💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_چهل_و_شش
جوابم رو دادن و ماشین حرکت کرد . آروم حرکت می کرد و بیشتر با دست راستش که سالم بود رانندگی میکرد . وقتی هم می خواست دنده رو عوض کنه با نوك انگشتاي دست چپش فرمون رو کنترل می کرد .
تو دلم خداخدا کردم بتونم نقشه م رو اجرا کنم .
همه ساکت بودن و کسی چیزي نمی گفت . وارد خیابون اصلی که شدیم براي اینکه بتونم نقشه م رو اجرا کنم ، کمی خودم رو به سمت جلو کشیدم و گفتم .
من – ببخشید فکر کنم خیلی ساکتیم . آهنگی ندارین گوش کنیم از این سکوت خلاص شیم ؟
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – الان روشن می کنم .
و دستگاه پخش رو زد .
صداي افتخاري تو ماشین پیچید .
یارا یارا گاهی ، دل ما را ... به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را ، چو مسیحا ... به دمیدن آهی روشن کن ....
سریع خودم رو کشیدم جلو .
من – واي من سنتی گوش نمی دم .
نرگس چرخید به سمتم .
نرگس – آخی . این آقا داداش ما فقط سنتی گوش می ده . اگه می دونستم ، از سی دي هاي خودم می آوردم
. من پاپ هم گوش می کنم .
با خوشحالی گفتم .
من – من با خودم سی دي دارم . بدم بذاریش ؟
نرگس – بده .
دست بردم تو کیفم و سی دي مورد نظرم رو بیرون آوردم و دادم دستش .
من – قربون دستت . ولومش رو هم زیاد کن .
نرگس هم سی دي رو گذاشت . می دونستم همون اولین آهنگش براي امیرمهدي عالیه .
چند ثانیه بعد آهنگ گوشواره ي ساسی مانکن تو ماشین پیچید . نگاهی به سمت پخش انداخت . اخمش نشون
می داد از ریتم آهنگ خوشش نیومده
دست برد و صداش رو کم کرد . ولی نه اونقدري که نتونیم بشنویم چی می گه . فقط ماشین رو از اون همه
ریتم کوبنده خلاص کرد .
دوباره نگاه به رو به رو دوخت .
با شروع شدن متن آهنگ ، و روون شدن کلمات به دنبال هم ، نگاه از رو به رو گرفت و بهت زده خیره شد به
پخش . انگار جواب بهتش رو از اون می خواست بگیره .
لحظه به لحظه که می گذشت بهتش بیشتر می شد و نگاهش بین مسیر رو به روش و پخش ماشین می
چرخید .
بیا برگرد جون من انقده اطفاري نشو ..... به جز مانکن با کسی نرو و با کسی تو همبازي نشو ..... وقتی منو
بوس می کنه و دوتا چشماشو می بنده ..... قربون اون لباش برم که دم به دیقه می خنده
نگاهی به نرگس انداختم . لبش رو به دندون گرفته بود و انگار سعی می کرد نخنده . حس می کردم لباش از
شدت فشار داره کبود می شه .
رضوان هم چادرش رو جلوي صورتش گرفته بود از لرزش چادر معلوم بود داره می خنده .
از خنده شون خنده م گرفته بود . ولی سعی کردم اصلاً نخندم . ته دلم از این اذیت احساس رضایت کردم .
نگاهم رو چرخوندم سمت امیرمهدي .
نگاه مبهوتش از اینه ي جلو به من دوخته شد .
با همون حالت لب زد .
امیرمهدي – این چیه ؟
نگاه مبهوتش ، اخمی که روي پیشونیش هر لحظه بیشتر می شد ، و حالت نگاه دلخورش ، تموم ذوقم رو کور
کرد .
یه لحظه احساس پشیمونی کردم .
مثل آدماي شکست خورده حس بدي داشتم . تکیه دادم به پشتی صندلیم و سکوت کردم . سرم رو زیر انداختم
.
خجالت کشیدم نگاهش کنم . نکنه فکر بدي در موردم می کرد ؟!!
در اصل شکست خورده بودم . فکر نمی کردم این رفتار رو داشته باشه . نگاه دلخورش اعصابم رو به هم ریخت
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj