💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
رضوان – به نظرت نرگس به درد رضاي ما می خوره ؟
من – چی ؟ نرگس ؟
رضوان – آره می خوام به یه بهونه اي به رضا نشونش بدم .
من – چه بهونه اي ؟
دوباره تکیه داد به صندلیش .
رضوان – خرید .
در سکوت نگاهش کردم .
نرگس اومد . و کاغذي رو گرفت سمتش .
نرگس – این آدرس . ببخشید دیر شد . زنگ زدم دختر خاله م که آدرس دقیق رو ازش بگیرم .
رضوان نگاهی به آدرس انداخت .
رضوان – من تا حالا این منطقه رو نرفتم . می ترسم مغازه رو پیدا نکنم . می شه خودتم باهام بیاي نرگس
جون ؟
نرگس – باشه میام . فقط کی می خواي بري ؟ اگه بشه تو همین چند روز مونده به ماه رمضون بریم بهتره .
آخه هوا گرمه دهن روزه اذیت می شیم .
رضوان سري تکون داد .
رضوان – باشه . هر روز وقتت آزاد بود بگو .
نرگس – شنبه بعد از ظهر خوبه ؟
رضوان – عالیه .
و رو به من گفت .
رضوان – تو نمیاي مارال ؟
من – مگه نمی خواین پارچه چادري بگیرین ؟ من که چادر سر نمی کنم .
نرگس لبخندي زد .
نرگس – پارچه هاي دیگه هم داره . همه شون هم قشنگن .
سري تکون دادم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj