🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم
یه صدایی از پشت سرش بلند شد
(صبر منم خیلی کمه)با شنیدن این صدا دلم
اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه
ام جاری بود ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش
انداخت وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم
صدای کی بودصاحب صدا قبل اینکه این
آشغال فرار کنه یقش و گرفت وکوبید زمین
دستش درد نکنه تا جون داش زدتش اون
پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو
ترسیدم خودمو کشیدم عقبیه دستمال
گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه
میکردم سرشو گرفته بود اون سمت خیابون
دستاش از عصبانیت میلرزید مزه ی شور
خون و رو لبم حس کردم لبم بخاطر ضربه ای
که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد
دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم
ازم دور شداون یکی دوستش اومد جلو
جلو حرف زدنمو گرفت
_نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ...
بابا مگه ناموس ندارین خودتون ...
رو کرد به منو ادامه داد
شما خوبین ؟
جاییتون که آسیب ندید ...؟
ازش تشکر کردمو گفتم که نه تقریبا سالمم
چیزیم نشده هنوز به خاطر شوکی که بم وارد
شد از چشام اشک میومد انگار کنترلشون
دست خودم نبود دستمال و گذاشتم رو جای
دستای کثیفش اه چقدر از خودم بدم اومد
پسره ادامه داد
_ما میتونیم برسونیمتون
سعی کردم آروم باشم
+نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم
_تعارف میکنین ؟
+نه !
پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش
همین طور که کتاباو وسایالمو از رو زمینجمع
میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از
خاک شده بود بتکونمبه خودم لعنت فرستادم
که چراگذاشتم برن!
وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم
اگه دوباره ... حتی فکرشم وحشتناکه
اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من
قبول کنم مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم
که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم
توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم
کمک کردن کاش از خدا یه چی دیگه
میخواسم همون پسره دوباره گف
میرسونیمتون بدون اینکه دیگه چیزی بگه
پریدم تو ماشین تنم میلرزیدخون خشکیده رو
لبمو با دستمال پاک کردم چند بار دیگه دست
به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم.
وای حاال نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی
بگم دوباره همون پسره روشو کرد سمت
صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید
اصلا نمیدونم چی گفتم بهش فقط لای حرفام
فهمیدم گفتم شریعتی اگه میشه منو پیاده
کنین با تعجب داشت به من نگاه میکرد که
اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه
لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش.
کل راه تو سکوت گذشت...
وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم
اصلا حالم خوب نبود دائم سرم گیجمیرفت
همش حالت تهوع داشتم
به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه...
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙|@khacmeraj
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم
آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی نه اونجوری که من بخوام... 😕
باباگفت:
_آقای صادقی آدم خوبیه.من پسرشو ندیدم.تا حالا خارج از کشور درس میخونده،ولی به نظرمن بهتره بیان.فکرمیکنم ارزشش رو داشته باشه آشنا بشیم.😊
وقتی بابا اینجوری میگه یعنی اینکه بیان.
بابا کلا همچین آدمیه،خیلی وقتها به بچه هاش اختیار میده ولی حواسش هست هرکجا لازم باشه میگه بهتره اینکارو بکنی😇 ولی وقتی میگه بهتره اینکارو بکنی یعنی اینکارو بکن.
ماهم که بچه هاش هستیم به درستی حرفهاش ایمان داریم.
من دیگه چیزی نگفتم.بابا گفت:
_پس برای آخر هفته میگم بیان.
بعد به مامان گفت:
_هرچی لازم داری بگو تا بخرم.
بعد از شستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخونه رفتم توی اتاقم.گوشیم زنگ میزد.ریحانه بود.گفتم:
_سلام بر یار غارم.😍
-سلام.کجایی تو؟ این همه زنگ زدم.😠
-خب متوجه نشدم.چرا میزنی؟ حالا کار مهمت چی بود مثلا؟😇😜
-فردا میای کلاس استاد شمس؟😕
-آره.چرا نیام؟😊
-بچه ها اعتراض دارن بهت.میگن وقت کلاسو میگیری.😒
-من وقت کلاسو میگیرم؟ تا استاد شمس چیزی نگه که من جواب نمیدم.این بچه ها چرا به اون اعتراض نمیکنن؟🙁
-خیلی خب حالا.منکه طرف توأم.پشت سرت حرف درست کردن.😐
-چه حرفی؟😳
-میگن میخوای توجه استاد رو جلب کنی.
بالحن تمسخرآمیزی گفتم:
_آره،با مخالفت کردن باهاش و با دعوا.
-ول کن بابا.فردا میبینمت.کاری نداری؟😕
ریحانه اینجور وقتها میفهمه باید سکوت کنه.خنده م گرفت.باخنده گفتم:
_دفعه ی آخرت باشه ها.😁
ریحانه هم خندید.😃خداحافظی کردیم.
به کتابهام نگاهی کردم.
کتاب درسی برداشتم،نه..الآن حوصله ی اینو ندارم.با دست کتابها رو مرور میکردم.آها! خودشه.
✨نهج البلاغه✨ رو برداشتم.بازش کردم.یکی از خطبه ها اومد.چند بار خوندم.یه چیزهایی فهمیدم ولی راضیم نکرد.شرحش رو برداشتم.اونم خوندم.خیلی خوشم اومد،اصطلاحا جگرم حال اومد.☺️😍😁
خیلی باحالی امام علی(ع)،نوکرتم.الان نماز حال میده،وضو که دارم،
حجابمو درست کردم. 😇سجاده مو پهن کردم،...
خب نماز چی بخونم؟😍🤔
مغرب وعشاء که خوندم،نماز شب هم که زوده.من نمیدونم خداجون،میخوام نماز بخونم دیگه،آخه خیلی ماهی.
خودت یه کاریش بکن..الله اکبر..بعد از نماز از نیت خودم خنده م گرفت.
گفتم:
_خداجون تو هم با من حال میکنی ها! چه بنده ی دیوانه ای داری،همش از دستم میخندی دیگه.😅
دیر وقت شد.رفتم روی تخت خواب،رو به آسمان گفتم:
_خداجون! امشب خسته م.بذار یه امشبو بخوابم.با التماس گفتم:
_بیدارم نکن،باشه؟..ممنونم.😫😁
نصف شب از خواب بیدار شدم....
مگه ساعت چنده؟ ☹️🤔
به ساعت نگاه کردم،تازه چهار و نیمه،🕟یه ساعت دیگه اذانه.🌌✨
به آسمان نگاه کردم،گفتم:
_خدایا!اینقدر با من شوخی نکن.یه امشبو میذاشتی بخوابم.منکه میدونم دلت برام تنگ شده،باشه،الان بلند میشم،خیلی مخلصیم.😅😁😍
رفتم وضو گرفتم و...
ادامه دارد...
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸༄⸙|@khacmeraj
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم
آهنگ قشنگی بود.😢
بدجور باهاش انس گرفته بودم . یه دفعه صدای در ماشین اومد برگشتم دیدم امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو . کی رفته بود پایین.با همون لبخند محجوبانش ☺️ کیسه رو گرفت سمتم. توشو نگاه کردم یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری توش بود.😍
_ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟
امیر علی _ یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی.
_ وای بیخی بابا .تو این گرما .ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا.😐
امیر علی _ باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم .
بی توجه به موقعیت روسریمو در اوردم .
امیرعلی _ اینجا؟؟؟؟؟؟😳
سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم .
واااااااااای داشتم خفه میشدم . بلاخره وارد پارکینگ حرم شدیم . جای جالبی بود دوسش داشتم . رفتیم تو پارکینگ شماره 4. بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به چادر.
یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردم دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدمو میدونستن . بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم .😊
امیر علی _ چقدر بهت میاد. 😍
_ ایییش . چادر . چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی.
مـثه ....😬
بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفمو و گفت:
_ بریم که به نمازبرسیم بدویید.
و رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ مامان و امیر علی هم دنبالش .
_ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم .
مامان_ واه گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو.
دیدم راست میگه ها . منم دنبالشون راه افتادم .
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم
نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه....
خونه ی سمیرا سر کوچه بود،
بعد از خداحافظی باهاش راه افتادم سمت خونه ی خودمون،
یادِ سمیرا و خوشحالیش برای تولد باباش افتادم، لبخند تلخی رو لبم نشست، باز این بغض چندین ساله قصد داغون کردن منو داشت،
در و آروم باز کردم و رفتم داخل حیاط، چشمامو بستم و با تمام وجود نفس کشیدم، یه نفس عمیق،
دلم میخواست تمامِ اون عطر ملیح یــــاس و به ریه هام بکشم ...
از حیاط دل کندم و رفتم داخل
-سلام مامان عزیــزم
مامان که مشغول ظرف شستن بود با مهربونی نگام کرد و گفت:
_سلام به روی ماهت گلم
با لبخند تکیه دادم به در آشپزخونه
-خوبین مامان؟
-بله که خوبم، وقتی دختر گشنه و خسته ام رو میبینم خوبِ خوب میشم
با اخم ساختگی گفتم:
انقدر قیافه ام داد میزنه گشنمه!
-از بس قیافت ضایع است!
برگشتم سمت محمد، با خوشحالی گفتم: _سلام، چه خبر یه بار زودتر از من رسیدی خونه
_علیک سلام، اگه گفتی چرا
پریدم بالا و گفتم:
_خریدیش؟؟
سرشو تکون داد و گفت:
_اره خریدمش بالاخره
مامان شیر آب و بست و اومد کنارمون
- ولی من نگرانم
محمد با مهربونی نگاهی به مامانم کرد و گفت:
_آخه نگران چی مامان جان، باور کن دیگه راحتیم، هرجاهم خاستین برین من خودم درخدمتم
لبخندی زدم و گفتم:
_آره مامان خیلی خوبه که خودمون ماشین خریدیم دیگه نگران هیچی نیستیم
مامان فقط سرشو تکون داد..
نگرانی مامان رو میفهمیدم .. میدونستم با اومدن اسم ماشین خاطره ی تلخ تصادف دایی جلو چشماش میاد
#نویسنده_بانوگلنرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم
کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: _حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.
صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد:
_عبدالرحمن! ما که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچههاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه.
پدر پیراهن عربیاش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد:
_مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش میکنی!
ولی مادر میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت:
_ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله!
محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن.
پدر تکیهاش را از پشتی برداشت و خروشید:
_زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!
مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد:
_من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.
شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد:
_آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه الآن یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا.حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر.
یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونی.
صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد.
چند لقمهای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن «حتماً حائریه!» سراسیمه روانه حیاط شد.
عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت.
مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت:
_من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم.
و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد:
_الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن.
محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت.
چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری میآمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد:
_داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی.تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم میشنوی.
این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستونهای خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه!
سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونهات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد.
صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمهای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد.
فکر آمدن غریبهای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند.
ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد.
عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و میخواست به نحوی دلداریاش دهد که با مهربانی آغاز کرد:
_غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمیاومد. پسر ساکت و سادهای بود.
مادر تازه سرِ درد دلش باز شد:
_من که نمیگم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!
سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد:
_اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد.
با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود.
عبدالله خندید و به شوخی گفت:
_شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼
🌼
#ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم
مراسم تمام شده بود...
و به همراه پدر و مادرم راهی منزل شدیم.
مفاتیح خودم و مفاتیح سنگین سلما در دستم بود و چادرم را شلخته روی سرم نگه داشته بودم.
داخل کوچه که پیچیدیم جمعیت اندکی را جلوی منزل پدر سلما دیدیم.
✨صالح با لباس نظامی✨ و کوله ی بزرگی که به دست داشت بی شباهت به رزمنده های فیلم های زمان جنگ نبود.😳
"این هنوز سربازی نرفته؟ پس چیکار کرده تا حالا؟"🙁
هنوز حرف ذهنم تمام نشده بود که صالح به سمت ما آمد و با پدرم روبوسی کرد و پدر، گرم او را به آغوشش فشرد.
متعجب به آنها خیره بودم که مادر هم با بغض با او صحبت کرد و در آخر گفت:
ــ مهدیه خانوم خدانگهدار. ان شاء الله که حلال کنید.✋
کوله را برداشت و با بغض شکسته ی سلما بدرقه شد و رفت...
جمعیت اندک، صلواتی فرستادند و متفرق شدند.
سلما به درب حیاط تکیه داد و قرآن را از سینی برداشت و سینی به دستش آویزان شد.😢
قرآن را به سینه گذاشت و بی صدا اشک ریخت.😭
این بی تابی برایم غیر منطقی بود.😟
به سمتش رفتم و تنها کافی بود او را صدا بزنم که بغضش بترکد و در آغوشم جای بگیرد.😫😭
او را با خودم به داخل منزلشان بردم.
پدرش هم همراه صالح رفته بود و سلما تنها مانده بود.
مادرش چند سال پیش فوت شده بود و حالا می فهمیدم با این بغض و خانه ی خالی و سکوت سنگین، تحمل تنهایی برایش سخت بود.😖
ــ الهی قربونت برم سلما چرا اینجوری می کنی؟ آروم باش...
هق هق اش بیشتر شد😫 و با من همراه شد.
ــ چقدر لوسی خب بر می گرده...😒
در سکوت فقط هق می زد.
سعی کردم سکوت کنم که آرام شود.
ــ خب... حالا بگو ببینم این لوس بازی چیه؟😏
ــ اگه بدونی صالح کجا رفته بهم حق میدی😢
و با گوشه ی روسری اش اشکش را پاک کرد و آهی کشید.
ــ ای بابا... انگار فقط داداش تو رفته سربازی😂
ــ کاش سربازی می رفت...😔
ــ کجا رفته خب؟!😕
ــ سوریه...😭
و دوباره هق زد و گریه ی بلندش تنم را لرزاند.😫😭
اسم سوریه را که شنیدم وا رفتم
"پس بخاطر این بود که همش حلالیت می طلبید؟!"😥😓
#بهقلمـبانوطاهرهترابی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
💚🌿💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚
🌿💚
💚
#رمان_خانمخبرنگار_آقایطلبه
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم
چشم قشنگه: اوهوم خانووووم...
حواستون کجاست...
اوه اوه از اون موقع دارم همینجوری عین بز پسر مردمو دید میزنم وای آبروم رفت
خودمو جم و جور میکنم...
_بله آقا من اصلا دوس دارم بگم باطل میکنه شما مفتشی...
چشم قشنگه: نخیر مفتش نیستم طلبه هستم و باید مشکلات دینی افراد رو حل کنم...
_عه پس امامه ت کو اصلا عبام نداری که....
چشم قشنگه: یعنی بنظر شما هرکس لباس نداشته باشه طلبه نیس...
_نع نیست....
چشم قشنگه:
بابا خانوم شما عجب رویی دارید ها
روحانی که تا اون موقع ساکت بود با صدایی که توش خنده موج میزد گفت : عه ! جواد از تو بعیده دخترگلم بی ادبی پسر منو ببخشید...
اوه اوه فامیل در اومدن
_عه چیزه
یعنی چیزه...
اهان یعنی میخواستم بگم نه بابا این چه حرفیه خداببخشه...
روحانی: ممنون دخترگلم لطف کردی
التماس دعا...
با فاطمه به طرف بچه ها برگشتیم ولی فکرم پیش چشمای پسره بود وای خدایا خودت ببخشم من که چشم ناپاک نبودم
فاطمه:وااااایییی خاک تو سرم
_عه خاک تو سر عمر چرا تو سر تو...
فاطمه: بچه ها رفتن حالا تو این شلوغی چجوری پیداشون کنیم بدبخت شدیم فائزه خدا لعنتت کنه
_فاطمه مگه عصر حجره بابا زنگ میزنیم پیداشون میکنیم دیگه
فاطمه: عه راس میگی ها
بزنگ ببین کجان ....
_از دست تو...
گوشیمو از جیب شلوارم بیرون آوردم وااای فاطمه شارژ برقی نداشتم خاموش شده
فاطمه: وای فائزه یه کاری کن برو از یکی گوشی بگیر تورو خدا
یک آن یه فکر به ذهنم رسید...
حاج آقا و پسرشون...
آروم و متین به سمتشون حرکت کردم ...
هنوز همونجا بودن...
_ببخشید حاج اقا
حاجی: عه شمایید دخترم بفرمایید
_حقیقتش ما از دوستامون جدا شدیم حالاهم گوشیم شارژ نداره باهاشون تماس بگیرم میشه از گوشی شما استفاده کنم
حاجی: عه این چه حرفیه دخترم
جواد جان گوشیتو بده تا تماسشونو بگیر
جواد (همون چشم قشنگه خودمون):
بله بفرمایید...
وقتی گوشیشو به طرفم گرفت دستامو بردم جلو برای گرفتنش که یهو یه لرزش کاملا ضایع افتاد توی دستام به هر بدبختی بود گوشی رو از دستش گرفتم تا رسید دستم قفل شد دوباره روی صفحه قفل نوشته بود ...
سید محمد جواد
وای خدا اونم سیده...
_عه ببخشید قفل شد...
آقا سید آروم جوری که من نفهمم (البته ارواح عمش یجوری اتفاقا گفت من بفهمم )
گفت:از بس استخاره کردید موقع گرفتنش دیگه گوشی رو دوباره دستش دادم اونم رمز و زد و بهم پس داد حالم بی خود و بی جهت گرفته بود...
💚
🌿💚
💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم
صداي آهنگي که نشون مي داد اخبار بيست و سي داره شروع ميشه به گوشم رسيد. مطمئن بودم
اين شاهکاري که امروز انجام داده رو تو اخبار هم ميگن . پس رفتم تو هال و جلوي تلوزيون
ايستادم . انتظار زيادي نکشيدم چون اولين خبرشون همين آهنگ جديدش بود .
گوينده کمي حرف زد و بعدش گزارشش پخش شد همراه با قسمت هايي از آهنگش که تازه ازش
رو نمايي کرده بود .
محو صداش شده بودم که دوباره همون برقو ديدم . دستم رو بردم جلو و گذاشتم روي صفحه
تلوزيون و روبه خواهرم گفتم .
-: ببين حلقه داره !!! ... باالخره ازدواج کرد ...
آتنا-: نه ابجي ... قبال هم چند بار انداخته ... مگه يادت نيست ؟ ...
-: اخه اونا عقيق بودن ... اين يکي حلقه ي نامزديه انگار ...
نفسم رو پوفي دادم بيرون و از ته دل آه کشيدم . نه پس مي خواست بياد تو رو بگيره ؟ ... از اون
سر دنيا ؟ ... من اگه شانس داشتم که ... واي بازم داري ناشکري مي کني ... هنوز که مطمعن
نيستي نامزد کرده پس چيه ؟ ... چته ؟...
زير لب خدا رو شکر کردم و رفتم توي اتاق تا بخوابم .
-: آتنا تلوزيون و چراغو خاموش کن خوابيدني ...
گوشيمو برداشتم و ساعت رو گذاشتم تا 6 صبح زنگ بزنه . پتوم رو کشيدم توي بغلم و تندوتند
دعاهامو زيرلب خوندم ... و نفهميدم کي خوابم برد !
صبح با صداي اذان انتظار گوشيم از خواب بيدار شدم و از طبقه دوم تخت پريدم پايين . عادت
هميشگي ام بود . بدو بدو رفتم توي دستشويي و وضو گرفتم و به نماز ايستادم . نمازم که تموم
شد دوباره پريدم رو تختم و پتو مو بغل کردم.
خوب شد امروز دانشگاه ندارم و مي تونم برم کتابخونه تا تحقيق رو واسه تحويل به استاد آماده
کنم ... آخه من نميفهمم ترم شروع نشده چه تحقيقي آخه؟ ... اونم ترم اول ... اي بابا ...با اين
فکرا دوباره خواب مهمون چشمام شد .
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
💜🌿💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜🌿💜
💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜
💜🌿💜
🌿💜
💜
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم
نوع چادرش خاص بود. با لبخندی که به سارا می زد با
اشاره سر سارا را صدا کرد، تا جزوه را به دستش دهد.
سارا به طرفش رفت و باهم دست دادند و شروع به خوش وبش کردند. سرش
را به طرف کیفش برد که جزوه را از داخل کیف بیرون بکشد.
همان لحظه فکر شیطنت باری به سراغم امد.
نمی دانم چرا، ولی می خواستم متوجه بشودکه جزوه مال من
است. شاید می خواستم من را ببیند و توجه اش را به طرف
خودم جلب کنم. جلو رفتم و سلام کردم. سرش رابالا آورد
ونگاه گذرایی به من انداخت و زیرلبی جوابم راداد. لبخند
از روی لبهایش جمع شد، قیافه ی جدی تری به خودش گرفت
وجزوه را مقابل سارا گرفت و تشکر کرد.
همانطور که محو صدای آرام و قشنگش شده بودم، قبل از
سارا جزوه را گرفتم و گفتم :
–خواهش می کنم، بعد خنده ایی کردم و گفتم:
–جزوه ام شده مارکوپولو، باالخره به دستم رسید.
با چشمهای گرد شده، سارا را نگاه کردوگفت:
–منظورت از دوستت ایشون بودند؟
سارا با دست پاچگی گفت :
–حاال چه فرقی داره. با دلخوری به سارا گفت:
–کاش می گفتی، بعدهم برگشت به طرفم وبا حالتی شرمنده
گفت:
–حالل کنید من نمی دونستم...نگذاشتم حرفش راادامه دهد.
فوری گفتم:
–اشکالی نداره، اصلا مهم نیست.
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. کمی بیشتر به طرف
سارا متمایل شدو با او دست دادو گفت ...
#لیلافتحیپور
💜
🌿💜
💜🌿💜
🌿💜🌿💜
💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜🌿💜 ➺@khacmeraj