🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صدوسیزده
قدمتون سر چشم ...
براي بدرقه اش رفتم . جلوي در که رسيديم محمد گفت
محمد -: علي يه دقه واستا ...
بعد رفت توي اتاق مرموز . علي درحالي که کفشاش رو پاش مي کرد آروم گفت .
علي -: آبجيه من ... عشقي که به محمد داري خيلي پاک و دوست داشتنيه ... ان شاءالله هر چي خدا
مي خواد همون بشه ...
چشمام گشاد شد . يعني اينقدر ضايع بودم ؟ ...
اومدن محمد فرصت هر حرفي رو ازم گرفت . يه سي دي گرفت طرف علي .
محمد -: گوش کن ببين چطوره؟ ...
علي گرفت و يه چشمک زد و رفت . محمد در رو بست و چرخيد طرفم . نگاهش آتيشم مي زد.
جرعت نگاه کردن بهشو نداشتم . با صداش سرم رو گرفتم بالا .
محمد -: خودش رو دعوت کرد ... فردا شب مهمون داريم ...
يه لبخند داغي تحويلش دادم .
-: از پسش برميام ... نگران نباش ...
سريع در رفتم از مقابلش . ظرف هاي روي ميز رو جمع کردم و چادرم رو انداختم روي مبل . ظرفا
رو بردم بشورم . همه حواسم به محمد بود . اومد تو آشپزخونه مي ترسيدم ظرفاشو بندازم بشکونم ناهيد
بدون ظرف بمونه . بالاخره ايستاد . دستش رو از بالاي سرم رد کرد و يه
ليوان از اب چکان برداشت و گرفت زير شير اب .
محمد -: مطمعني از پسش بر مياي؟ .... آشپزي بلدي؟ ...
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj