟ با صدای آروم حرف طاهره خانوم و مامان ذهنم رو از پویا جدا کردم طاهره خانوم - سعیده خانوم خودتون هم یه لیوان آب قند بخورین رنگ به صورتتون نمونده مامان هم آروم گفت: مامان - داشت جلو چشمام..... بغض کرد و نتونست ادامه بده طاهره خانوم - خدا رو شکر به خیر گذشت، میدونم چه حالی شدین منم همین حال الانتون رو داشتم وقتی امیرمهدی تو کربلا زخمی شد... قضا بلا بود که از سرتون رفع شد یه صدقه بدین مامان - باید همین کار رو بکنیم داشتم سکته میکردم.... نمی دونم خدا به من رحم کرد یا به جوونیش طاهره خانوم - به دل پاک هر دوتون بعد از این حرف دوباره هر دو سکوت کردن 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 امیرمهدی - مارال ! مارال ! بیدار شو دیگه خانوم ‏ نمیذاشت بخوابم ... هنوز بیست و چهار ساعت از عقدمون نمی گذشتا من -وای امیرمهدی دو دقیقه به دو دقیقه داری صدام میکنی دستی به موهام کشیده شد و صداش از نزدیک به گوشم خورد امیرمهدی - بلند شو خانوم بچه ها زنگ زدن همگی بریم بیرون میخوایم ناهار بیرون بخوریم چشمام رو نیمه باز کردم من - یعنی کیا؟ امیرمهدی - قربون اون چشمای پف کرده ت برم غیر از برادر شما و خانومشون و خواهر من و شوهرش کی هست که بخوایم باهاش بریم بیرون ؟ دستی به چشمام کشیدم و به یاد حرف دیروز مهرداد خندیدم ‏ من - هیچکی الان بلند میشم بوسه ای روی پیشونیم زد امیرمهدی - دارن راه می افتن نفس عمیقی کشیدم .... عطر تنش رو دوست داشتم ... نگاهی به تشک دو نفره ای که شب توی اتاقم انداختم کردم بالشتش رو برداشته بود و گذاشته بود رو تختم شب قبل در کمال پر رویی به مادر و پدرش گفت که " شما برین من پیش خانومم میمونم " و همین حرف باعث خنده ی دو تا خونواده شد و پدرش هم رو به بابا گفت: - اگر شما اجازه بدین عروسیشون رو سریع تر راه بندازیم اینجوری هر شب مزاحم شما هستن و بابا با خنده قبول کرده بود ... بلند شدم و دست و صورتم رو شستم ... بعد از خوردن صبحانه ی مختصری لباس پوشیدیم .... با اومدن بچه ها همگی راه افتادیم .... راه که افتادیم پخش ماشین رو روشن کرد .... صدای احسان خواجه امیری تو ماشین پیچید .... ناباور گفتم: من --وای امیرمهدی! اين آهنگ... امیرمهدی - چیکار کنم دیگه گفتم یه سی دی بخرم که خانومم وقتی میشینه تو ماشین حوصله ش سر نره در مقابل اون همه خوبی واقعاً کم آورده بودم ... سرم رو کج کردم من -مرسی خندید و همونجور که نگاهش به خیابون بود جواب داد امیرمهدی - گفته بودم که زندگیمی من برای زندگیم همه کار می کنم بعد با شوق گفت: امیرمهدی - بستنی میخوری ؟ من - نیکی و پرسش ؟ ماشین رو کنار خیابون پارک کرد .... حین پیاده شدن گفت: امیرمهدی - چه مدلی می خوری ؟ من - میوه ای قیفی امیرمهدی - جون من وسط خیابون لیس نزنیا خندیدم و " باشه " ای گفتم ... رفت سمت ماشین بچه ها و همراه رضا که پیاده شده بود رفتن برای خرید بستنی منم پیاده شدم و رفتم کنار نرگس و رضوان ایستادم ... رضوان دوتا دستش رو به هم مالید رضوان - پیشنهاد هر کی بود خدا خیرش بده بدجور هوس بستنی کرده بودم من - پیشنهاد امیرمهدی بود و نگاهم رو دوختم به اون سمت خیابون که امیرمهدی داشت بستنی قیفی رو از فروشنده می گرفت .... با دست پر راه افتادن بیان این طرف ... نگاهم به امیرمهدی بود .... دستش رفت سمت جیبش ... احتمال دادم گوشیش در حال زنگ زدن باشه چون دستش پر بود نمی تونست جواب بده .... همونجور که حواسش به جیبش بود نگاهم کرد و از خیابون رد شد لبخندی بهش زدم لبخندی بهم زد ولی صدای جیغ کشیده شدن لاستیک هایی گوش هام رو به بازی گرفت امیرمهدی به آسمون بلند شد و مقابل پاهای من روی زمین افتاد .... نگاهم به مایع قرمز رنگی که زمین رو فرش می کرد ثابت موند و یکی انگار میون نفس های تندم تو گوشم نجوا کرد " ساده ی ساده از دست میروند همه ی آن چیزها که سخت سخت به دست آمدند ! " ❌(پایانِ فصل اول) ❌ . 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj