💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_شش
پشت چشمی نازک کردم
من - تو که رفتی واسه ی من جای آشتی که نذاشتی ....
با آهنگ خوندم ولی بیت دوم رو نگفتم
زیادی عاشقانه بود
نرگس - یعنی میگی منم بگم آشتی نمی کنی ؟
باز با یه بیت ترانه جوابش رو دادم
شاید در اصل میخواستم ذهنش رو منحرف کنم
من - من دوست دارم عاشقتم .... اینجوری آزارم نده
رضوان - وای نرگس الان هر چی بگی این میخواد با آهنگ جوابت رو بده
نرگس با شگفتی نگاهم کرد
من - اینجوری نگام نکن ... با نگات صدام نکن ... اینجوری نزن به شيشه ی دلم می شکنه ...
رضوان سری به حالت تاسف تکون داد
رضوان - نگفتم ؟ این خواهرشوهر من از عجایب هفتگانه ست
لبخندی زدم
من - یکه زن و یکه سوارم .... هیچ کجا رقیب ندارم ....
نرگس خندید
نرگس - به خدا تکی مارال
من -همه ی دنیا نمیدیدن منو ... من کنار تو تماشایی شدم
رضوان - بسه مارال ، بریم
سرم رو بالا انداختم و دستم رو به طرف نرگس دراز کردم
من - منو با خودت ببر .. ای تو تکیه گاه من ... خوبه مثل تن تو ... با تو همسفر شدن
رضوان چشم و ابرویی اومد به معنای اینکه تموم کن زودتر بریم
اما من قری به سر و گردنم دادم و در حالی که عقب عقب از اتاق بیرون می رفتم خوندم
من -ا برو به من کج نکن ... کج کلاه خان یارمه ...
دست هام رو تو هوا حرکت دادم و به خودم اشاره کردم
من - خوشگلم و خوشگلم ... دل ها ...
چرخیدم به طرف مخالف و از دیدن فرد رو به روم ریتم از آهنگم رفت
و حس از خوندنم
من - گرف...تا...ر....مه
امیرمهدی کنار مادرش ایستاده بود و انگار داشتن حرف میزدن که با ورودم به هال و آهنگ خوندنم متوجهم شدن...
حواسش کاملاً به من بود
این رو از ابروهای بالا رفته اش فهمیدم
چون خودش که نگاهم نمیکرد
بهتم از دیدنش به قدری بود که بدون فکر برای جبران حرکتم آروم شروع کردم به خوندن چیزی که مجاز باشه
و اولین چیزی که تو دهنم اومد اين بود
من - ممد نبودی ببینی ... شهر آزاد گشته ... خون یارانت پر ثمر گشته ... ممد...
نگاهم میخ صورتش بود که هیچ تغییر خاصی نداشت
نه شگت زده بود و نه خوشحال
نه ناراحت و یا عصبانی
خنثی بود و این باعث میشد نتونم بفهمم تو ذهنش چی میگذره
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_شش
مامان لبخندی زد
مامان - عوضش حسابی ثواب میکنم
رضوان - مامان سعیده خیلی ماهی
و بلند شد و رفت مامان رو بغل کرد
نگاهشون کردم، دل خوشی داشتنا !
اينم عروس خود شیرین ما که البته انقدر خوب بود که اين خودشیرینیش دل آدم رو نزنه
نگاهم رو دوختم به تلویزیون و سریال مخصوص شبهای ماه رمضونش
و یکی تو ذهنم با تمسخر گفت
" یادته میگفتی آخرین دیدارت با امیرمهدیه ؟ دیدی هیچی دست تو نیست و هر چیزی در قدرت خداست بازهم امیرمهدی رو میبینی "
لبخندی زدم زیر لب گفتم
" قربونت برم خدا جون که راه به راه به فکر دل بدبخت منی "
***
هنوز مثل قبل جون نگرفته بودم با اینکه به زور مامان و بابا کمی غذا میخوردم
از صبح رضوان اومده بود کمک مامان و دائم به من تشر میزد که کمتر خودم رو خسته کنم
که شب وقتی مهمونا اومدن ضعف نکنم
بهم هشدار هم داده بود که سر به سر امیرمهدی نذارم و هر چی گفت لج نکنم
منم برای حرص دادنش شونه ای بالا می نداختم و می گفتم
" حالا ببینم چی میشه "
بنده ی خدا هی جوش میزد که همه چی اونجور که میخواد پیش بره و این افطاری بشه وسیله ی خیر و خواستگاری
کلی به مامان کمک کرد و منم پا به پاش کمک کردم دلم نیومد اونا کار کنن و من برم استراحت
بهشون قول دادم هر وقت خسته شدم و ضعف کردم دیگه کاری نکنم
یه ساعت قبل از اومدن مهمونا هم رفتم اتاقم و خوابیدم تا سر حال بشم
وقتی بیدار شدم پدر و مادر و برادر رضوان اومده بودن
صدای بابا و مهرداد هم می اومد و نشون می داد همه آماده هستن برای استقبال از خونواده ی درستکار
بیست دقیقه ای تا اذان بیشتر نمونده بود
سریع بلند شدم و به سمت کمد لباسام رفتم
با اون همه لباس یقه باز و آستین کوتاه و صد البته تنگ و چسبون چیزی برای انتخاب باقی نمیموند جز چندتامانتو
