💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنچ
مامان به سمع و نظرم رسوند که خواستگاران محترم پنج شنبه شرفیاب میشن به حضور مبارک همایونیم
و چون اون شب مصادف میشه با وفات قبل ازافطار میان که زمانش بد نباشه
منم که نا نداشتم مخالفت کنم به ناچار باز هم سکوت کردم تا مامان و بابا هرجور دلشون می خواد برنامه ریزی کنن
بحث خواستگارا که اومد وسط رضوان با حسرت گفت
رضوان - کاش جوری میشد که ما هم تا آخر این هفته بریم خواستگاری نرگس
مامان با مهربونی نگاهش کرد
مامان - چاره ش یه زنگ زدن و وقت گرفتنه مادر
رضوان - راستش دلم میخواد وقتی میریم خواستگاری یه آشنایی قبلی بین دو تا خانواده باشه که رضا و نرگس بتونن از همون شب با هم حرف بزنن اینجوری بخوایم بریم اولین جلسه میشه آشنایی دو تا خونواده دیگه فکر نکنم وقت بشه این دو تا با هم حرف بزنن
مهرداد در حال خودن سیب گفت
مهرداد - خب چه اشکالی داره ؟
رضوان - اشکالش اینه که چندین و چندبار باید بریم خواستگاری تا اين دوتا بتونن حرف بزنن و به نتیجه برسن ولی اگر یه آشنایی از قبل باشه همون جلسه ی اول میشه بگیم برن با هم حرف بزنن
مامان ابرویی بالا انداخت
مامان - راست میگه الان خواستگار مارال هم اینجوریه دیگه ،ما تازه میخوایم باهاشون آشنا بشیم اگر جلسه ی اول به دلمون نشستن اجازه میدیم باز هم بیان و مارال با پسرشون حرف بزنه
مهرداد رو به رضوان گفت
مهرداد - حالا تو چرا انقدر عجله داری ؟ بذار کار ها طبق روالش پیش بره
رضوان با مظلومیت نگاهش کرد
رضوان - دلم میخواد تا آخر ماه رمضون تکلیف رضا هم مشخص بشه
مهرداد مکثی رو چشمای زیبا و مظلوم رضوان کرد لبخندی زد
مهرداد - به امید خدا همه چی درست می شه
مامان - میگم رضوان جان میخوای فردا یا پس فردا خونواده ی درستکار و خونواده ی شما رو افطاری دعوت کنم که اینجوری آشنایی اولیه ایجاد شه ؟
رضوان نگاه از مهرداد گرفت و با شگفتی زل زد به مامان
رضوان - این کار رو میکنین مامان سعیده ؟
مامان - معلومه! یه عروس که بیشتر ندارم
رضوان - اما اینجوری همه ی زحمتاش میفته رو دوش شما
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj