eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 خنديد و نشست . علي -: ما از شما ياد گرفتيم ... دوتامونم خنديديم . -: ببخشيد ... چند لحظه تنهاتون مي ذارم ...الان ميام ... رفتم تو اتاق . صداي علي رو شنيدم که گفت . علي -: خواهش مي کنم ... شما راحت باشين ... در رو بستم و سريع يه مانتو و جوراب و روسري سرم کردم و چادرم رو انداختم رو سرم . تو آيينه به خودم لبخند زدم . پسر خوبي بود علي .... با توجه به شناختي که از قبل هم از شخصيتش داشتم مي دونستم پسر خوبيه . باهاش احساس راحتي مي کردم . براي اولين بار طعم داشتن برادر بزرگ رو باهاش چشيدم . رفتم بيرون و وارد آشپزخونه شدم و چايي دم کردم . بعدش با يه ظرف پر از ميوه و يه بشقاب خالي اومدم بيرون . جلوي علي گذاشتم و روبروش نشستم . -: خيلي خوش اومديد علي آقا ... تکيه اش رو مبل گرفت . يه پرتقال برداشت و شروع کرد به پوست کندن ... علي -: شرمنده آبجي ... اين يه مدت سرم خيلي شلوغ بود ... نتونستم سر بزنم ... مشکلي که پيش نيومده ؟ ... سرم رو به علامت منفي تکون دادم . علي -: محمد که بابت اون اتفاق اذيتت نکرد ؟ ... مي دونستم منظورش گم شدنمه . -: نه اصلا ... اصلا ... علي -: هيچي نگفت بهت ؟ داد نزد ؟ 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 خنديدم و گفتم -: نه علي آقا ... فقط بهم گفت که بيرون رفتني حتما بهش خبر بدم ... ديگه هيچي ... علي دوباره مشغول پوست کندن پرتقالش شد . علي -: خدا رحم کرد اتفاقي برات نيفتاد ... نترسيدي؟ ... -: چرا داشتم سکته مي کردم ... خدارو شکر که مسجد رو پيدا کردم و ديديمش ... وگرنه اصلا به ذهنم نمي رسيد برم تو مسجدي بمونم ... کلي هم گريه کردم ... نفسش رو فوت کرد بيرون . علي -: از دست اين محمد حواس پرت .... پرتقالش رو چهار قسمت کرد و بهم تعارف کرد . يه تيکه اش رو برداشتم . علي -: پس اين محمد کي مياد ؟ ... -: تقريبا شش اينا مي اد ... به ساعت نگاه کرديم 6 بود دقيق . علي -: الاناست که پيداش بشه پس ... حوصلت سر نميره ؟ ... دلتنگ نيستي؟ ... يه لبخند زدم و سرم رو انداختم پايين . -: سرم رو با آشپزي گرم کردم ... کلي تمرين کردم ... علي -: واقعا ؟ ... اتفاقا که محمد شانسکي يه عروسي گيرش اومده کد بانو ... بهتر از اون گيرش نمياد ... -: شما لطف داريد علي آقا ... شما با پدر و مادرتون زندگي مي کنيد ؟ ... يه تيکه از پرتقالش رو گذاشت دهنش . علي -: آره ... اومدن پيش من .. يه مدتيه ... -: چقدر دوست دارم خانواده شما رو ببينم ... 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 علي ابروهاش رو بالا انداخت و گفت علي -: اين يعني دعوت ؟ ... چه عالي ... پس ميشه نتايج تمرين آشپزي آبجي رو هم ديد ... واي اين پسر چقدر ماه بود خدا .... خنديدم. -: من که از خدامه شما تشريف بيارين ولي از صاحب خونه مي ترسم ... آخرين تيکه پرتقالش رو انداخت دهنش . علي -: اونو بيخيال ... من از محمد صاحب خونه ترم ... خودم بهش مي گم ... همون لحظه صداي چرخيدن کليد تو قفل در اومد . مثل هميشه ضربان قلب من از هيجان ديدن محمد رفت رو هزار . علي -: چه حلال زاده ام هست ... از شدت هيجان سريع پريدم بالا . بلند شدم و با دستپاچگي گفتم . -: ميرم چاي بريزم ... محمد وارد شد و سلام داد . اي من قربون اون سلام دادنت .... اومد کليدش رو انداخت رو اپن و کنار علي نشست . شروع کردن به شوخي و خنده و ميوه خوردن . براشون چاي بردم و رفتم تو اتاق . حرفاشونو مي شنيدم و باهاشون مي خنديدم . علي گفت که فردا با پدر و مادرش مياد . يکم بعد صدام کرد . علي -: عاطفه خانم ... دست شما درد نکنه ... زحمت داديم .. چادرم رو مرتب کردم و رفتم بيرون . علي و محمد سرپا بودن . -: خيلي خوش اومدين علي آقا ... خيلي خوشحال شدم ... علي -: ما فردا خدمت مي رسيم .... يه چشمک بهم زد و رفت سمت در .... 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 قدمتون سر چشم ... براي بدرقه اش رفتم . جلوي در که رسيديم محمد گفت محمد -: علي يه دقه واستا ... بعد رفت توي اتاق مرموز . علي درحالي که کفشاش رو پاش مي کرد آروم گفت . علي -: آبجيه من ... عشقي که به محمد داري خيلي پاک و دوست داشتنيه ... ان شاءالله هر چي خدا مي خواد همون بشه ... چشمام گشاد شد . يعني اينقدر ضايع بودم ؟ ... اومدن محمد فرصت هر حرفي رو ازم گرفت . يه سي دي گرفت طرف علي . محمد -: گوش کن ببين چطوره؟ ... علي گرفت و يه چشمک زد و رفت . محمد در رو بست و چرخيد طرفم . نگاهش آتيشم مي زد. جرعت نگاه کردن بهشو نداشتم . با صداش سرم رو گرفتم بالا . محمد -: خودش رو دعوت کرد ... فردا شب مهمون داريم ... يه لبخند داغي تحويلش دادم . -: از پسش برميام ... نگران نباش ... سريع در رفتم از مقابلش . ظرف هاي روي ميز رو جمع کردم و چادرم رو انداختم روي مبل . ظرفا رو بردم بشورم . همه حواسم به محمد بود . اومد تو آشپزخونه مي ترسيدم ظرفاشو بندازم بشکونم ناهيد بدون ظرف بمونه . بالاخره ايستاد . دستش رو از بالاي سرم رد کرد و يه ليوان از اب چکان برداشت و گرفت زير شير اب . محمد -: مطمعني از پسش بر مياي؟ .... آشپزي بلدي؟ ... 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم . لال شده بودم . اخه خيلي نزديکم ايستاده بود . دلم مي خواست هلش بدم عقب و فرار کنم . ليوان آبش رو سر کشيد و شست و گذاشت سرجاش و فاصله گرفت . آخيييششش ... همونطور که به ظرفا ريکا مي زدم گفتم . -: البته اگه مي ترسي گند بزنم مي توني از بيرون غذا بگيري ... داشت از آشپزخونه مي رفت بيرون . محمد -: نه بابا درست کن ببينم دست پختت چطوره؟ .... برگشتم نگاهش کردم . نشست جلوي تلوزيون و کنترل رو گرفت دستش . چقدر دلم مي خواست ساعتها بهش زل بزنم ولي برگشتم و به کارم ادامه دادم . تموم که شد پريدم تو اتاقم تا درس بخونم . غرق درس شدم و کلي خوندم . وقتي حسابي خسته شدم نگاهي به ساعت انداختم . 22 بود . واااي به محمد شام ندادم . مانتوم هنوز تنم بود و لباسم رو عوض کردم و رفتم بيرون . اي جانم ... آخی ... جلوي تي وي خوابش برده بود . رفتم جلو و زل زدم بهش . بغض گلوم رو چنگ زد چي ميشد الان؟ بيخيال ... حالا که نميشه ... چقدر دوستش داشتم . دلم نمي اومد تي وي رو خاموش کنم . اگه خاموشش مي کردم ديگه صورتش رو نمي ديدم . در اتاقش باز بود . حالا يه بهونه توپ واس رفتن به اتاقش داشتم . آروم آروم رفتم جلو و داخل اتاق شدم . اي اي اي رو نکرده بود تو اتاقش بالکن هست . همون وسيله هايي که تو اتاق من بود اونجا هم بود . يه عکس از خودش و يه عکس هم از حرم امام حسين رو ديوارا بود . عکس خودش بالای آيينه اش بود و عکس حرم امام حسين بالاي تختش . رفتم جلو تر و پتو رو کشيدم تو بغلم و سریع به سمت سالن رفتن تا خدایی نکرده سرما نخوره 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 قلبم تند مي زد . آروم تي وي رو خاموش کردم . نشستم همونجا کنار تي وي . صداي نفس هاي کشيده و شمرده اش بلند شد . آخ ... چقدر دلتنگ صداي نفس هاش بودم ... اشک هام جاري شد . ياد حرف علي افتادم . اصلا ناراحت نبودم که احساسم رو علي ميدونست . خوش حال هم بودم . از اينکه فهميده و عشقم رو بهم ياد آوري کرد . ديگه بايد پا مي شدم مي رفتم . اگه بلند مي شد و مي ديد خيلي بد مي شد . رفتم تو اتاقم و خوابيدم . خيلي زود خوابم برد . صبح که بلندشدم محمد نبود . پتوش رو هم جمع کرده بود . روز تعطيليم بود . بعد شستن دست و صورت و وضو و صبحانه تلفن رو برداشتم . به مادرم زنگ زدم . بهم پيشنهاد داد خورشت مرغ و کتلت بپزم . خدا رو شکر که همه چي داشتيم تو خونه . لباس پوشيدم و زدم بيرون . فقط يکم خريد داشتم . دوغ و نوشابه خريدم . با کاهو و گوجه فرنگي و خيار . سالاد هم بايد مي ذاشتم کنارش خب ... برگشتم خونه خريدارو رو اپن گذاشتم ديدم محمد ياداشت گذاشته -:سلام من بعد ظهر ميام خونه .... هرچي لازم داري اس ام اس کن واسم ميگم مرتضي مي خره تحويل ميده .... اخرين روز کارمه تو صدا سيما ... عصر مي خوام که خودم نيستم . با عشق هزار بار دست خطشو خوندم بهش اس دادم همه چي هست لباسامو عوض کردم و شروع کردم به تميز کردن خونه خريدارو گذاشتم تو يخچالو رفتم سراغ درس . ظهر شده بود . تا ساعت چهار درس خوندم و بعدش يک ساعت خوابيدم. از استرس حتي ناهارم نتونستم بخورم . پنج گذشته بود که رفتم سراغ شام پختن . گوشيم کنار دستم بود و هر يه نيم ساعت يه بار زنگ مي زدم به مامان و گزارش مي دادم کلي ازش کمک گرفتم مايع کتلت رو هم درست کرده بودم خورشتم هم در حال پختن بود بوي خوبي مي داد . خدا کنه مزه اش هم خوب باشه . داشتم 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 کتلت ها رو سرخ مي کردم . صداي باز شدن قفل اومد . اوه محمد اومد . عين جت دويدم اتاق و شالم رو سر کردم . موباز جلوش راحت نبودم . دوباره دويدم آشپزخونه . با خنده پرسيد ... محمد-: سلام ... چرا بدو بدو راه انداختي ؟ ... خنديدم و شونه بالا انداختم . کيسه هاي ميوه رو هم گذاشت رو اپن . -: واي اصلا ميوه رو يادم نبود ... خوبه خريدي... يه لبخندي زد و اپن رو دور زد و اومد داخل آشپزخونه . به کتلتم شکل دادم و انداختمش تو ماهي تابه . در قابلمه مرغ رو باز کرد و بو کرد . محمد -: فقط بوش خوبه نه ؟ ... خنديدم . از ته دل . -: اميدوارم قابل خوردن باشه ... شونه بالا انداخت و رفت سراغ يخچال . مثل هميشه . آخرين کتلتم رو هم انداختم توي ماهي تابه و به ساعت نگاه کردم . هفت و نيم بود . -: آقاي خواننده ؟ ... ميشه حواست به اينا باشه من سالاد درست کنم ؟ ... بدون حرف اومد سر ماهي تابه. منم کاهو ها و گوجه و خيار رو با دقت تمام و تميز شستم . مخصوصا کاهو ها رو . -: اقاي خواننده ... يه سوال بپرسم ؟ ... البته بيشتر فضوليه ؟ ... محمد -: بپرس ... -: ميگم ... شما چرا اينقدر در مورد حضرت زهرا مي خوني؟ ... کلي اهنگ در مورد ايشون داشت . سکوت کرد . چرخيدم و نگاهش کردم . لبخند رو لبش بود . نگاهم کرد و با صداي ارومي گفت ... محمد -: خب ... دل هر کي يه جايي گيره ... 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 جوري گفت که مو به تنم سيخ شد . برگشتم و به کارم ادامه دادم . بعد خوردشون کردم و تو دو ظرف جا دادم که سفره ام تقارن داشته باشه ... سفره ؟ ... سفره !! ... واي کجا مي خوايم شام بخوريم ؟ ... ميز تو اشپزخونه چهار نفره بود . برگشتم سمت محمد . -: آقاي خواننده کجا سفره بندازيم حالا ؟ ... فقط نگاهم کرد . با بي حوصلگي گفتم . -: اگه خونه ات پارکت نبود و چار تا فرش داشت الان نمي مونديم . محمد -: اها ... يه دقه صبر کن ... با عجله رفت توي انباري و کمي بعد با يه فرش اومد بيرون . پس فرش داشت و رو نکرده بود . جلوي در انباري يه فضاي خالي بزرگي بود . مبلها هم که تو اون يکي سالن بودن و اين فضا کلا خالي بود . گذاشت همونجا کف زمين . با پاش هل داد . فرش قل خورد و تا آخر باز شد . محمد -: اينم از فرش و جاي سفره خانوم نويسنده ... نويسنده ؟ ... تنها چيزي که بهش فکر نمي کردم نوشتن بود . از پشت ميز بلند شدم . يه سيني گرد بزرگ برداشتم . توي يه بشقاب پلو کشيدم . توي يه کاسه خورشت و توي يه پيش دستي هم چند تا کتلت گذاشتم . همه رو چيدم توي سيني . بعدش يه بشقاب پر از سالاد گذاشتم توش و به خودم يه نگاهي انداختم . يه دامن بلند با يه مانتوي بلند مشکي هم پوشيده بودم . شالم هم سرم بود . سيني رو برداشتم و رفتم بيرون . رو به محمد که داشت فرش رو تنظيم مي کرد گفتم -: اقاي خواننده ميشه در رو باز کنيد ؟ ... سرش رو بالا گرفت و با تعجب نگاهم کرد . محمد -: کجا؟ -: ميرم واسه حاج خانم غذا ببرم ... يه لبخند مهربون تحويلم داد . قلبم افتاد تو پاچه ام . اومد جلو و سيني رو ازم گرفت 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 محمد -: شما در رو باز کن من می برم ... الان مهمونامون ميان ...ميوه ها نشسته اس ... چايي هم نداريم ... -: واي خاک به سرم ... چايي ... داشتم مي دويدم سمت آشپزخونه که محمد باخنده گفت محمد -: کجا ؟... در رو باز کن خانوم نويسنده ... برگشتم در رو باز کنم که مثل هميشه سر خوردم . داشتم با مغز مي رفتم تو در که دستاي محمدم دستم رو گرفت . با ساعدش سيني رو نگه داشته بود و با انگشتاش و با تمام قدرت دست من رو تو دستش گرفت . خون به صورتم هجوم آورد . اي من قربون تو برم علي داداش که خودتو دعوت کردي مهموني ... دستام داشت مي رفت رو ويبره . سريع از دست محمد کشيدمش بيرون و در رو باز کردم . محمد يه لبخند زد و رفت بيرون . محمد -: مواظب باش ديگه ... واي خدايا من امشب جووون مرگ مي شم . سريع کتري رو گذاشتم رو گاز . ********** محمد -: با اجازه حاج خانوم ... در رو بستم و پله ها رو دوتا يکي اومدم بالا . همزمان مهمونامون رسيده بودن . دم در داشتن سلام و احوالپرسي مي کردن . رفتم جلو . -: سلام ... خيلي خوش اومديد .. برگشتن . با علي و پدرش دست دادم و گفتم . -: بفرمائيد خواهش مي کنم ... بفرمائيد ... داخل شدن . دستم رو زدم پشت علي و باهم رفتيم تو . خانم حسيني عاطفه رو بغل گرفت . پيشونيشو بوسيد. 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 عاطفه ؟ ... من بودم اسمش رو بردم ؟ ... خانم حسيني -: ماشالله ماشاالله چقدر خانوم ... عاطفه يه لبخند زد و با شرم سرش رو انداخت پائين . عاطفه -: لطف دارين .... خيلي خيلي خوش اومدين ... بفرمائيد ... از شرمش لبخند نشست روي لبم . دختر خيلي خوبي بود . نمي تونستم انکار کنم که ازش خوشم مي اومد . خيلي مهربون و اروم و مظلوم بود . علي هم همينو مي گفت . خصوصا وقتي چند روز پيش براش تعريف کردم که زدم تو گوشش و بهم هيچي نگفت . علي کم مونده خرخره ام رو بجوه . پدر علي يه جعبه شيريني گذاشت رو اپن . آقاي حسيني -: خيلي مبارک باشه آقا محمد ... خوشبخت بشين عاطفه خانوم ... هر دو تشکر کرديم و من تعارفشون کردم که بشينن . عاطفه- : دست شما درد نکنه ... چرا زحمت کشيدين؟ ... خانم حسيني -: ببخشيد ديگه ... بايد زودتر ازين ها خدمت مي رسيديم . .. -: اختيار داريد . عاطفه رفت آشپزخونه . دستم رو باز زدم پشت علي -: چه خبرا ؟ ... علي -: شما چه خبر؟ ... بالاخره اون دو تا کار سفارشي ات تموم شد؟ ... -: اره ... ديگه امروز کامل تموم شد .. فردا پس فردا هم پخشش مي کنن ... علي -: راستي محمد اون سي دي رو که داده بوديو گوش دادم .. خيلي عالي بود ... دمت گرم ... همين واسه صداو سيما بود ديگه؟ ... -: اره اوني که بهت دادم تيتراژ يه برنامه بود ... دو سه روزه ميره رو انتن اون يکي هم موند دست خودشون ... ميارم حالا ... 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 عاطفه با سيني بيرون اومد و به همه چايي گرفت . برگشت تو اشپز خونه و با ظرف پر از شيرني اومد بيرون . قبلا کاردو پيش دستي هارو گذاشته بود روي ميز . بلند شدم و پيش دستي ها رو گذاشتم روبه روشون عاطفه شيرني رو گرفت و در حالي که ظرفو مي ذاشت رو ميز نشست پيش خانم حسيني . تموم اين مدت مادر علي قربون صدقه ي عاطفه مي رفت . چايي خورديم و بحث محرم اومد وسط . کم مونده بود به محرم . شروع کرديم درباره ي برنامه هامون صحبت کرديم ودرباره ي هيئت علي اينا که محرما داشتن .برنامه هامونو ريختيم و کلي انتقاد و پيشنهاد... عاطفه و خانم حسيني هم باهم صحبت مي کردن اروم ... وسطاي بحث ما اقايون عاطفه بلند شدفنجون ها رو جمع کرد و رفت تو اشپزخونه . بلند شدم که برم کمکش که خانم حسيني گفت -: شما بشين اقا محمد من ميرم کمکش ... بشين . -: نه ... نه ... شما بفرماييد ... خانوم حسيني -: محمد؟ ... تعارف ؟... بشين پسرم ... بشين . سفره رو انداختن .. و مارو صدا کردن .. بلند شدي مو رفتيم سر سفره ... الحق ولانصاف اين دختر با سليقه بود . خيلي خوشگل چيده بود سفره اش رو . نشستيم و عاطفه با ديس بزرگ برنج اومد بيرون و گذاشت سر سفره تعارفشون کردم که شروع کنن ... نوبت من شد و غذامو کشيدم . نگاهم افتاد به عاطفه . داشت بانگراني نگاه مي کرد به علي که غذاشو شروع کرده بود . آخييييي ... مي ترسيد که غذاش خراب شده باشه ... بشقابي رو که واسه خودم کشيده بودم رو گرفتم طرفش . نگاهم کرد . يه لبخند مهربون تحويلش دادم . ازم گرفت . خلاصه شروع کردم به غذا خوردن ... نه ... خوشمزه بود ... واقعا خوب بود يه مدت طوالني سکوت بود و فقط صداي قاشق چنگال و گاهي هم صداي علي که چيزي مي خواست از اينو اون . با اشتها مي خوردم . علي -: عاطفه خانوم دست پختتون خوبه ها ...خوشبحال اين محمد شکمو شد ... همه خنديدن . خانم حسيني-: آره دختر گلم ... دست درد نکنه ... خيلي خوب شده... نگاهش کردم . داشت مي خنديد. گونه اش چال افتاده بود . عاطفه -: ببخشيد ديگه ... اولين بارمه ... 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
_ اگه پارت نمیزارم به این که دلم بخواد بزارم یا دلم نخواد بزارم نیست عزیزان! متاسفانه دلیلی داره که دیگه رو نمیتونم بزارم... 😁💔 دلیلش هم اینه که... رمان برای‌ من‌ بمان برای‌ من‌ بخوان داخل سایت رسمی رمان بوی منتشر شده و قابل خوندنه اما انتشار به جز همون سایت رسمی جایز نیست و نویسنده محترم یعنی سرکار خانم رضایت ندارن از این کار ..! متاسفانه پی دی اف هارو هم نمیتونم براتون بزارم !👀💔 در ضمن این مژده هم بدم بهتون که فصل دوم همین رمان به اسم داخل همون سایت هست و برای شما قابل خوندنه 😇🤍 توجه : اگه نتونستید سایت رو پیدا کنید روی کلمه ی رمان بوی داخِل همین پیام کلیک کنید سایت براتون بالا میاد 👈🏻 رمان بوی 𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ ‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاک‌معراج˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