دست بردم و یکی از مانتوهایی که ماه پیش با مامان خریده بودم بیرون کشیدم
پارچه ی خنکی داشت و همین باعث شد تا انتخابش کنم بلند بود و به رنگ آبی روشن
طرح ساده ای داشت ترجیح میدادم تو چشم نباشم
حاضر که شدم صدای زنگ آیفون هم بلند شد وقتی برای دست کشیدن به صورتم نداشتم
سریع کرمی به صورتم زدم شالم رو روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم
همون لحظه هم خانواده ی درستکار وارد خونه شدن
جلو رفتم و با همه سلام و احوالپرسی کردم مثل قبل با امیرمهدی کمی سرسنگین بودم
به محض نشستن مهمونا برای کمک به مامان به آشپزخونه رفتم و نذاشتم رضوان به خاطر کمک زیاد از جمع دور باشه
سفره ی افطار رو آماده کردیم و به محض بلند شدن صدای ربنا همه دور سفره جای گرفتیم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_شش
اون شب اومد که حرفای آخر رو بزنیم که من همه چی رو براش توضیح بدم ، گفت که میخواد همه چی رو دقیق بدونه و البته دلایل کارام رو
اینکه چرا به پویا علاقه مند شده بودم و رو چه حسابی میخواستم بهش بله بدم ... اینکه چی شد که خودش رو انتخاب کردم و پویا رو رد .... اینکه روابط من و پویا چه جوری ادامه پیدا کرد و خیلی چیزهای دیگه
حین حرف زدن من که تقریباً سعی داشتم با ریز بینی همه چی رو مو به مو براش توضیح بدم عصبانی شد ... اخم کرد ... چند دقیقه ای قدم زد مشت به دیوار زد
ولی در عوض با من تند نشد ... هوار نکشید ... داد نزد ... حرمت شکنی نکرد
مثل هميشه سعی کرد به خودش مسلط باشه ... مدیریت بحرانش عالی بود ... تو بدترین شرایط سعی می کرد بهترین عکس العمل رو نشون بده
انگار خدا ساخته بودتش برای همچین کاری ... وسط تنگنای روزگار خوب می تونست تنش ها رو مدیریت کنه که نه سیخ بسوزه و نه کباب
و من دلم به همین کارش خوش بود که تو زندگیمون با تدبیر با مشکلات برخورد می کنه و نمی ذاره شیرینی زندگیمون طعم گس و ناجور بگیره
با کمک رضوان لباس سبز رنگی که جزو خریدای عقدم بود تنم کردم ... یه لباس ماکسی که بالاش فقط دو تا بند نازک داشت و تا بالای زانوم تقریباً به تنم می چسبید
در عوض پایینش کمی آزادانه می ایستاد رضوان هم لباسش رو عوض کرد و اومد جلوی آینه کنارم ایستاد
نگاهش کردم ... لباس ماکسی ماشی رنگش بی نهایت برازنده اش بود ... هم کاملاً پوشیده و هم بی نهایت شیک بود
میدونستم که چادر سرش میکنه به خصوص جلوی حاج عموی امیرمهدی
با تحسین نگاهش کردم
من - چه بهت میاد این لباس
لبخندی زد
رضوان - سلیقه ی مهرداده
با حسرت لبخندی زدم ... کاش لباس منم سلیقه ی امیرمهدی بود ... چون محرم نبودیم لباسم رو ندیده بود
برای خرید لباس من و مامان و رضوان با نرگس و طاهره خانوم رفته بودیم
صدای مهرداد از پشت در اتاق حواسمون رو از اینه پرت کرد
مهرداد - حاضرین ؟
رضوان به سمت در چرخید
رضوان - آره بیا تو
مهرداد اومد داخل ... تو کت شلوار خوش دوختش حسابی به دل می نشست
نگاهی پر مهر بهم انداخت
مهرداد - به به چه خوشگل شدی ، همین اول کاری میخوای پسر مردم رو دیوونه کنی ؟
پشت چشمی نازک کردم
من - آدم که زن خوشگل میگیره باید فکر اینجاهاش هم باشه
مهرداد - نگفتم که خوشگلی گفتم خوشگل شدی امیرمهدی صبح که از خواب بیدار میشی ببینتت تازه میفهمه چه کلاه گشادی سرش رفته
خم شدم و کفش پاشنه دارم رو در اوردم
من - جرأت داری یه بار دیگه تکرار کن
دویید سمت هال و با صدای بلند حین خندیدن گفت:
مهرداد - به جون خودم راست میگم چشمات همچین پف می کنه آدم با چینیا اشتباه میگیرتت
میخواستم کفشم رو پرت کنم طرفش که صدای آیفون مانع شد ... صدای زنگ آیفون دوبار پشت سر هم نشون دهنده ی اومدن اولین گروه مهمونا بود
به نظرم زود اومده بودن ... نگاهی به ساعت انداختم ... یعنی حاضر شدنمون نزدیک به یه ساعت طول کشیده بود
سریع در اتاق رو بستم و دستپاچه به رضوان گفتم:
من -وای ... حالا چیکار کنم ؟
اخمی کرد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj