🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
هر سال این موقع مشغول تدارک 💚اردوی راهیان نور💚 بودم.
ولی امسال مامان اردوی راهیان نور رو برام ممنوع کرده بود.دوست داشتم برم مناطق عملیاتی.😌🇮🇷🌷
باهر ترفندی بود راضیش کردم و لحظه ی آخر آماده ی سفرشدم...😅😆
هفت🚌 تا اتوبوس دخترها بودن و شش تا اتوبوس پسرها.🚌
چون دیر هماهنگ شدم برای رفتن، مسئولیتی نداشتم،ولی هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم.😇
خانم رسولی و حانیه و ریحانه و چند تا دختر دیگه از مسئولین بسیج،مسئول اتوبوس های دخترها بودن.
👈مسئول کل اردو امین بود.
تعجب کردم....😳😟
آخه فکرمیکردم خیلی وقت نیست که عضو بسیج هست...
ولی ظاهرا فقط من نمیدونستم که رییس بسیج دانشگاهه.😅
چون مسئولیتی نداشتم آزادتر بودم و بیشتر میتونستم از معنویت اردو استفاده کنم.😍😎✌️
جز مواقع پذیرایی و پیاده و سوار شدن که کمک میکردم بقیه مواقع تو حال خودم بودم.😊💚
توی جلسات مسئولین اتوبوس ها هم مجبور نبودم شرکت کنم.
اما روز سوم اردو حانیه به شدت مریض شد،تب و لرز داشت.🤒🙁
چون کس دیگه ای نبود من جای حانیه مسئول اتوبوس شماره یک خواهران شدم.😐
اتوبوس شماره یک یعنی زودتر از همه حرکت، زودتر از همه توقف،هماهنگ کردن واحد خواهران و برادران و کلا کارش بیشتر بود.😑
ولی وقتی قبول کردم حواسم نبود مجبورم بیشتر با امین ارتباط داشته باشم.
چون حانیه و امین محرم بودن هماهنگی های خواهران و برادران رو انجام میدادن.😕
سوژه ی دخترها شده بودم...🙁
منکه حتی وقتی خواسته ای از واحد برادران داشتم به یکی دیگه میگفتم انجام بده،😐حالا باید تقاضاهای دیگران رو هم انتقال میدادم.
هر بار میگفتم هرکاری هست یه جا بگین تا یه دفعه همه رو هماهنگ کنم، میخندیدن و برای اذیت کردن من هربار یه کاری رو میگفتن که به امین بگم...
یعنی طوری بود که نیم ساعت یکبار باید با امین تماس میگرفتم.😑😥
امین هم کارش زیاد بود و از این همه تماس کلافه میشد.یه بار باصدای نسبتا بلندی گفت:
_خانم روشن،همه ی کارهاتونو یه جا بگید که هی تماس نگیرید.😠🗣
من تا اومدم چیزی بگم دخترها زدن زیر خنده...😕😑
فکر کنم از حال من و خنده ی دخترها فهمید نقشه ی اوناست،چون آروم شد و دیگه چیزی نگفت.😕
توی اون سفر بیشتر شناختمش...👌
آدم آروم،منطقی،سربه زیر،مؤدب و باوقاری بود.معنویت خاصی داشت.
یه بار که ازکنارش رد شدم داشت برای خودش نوحه میخوند و گریه میکرد...
و از حضرت زینب(س) توفیق سربازی شونو میخواست.
چفیه رو کشیده بود روی سرش که کسی نشناستش ولی من شناختمش. من تعجب نکردم،همچین آدمی بود.
از اینکه کسی رو پیدا کردم که میتونم سؤالایی رو که مدتها ذهنمو درگیر کرده ازش بپرسم خوشحال شدم.
از محمد پرسیده بودم.به چندتاشم جواب داد ولی بعد گفت جواب بیشتر سؤالاتت رو باید خودت بهش برسی،😕حتی اگه من توضیح هم بدم قانعت نمیکنه.
البته امین خیلی محجوب بود.
میدونستم ممکنه جواب سؤالامو نده،ولی پیداکردن جواب سؤالام اونقدر برام مهم بود که امتحان کنم و ازش بپرسم.
یه بار بعد جلسه گفت...
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸༄⸙|@khacmeraj
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
بعد امیررضا رو صدا کرد.امیررضا از اتاقش بیرون اومد و گفت:
-جانم بابا؟
-بیا بشین.
امیررضا نشست.حاج محمود به فاطمه گفت:
-اون پسره همکلاسیته؟
-نه.
-دانشگاه میاد؟
-گاهی میبینمش.
حاج محمود به امیررضا گفت:
_میتونی از این به بعد فاطمه رو هرجایی خواست بره،ببری و بیاری؟
امیررضا گفت:_بله،حتما.
-هروقت کاری برات پیش اومد یا نتونستی قبلش به من بگو،خودم میرم.
-چشم.
فاطمه گفت:
_ولی بابا اینجوری که شما و رضا از کار تون میفتین!
امیررضا گفت:
_من کاری مهمتر از مراقبت از آبجی کوچیکم ندارم.
به شوخی گفت:
_هنوزم بچه ای و باید مواظبت باشیم. پس کی میخوای بزرگ بشی نی نی کوچولو؟
-هروقت ظرف شستن یاد گرفتم،خان داداش
زهره خانوم و حاج محمود هم لبخند زدن. حاج محمود به امیررضا گفت:
_تو دانشگاه هم حواست بهش باشه ولی از دور.کسی متوجه نشه.
-چشم بابا،حواسم هست.
از فردای اون شب،
فاطمه دانشگاه میرفت.برای اینکه خیلی وقت امیررضا رو نگیره،کلاس هایی که استادش به حضور و غیاب حساس نبود،غیرحضوری میخوند.
باشگاه و جاهای مختلفی هم که قبلا میرفت، دیگه نمیرفت.امیررضا تو دانشگاه هم از دور مراقب بود.
چندبار افشین رو دید که روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست و خیره نگاهش میکرد.اما فاطمه حتی نگاهش هم نمیکرد.امیررضا هم هربار بیشتر عصبانی میشد.افشین هم برای اینکه امیررضا رو عصبانی کنه،اینکارو میکرد.
چند روز گذشت.
امیررضا،فاطمه رو رسوند خونه و دنبال کارهاش رفت.به مغازه ای رفت.وقتی از مغازه بیرون اومد،افشین جلوش ایستاد. با لحن تمسخرآمیزی گفت:
_تا کی میخوای راننده شخصی باشی؟
امیررضا عصبانی نگاهش میکرد.افشین گفت:
_نگاه و اخمت خیلی شبیه خواهرته.ولی چشم هات شبیه نیست،چشم های خواهرت خیلی قشنگ تره.
امیررضا که دنبال فرصت بود،
چنان مشتی به افشین زد که افشین یه کم دور خودش چرخید.چند مشت دیگه هم زد و افشین بدون اینکه از خودش دفاع کنه،روی زمین افتاد.روی سینه ش نشست و مدام به سر و صورتش ضربه میزد.
مردم جمع شدن و به سختی امیررضا رو جدا کردن. پلیس اومد....
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄⸙|@khacmeraj
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
ساعت 11صبح🕚 با صدای گوشی از خواب بیدار شدم.
یاسمین بود. حوصله نداشتم رد دادم. میدونستم اگه رد بدم امکان نداره دوباره زنگ بزنه.
بلند شدم و سرجام نشستم دوباره یاد رفتن 🔥عمو🔥 افتادم
هرچند با این کارش یه ذره ازش زده شده بودم ولی هنوز هم دوسش داشتم و نمیتونستم نبودشو تحمل کنم.😒کاش میتونستم پشیمونش کنم ولی میترسم بگه نه و منم که اصلا طاقت نه شنیدن نداشتم.
کاش حداقل دلیلشو میپرسیدم و قانعش میکردم که نره واقعا نمیتونستم دور بشم از کسی که این همه سال مدام پیشش بودم.😔
با صدای زنگ در به خودم اومدم.دوباره این دوتا زود اومدن مثلا گفتم 11.12 الان تازه ساعت 10.🕙
بلند شدم و رفتم در رو باز کردم. نمیدونم مامان کجا رفته بود.
اول یاسمین پرید بغلم و بعدش هم شقایق..
.
.
شقایق_خوب اعتراف کن چرا گفتی بیایم اینجا.
برعکس دیشب که اصلا عین خیالمم نبود الان بابت رفتن عمو حسابی ناراحت بودم. با فکر کردن به رفتن عمو اشک گونم رو خیس کرد 😢و طبق معمول شونه دختر خاله هام قرارگاه اشکای من شد.
هردوشون تعجب کرده بودن یه دفعه یاسمین با صدایی که نگرانی توش موج میزد پرسید:
_چی شده؟😨
بین گریه هام فقط گفتم:
_عمو داره برمیگرده.😢
یه دفعه جیغ شقایق بلند شد😵
_عههههه حالا گفتم چی شده. خوب نمیره بمیره که.اصلا بهتر بزار بره بلکه ما خانم رو یه بار درست و حسابی ببینیم همش عمو عمو.😀
من _خب من از همش پیش عمو بودم دلم براش تنگ میشه.میفهمی چی میگی؟ مثله پدرم میمونه.😒درسته که طلاق زن عمو باعث شد یکم ازش زده بشم اما نه در حدی که بتونم دوریشو تحمل کنم. دیشب که گفت میخواد بره انقدر خونسردانه برخورد کردم که فکر کنم ناراحت شد.
.
.
با یه لبخند زورکی رو بهش گفتم خوشبختم و بعدش خیلی سریع با همه سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق.
اصلا حوصله نداشتم.
بعد از چند دقیقه عمو اومد تو اتاق و دست به سینه دم در وایساد و به منی که رو تخت نشسته بودم خیره شد.
_ چیزی شده؟
عمو_چرا اومدی اینجا؟ چرا انقدر سرد برخورد کردی با طناز؟ عمو جون عزیزم گفتم که نمیتونم بمونم میرم ولی قول میدم تورو هم ببرم پیش خودم چند وقت دیگه.....
_عمو سرم درد میکنه.
هدیه ای🎁 که گرفته بودم یه عطر و دفتر خاطرات بود از تو کیفم در اوردم و دادم بهش.
_ قابلی نداره. یادگاری.اگه اجازه بدید من برم دیگه حالم خوب نیس.
واقعا حالم از صحنه هایی که دیده بودم و بوی دود 🌫🚬و اون آهنگ سرسام اور🎶🔊 بد شده بود.
تو خیلی از مهمونیاشون شرکت کرده بودم ولی این یکی زیاده زیاده روی شده بود.
عمو _دیگه.....
_عمو خواهش میکنم.حالم خوب نیست.😣
عمو _ باشه برو.ولی فردا ساعت 9 🕘پرواز دارم حداقل بیا فرودگاه.
بغض کردم ولی حرفی نزدم.😢😣
وسایلامو برداشتم و رفتم بیرون. یکم بیرون وایسادم هوای آزاد حالمو بهتر کرد
.
.
ساعت تقریبا 10🕙 بود که رسیدم خونه.
امیرعلی نگران تو حیاط نشسته بود رو تاب. تا درو باز کردم بلند شد.
امیرعلی_ سلام. کجا بودی آبجی؟ گفتی شب نمیمونی نگران شدم که دیر کردی. گوشیتم که خاموش بود.😨
_ اخ ببخشید داداشی. مامان اینا خوابن؟😒
امیرعلی_ اره.مامان فکر میکرد قراره شب بمونی. حالا بیا بریم تو.😊
_ راستی امیر بابا بهت گفت عمو داره برمیگرده؟
امیرعلی_ اره. بیا بریم بخوابیم فردا در موردش حرف میزنیم.😊
_ok😒
.
.
چشمامو چند بار باز و بسته کردم دلم نمیخواست بیدار بشم.
یه دفعه با یاداوری 🔥عمو🔥 سریع از جام پریدم و رفتم سراغ ساعت. ای وای ساعت 12/5 بود.....
سریع گوشیمو روشن کردم.11 تا پیام. 14 تا تماس بی پاسخ. همش از عمو بود. اخرین پیامش:
( تانیا جان. نمیدونم چرا ولی این وقت خیلی سرد شده بودی ولی بدون عمو همیشه دوست داره نامرد حداقل برای خداحافظی میومدی. ما رفتیم دیگه)
ای وای.دیگه فقط اشکام بود که میبارید......😭
هرچی به عمو زنگ زدم جواب نداد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_هنوز نه به داره نه به بار، شاید من ایشونو نپسندیدم و ردش کردم😠
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_ولی من اینطور فکر نمی کنم، مطمئنا تو از عباس آقا خوشت میاد😆
از روی تاسف سری تکون دادم و مشغول ریختن چای شدم،
با صدای مامان که گفت چای رو بیارم، چادرمو مرتب کردم و سینی رو بردم تو هال،
اول به عموجواد تعارف کردم، لبخند رضایت مندی رو لبش بود،
بیچاره عمو جواد حتما خیلی از این وصلت خوشحال میشد،😒
ملیحه خانم هم با لبخندی چای رو برداشت،
جرئت نزدیک شدن به 🌷عباس🌷 رو نداشتم اما چاره ای نبود سینی رو جلوش گرفتم،
احساس میکردم امروز بیشتر از همیشه عطر یاسش رو حس میکنم، 😍😣
بدون نگاه کردن به من چای رو برداشت، نیم نگاهی بهش انداختم
خیلی جدی و خشک نشسته بود،
اینم از این یکی واقعا نمیدونم دقیقا دلم باید برای کی بسوزه شاید خودم، 😥😔خود من که یار کنارمه و من ازش هیچ سهمی ندارم
هیچ سهمی شاید سهم من فقط همون یاسه!!
به مامان و محمد چای تعارف کردم و نشستم کنار مامان،
باز بحث خاستگاری و مهریه و چرت وپرت،
همه ی دخترا این جور وقتا پر از هیجان و استرس و خوشحالی ان اما من اونموقع هیچ حسی نداشتم،😕
فقط ناراحت بودم ناراحته همه، همه که انقدر جدی بودن و نمی دونستن این عروس خانم عروس نشده جوابش منفیه ...😔
تو فکر وحال خودم بودم نمیدونم چند دقیقه گذشت که ملیحه خانم گفت:
_خب اگه اشکالی نداره و اجازه بدین معصومه جون و عباس اگه حرفی دارن باهم بزنن😊
گوشه چادرمو تو مشت گرفتم، جای بدش تازه رسید....آه خـــدا!😣
#نویسنده_بانوگلنرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
با تعجب پرسیدم:
_یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!
و او پاسخ داد:
_نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصلاً براش مهم نبود. خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.
سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد :
_حالا من مونده بودم برای مُهر میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین.
از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خندهاش گرفته بود، همچنان میگفت:
_اصلاً عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش میکرد. ولی مجید اصلاً به روی خودش نمیآورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت.
از لحن عبدالله خندهام گرفته بود، ولی از اینهمه شیعهگریاش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم:
_آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عدهای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!
که عبدالله پاسخ داد:
_به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره!
از دریچه پاسخ موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: +
_می دونی الهه! شاید خیلی اهل مستحبات نباشه، مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه.
کنجکاوانه پرسیدم:
_چطور؟
و او پاسخ داد:
_وقتی داشتیم از مسجد میاومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش عذاب میداد و هِی راهش رو کج میکرد که مبادا روی یکی از کفشها پا بذاره!
و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد:
_همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور ملاحظه حق الناس رو میکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سُنی شه!
که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمیاش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن «بعد نماز جلو در منتظرتم.» به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم.
در وضوخانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندریام را محکم دور سرم پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی میکرد. سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروهها بود.
شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنهی عجیبی سخن میگفت که در جهان اسلام ریشه دوانده و به شیعه و سُنی رحم نمیکند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از وحشیگریهای آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
💚🌿💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚
🌿💚
💚
#رمان_خانمخبرنگار_آقایطلبه
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
نمیدونم ساعت چند خوابم برد یا چقدر خوابیدم ولی ساعت ۱۲ با جیغ و داد فاطمه بیدار شدم کش و قوصی به بدنم دادم و بلند گفتم : سلاااااام
فاطی: کوفت و سلام
زهر مارو سلام دیروز که عین خرس تا صبح خواب بودی دوبارم خوابیدی تا الان
_اوووه(خمیازه) حالا مگه (بازم خمیازه) چیشده(با اجازه تون خمیازه)
فاطی: ای بمیری الهی که من راحت شم از دستت این قدر خوابیدی هنوز داری خمیازه میکشی
_برو بابا
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
_سلام مامانی
مامان: سلام به روی ماه نشستت
خوب خوابیدی ؟
_اوهوم من برم دستشویی الان میام
دست و رومو شستم صورتمو با آستین پیراهم پاک کردم
_مامان معدم فکر کنم سوراخ شده غذا مذا تو بساطتت نیس؟
مامان: عروس گلم وقتی شما خواب تشریف داشتی زحمت کشیده رفته ناهار درست کرده حالا برو بشین بخور ...
فاطی: این چه حرفیه مامان زحمت چیه
_اییییش خودشیرین...
فاطمه کیک مرغ درست کرده بود و منم که عاشق کیک مرغ (به به دهنم آب افتاد) تا میتونستم از خجالت شکمم در اومدم
فاطی: میمیری آخرش این قدر نخور
_آدم از خوردن بمیره بهتر از اونه از نخوردن بمیره (سخنی از عمه نویسنده)
فاطی: اصلا بخور این قدر تا بترکی راحت شیم
_ میای بریم رو حیاط کنار باغچه بشینیم؟
فاطی: باشه بریم
تنیک مشکیم که از کمر به پایین کلوش میشد و توش گلای سفید کوچیک بود تنم بود یه شال سفید حریرم پوشیدم
فاطی: چرا شال میپوشی آخه؟
_وقتی باد شالمو تکون میده لذت میبرم
فاطی: اییییش
لب باغچه نشستم و آهنگ نفس تازه کنیم رو گذاشتم همین چند روز پیش برای ولادت آقا حامد خونده بودش و من این آهنگو خیلی دوس دارم فاطمه اون ور حیاط رو زمین نشسته بود و نگام میکرداهنگ شروع شد و منم سعی کردم صدامو کلف کنم تا به حامد برسه و همراهش شروع کردم به خوندن
_با خبر باش که هنگامه استقبال است...
۳۱۳ آیینه و یک تمثال است...
با خبر باش که هنگامه استقبال است
به صدام اوج دادم تا با حامد همراه شم
_خسته ای گفت که زاریم ز ما....
یهویی صدای آهنگ قطع شد و گوشیم زنگ خورد
_عه فاطی مندله(مهدیه دوست گرامم)
_سلااااااام عرض شد مندل بانو
مندل: سلام فلفل جون(منو میگه ها)
_ای نامرد خوب مارو جا گذاشتی رفتی
مندل: فائزه بخدا گمتون کردیم
_هی آدم رفیقشو گم میکنه؟!
مندل: حالا تو این دفه رو ببخش من جبران میکنم
_چجوری جبران میکنی
مندل: با فاطی آماده شید با ماشین میام دنبالتون بریم کافی شاپ مهمون من
_به به از هرچه بگذریم سخن خوردنی خوش تر است ما آماده ایم بدو بیا
مندل: ۳۰ مین دیگه اونجام
💚
🌿💚
💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
اخه کي مي تونه جاي تورو تو دلم بگيره محمد نصر؟.. اين حسي که به تو دارم رو به هيچ کس ديگه اي نداشتم و نخواهم داشت... امين هر کاريم که کنه تو نميشه... کي مي تونه مثل تو باشه
براي من؟... محاله.. محمد يه دونه اس...
.
.
.
ديگه امتحاناتم هم رسيده بود و مشغول درس ها شدم. يه هفته گذشت و بالاخره روز امتحان پايان ترم ادبيات اومد. بعد اين دو امتحان ديگه هم داشتم و خلاص.
نيم ساعت زودتر رسيدم سر جلسه امتحان ولي همه اومده بودن. شماره صندليم رو نگاه کردم و
نشستم. با اين چشماي سرگردون کاملا غير ارادي دنبال امين موحد مي گشتم. چه تيپي زده بود لامصب. معلوم نيست اومده دلبري برای کی؟
داشت با دوستاش حرف مي زد. هر از گاهي چشم تو چشم مي شديم و سر هر دومون با شرم به زير مي افتاد.
کل محرم و صفر رو مشکي پوشيده بود . خدا رو شکر که امروز عوضش کرده. صداشو مي شنيدم
داشت با لهجه اصفهانيش صحبت مي کرد. منم ازين ور عشق مي کردم. محمد نصر هم اصفهانيه ولي اصلا لهجه نداره....
مراقب اومد و امتحان رو برگزار کرد. قبل از شروع به نوشتن يه بار سرمو چرخوندم و ته کلاس رو
نگاه کردم . مي خواستم ببينم امين کجا نشسته. همين که سرمو چرخوندم ديدمش. تکيه داده بود
به صندليش و خودکارش رو روي چونه اش مي کشيد و داشت نگاهم مي کرد.
اوووففف بدجور سوتي دادم. حالا فکر مي کنه عاشق دلخسته اشم....
شروع کردم به نوشتن. تا اخر امتحان هم استاد نيومد سر جلسه و من تو فکر اين بودم که چه
غلطي کنم و چطور با استاد صحبت کنم؟
هااااا آرههههه امين ادرس ايميل استادو داره.... يعني بايد ازاون بگيرم؟؟... واااي خجالت مي
کشم... چرا اون داره فقط؟... نمي شد يکي ديگه؟..
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
💜🌿💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜🌿💜
💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜
💜🌿💜
🌿💜
💜
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
فقط از آن ُبعد شخصییتش که با دخترا راحت شوخی می کرد
بدم می آمد. اولش از این که با سارا و دیگران خیلی راحت
بود حرص می خوردم.
ولی بعد دلم را تنبیهه کردم که دیگر حق ندارد نگاهش کند
اینجوری حساسیتم هم نسبت به او کمتر میشد.
امان از این دل، امان ازدلی که بتواندسوارت شود، جوری
با تبحرسواری می گیرد که اصلا متوجه نمیشوی درحال سواری
دادن هستی.
خداروشکرخوب توانسته بودم ازگُرده ام پایین بکشمش وراحت
زندگی می کردم. که این سارا خدا بگویم چه بلاییی سرش
بیاورد جزوه اش را به من داد. بدون این که بگویدمال چه
کسی است.
ای خدای کلک من، این جوری آدم ها را توی تورت می
اندازی؟ تا ببینی چه کارمی کنند.
درس را مرور کردم و مطالب مهم را علامت گذاشتم و بعد به
دفتر خودم انتقال دادم.
جزوه را داخل کیفم گذاشتم تا فردا یادم باشدتحویلش دهم.
فکر کردم به او بگویم که کلا من روزهای دوشنبه نمی توانم
بیایم و او سه شنبه ی هر هفته جزوهاش را برایم بیاورد،
در عوض من هم مطالب مهم را برایش مشخص می کنم تا
مختصرتر بخواند.
ولی بعدلبم راگازگرفتم وباخودم گفتم:
–این جور وقت ها چه فکرهایی به سرم میزند، وقتی من افکار
او را قبول ندارم پس بهتراست که رفتارم کنترل شده باشد.
البته نمی توانم هم هی دوشنبه ها را نروم. چون با استاد
که صحبت کردم گفت حداقل چند جلسه رابایدحاضرباشم.
استاد خوبیست وقتی برایش توضیح دادم که باید از یک بچه مراقبت کنم قبول کرد.
#لیلافتحیپور
💜
🌿💜
💜🌿💜
🌿💜🌿💜
💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜🌿💜 ➺@khacmeraj