eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من – منم میام . -•-•-•-•-•-•-•-• وضو گرفتم نمازم رو بخونم که همون موقع رضوان زنگ زد و ساعت قرارش با نرگس رو گفت و آخرش اضافه کرد قرار شده امیرمهدي بیاد دنبالمون . و ما رو ببره . داشتم از شدت ذوق پس می افتادم . طوري که مامان اخمی بهم کرد و ذوقم کور شد . مامان – خوبه که با خدا قول و قرار داري وگرنه معلوم نیست می خواستی چقدر ذوق کنی ؟ خودم رو مظلوم کردم . من – دختر به این خوبی ! مامان – به جاي این ذوق کردنا و این مظلوم بازیا بگو کی بگم این خواستگارا بیان ؟ اخمی کردم . من – واي مامان . یه امروز حال من رو نگیر . بذار براي بعد تو رو خدا . سري تکون داد . مامان – آدم رو دق می دي مارال . و رفت سمت اتاق خوابشون . مثلاً کمی قهر کرده بود باهام . که چرا حرفش رو گوش نمی کنم . با فکر اینکه وقتی برگشتم می رم و از دلش در میارم ذهنم پر کشید سمت امیرمهدي . حس اذیت کردنش بدجور تو وجودم زبونه می کشید . فکري مثل برق از ذهنم گذشت . موذیانه خندیدم . عجب نقشه اي کشیده بودم ! آخ که دلم براي دیدن عکس العملش ضعف می رفت . قبل از حاضر شدنم سی دي مورد نظرم رو گذاشتم تو کیفم و بعد رفتم سراغ کمدم . همون مانتوي سفید بلندم رو پوشیدم . با صداي زنگ در ، بلند یه " خداحافظ " گفتم و بیرون رفتم . ماشین امیرمهدي جلوي در خونه مون بود . خودش پشت فرمون بود و نرگس هم کنارش نشسته بود . رضوان هم رو صندلی عقب ماشین نگاهش به سمت من بود . با فکر اینکه چه طوري یه دستی می خواد رانندگی کنه سوار شدم و بلند " سلام " کردم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj