🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه
تا درو بست روی زانو هام افتادم...😣😭
دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد.🤐😭
به ساعت نگاه کردم...
نه 🕘و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال.😣😊
امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد... 😍
فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید.
ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم:
_پدرومادرم هستن.😊
امین خوشحال شد.😃سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن...
امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت...🤗😊
بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید.😘☺️افراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن.😟😳😕بعد مامان رفت پیش بابا.
با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید😘 و نزدیک گوش بابا چیزی گفت.
برگشت سمت من که صدای ماشین اومد...
بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود.
امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:😍😊
_زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر #خوب و #شیرین باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی.
تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم.☺️😍دستشو گرفتم و گفتم:
_امین...من دوست دارم.😍😢
لبخند زد و گفت:
_ما بیشتر.🕊😍
صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت:
_زهرا جان مراقب خودت باش.😊💞
-هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟☺️
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟😜😁
بلند خندید.گفت:
_خیالت راحت...خداحافظ😂🕊
دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت:
_خداحافظ😍🕊
گفتم:
_...خداحافظ😍😣
لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن✨ ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت:
_کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس.😍👀☝️
وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم:
_برو..خدا پشت و پناهت.☺️😢
به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم.
وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم.😖😣
وقتی چشمهامو باز کردم...😭🌷🕊
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸༄⸙|@khacmeraj
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه
به مسجد رفت.
بعد از نماز از خستگی خوابش برد.بعد مدتی از گرسنگی بیدار شد.
هوا روشن شده بود.
به اطراف نگاهی کرد،هیچکس نبود.بلند شد.متوجه پتویی که روش انداخته بودن،شد.پیرمردی سینی به دست،اومد و با لبخند به افشین نگاه کرد.
-سلام
-سلام پسرم.خیلی خسته بودی.کنار سجاده ت خوابت برده بود.
-بله،خیلی خسته بودم.
پیرمرد سفره کوچکی پهن کرد و چای و نان و پنیر گذاشت و رو به افشین گفت:
_بسم الله.
افشین هم که خیلی گرسنه بود بی تعارف مشغول خوردن شد.بعد از خوردن صبحانه تشکر کرد و رفت.با خودش گفت امروز حتما باید کار پیدا کنم.
بازهم تا ظهر پیاده تو خیابان ها میگشت. ولی کار مناسبی برای خودش پیدا نمیکرد.
ظهر رفت مسجد،
و دوباره به خیابان ها رفت.عصر شد، شب شد.دوباره رفت مسجد.بعد نماز به سجده رفت.تو سجده خوابش برد.کسی بیدارش کرد و گفت:
_میخوایم در مسجد رو ببندیم.
بلند شد و رفت.
چشمش به مسافرخانه افتاد.خواست بره اونجا ولی یادش اومد هیچ پولی نداره. دیگه رمقی براش نمونده بود.تو ایستگاه اتوبوس نشست و فکر میکرد.
به هیچ نتیجه ای نمیرسید.
از خستگی نشسته روی صندلی خوابش برد.با صدای اذان بیدار شد.به مسجد رفت.
خیلی خسته و کلافه و گرسنه بود. هیچکس تو مسجد نبود.خادم مسجد هم بهش گفت:
_میخوام درو ببندم.
افشین هم رفت.
هیچ دوست و آشنایی نداشت که بره پیشش یا ازش پول بگیره.
یاد حاج آقا موسوی افتاد،
ولی خجالت میکشید بره پیشش.هوا کم کم روشن شده بود.تصمیم گرفت هر کاری شد انجام بده ولی یه پولی به دست بیاره که حداقل یه کلوچه ای بخره و بخوره.
هرجایی آگهی کار میدید،میرفت.
ولی همه معرف و ضامن میخواستن. افشین فهمید حتی کارگری هم نمیتونه بره.
خیلی ناامید شده بود.
سه شبانه روز بود که خوب نخوابیده بود.تمام سه شبانه روز فقط یه وعده نان و پنیر خورده بود و مدام هم درحال پیاده روی بود.دیگه توان راه رفتن هم نداشت.
بارها خواست به مغازه دارها یا ساندویچی ها التماس کنه چیزی بهش بدن که بخوره ولی غرورش اجازه نمیداد.
ساعت ها به سختی میگذشت.
شب شد.گرسنگی به شدت بهش فشار میاورد.به ساندویچی رفت و گفت:
_میشه به من یه ساندویچ بدین؟
-ساندویچ چی میخوای؟
-هرچی،فرقی نداره.
ساندویچ آوردن و افشین با ولع میخورد. وقتی تمام شد،بلند شد،بره که فروشنده گفت:
-پولش یادت رفت.
افشین تازه فهمید،
فروشنده اصلا متوجه نشده بود که پول نداره.رفت پیشش و آروم گفت:
-پول همراهم نیست.
فروشنده بلند گفت:
_اون موقع که دو لپی میخوردی یادت نبود پول نداری! سر و وضعت که به بدبخت بیچاره ها نمیخوره،پولشو رد کن بیاد.
همه به افشین نگاه کردن.خجالت کشید.
آرام گفت:
_من الان پول همراهم نیست.چرا آبروریزی میکنی؟ برات میارم.
-هه..ما از این بعدا ها زیاد دیدیم.
نمیدونست چکار کنه.تو دلش گفت خدایا یه کاریش بکن.
یکی از پشت سرش گفت:
_حالا مگه پول یه ساندویچ چقدر میشه که اینجوری با آبروی یه آدم بازی میکنی؟!!
افشین به پشت سرش نگاه کرد.
از خجالت سرشو انداخت پایین...
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄⸙|@khacmeraj
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه
چشمامو کمی باز کردم، نور مستقیم می خورد تو چشمم،
پرده ی اتاق رو کی کشیده بود،
بلند شدم که کمرم درد گرفت، 😣
باز تو جانمازم خوابم برده بود،
کل شب و به رفتن عباس فکر میکردم، نخوابیده بودم
اما بعد نماز صبح نفهمیدم چجوری تو جانمازم خوابم برده بود،😒
بلند شدم دست و صورتمو شستم،
دنبال گوشیم میگشتم که ببینم عباس پیامی زنگی نزده،
یادم اومد گوشیم هنوز تو کیفمه،👜از دیشب درش نیاورده بودم،
کیفمو باز کردم و دستمو بردم داخلش که دستم خورد به چیز تقریبا گردی،
با تعجب گفتم 😳این دیگه چیه تو کیفم، درش اوردم، چشمام چند لحظه روش ثابت موند وای این اینجا چیکار میکنه،
نکنه دیشب …
وای نکنه دیشب موقعی که وسایلای ریخته شدم تو اتاق عباس رو جمع میکردم اینم اومده بینشون،😧
محکم با دست زدم رو پیشونیم،
دویدم بیرون اتاق،
مامان تازه از خواب بیدار شده بود انگار.. سریع گفتم: 😵
_محمد کو؟؟؟؟
با تعحب نگام کرد و گفت:😟
_چیشده؟
- مامان محمد کو، رفت؟؟؟؟
+اره یه ده دقیقه میشه رفته، جیشده حالا؟؟
سریع گفتم:
_مامان زنگ بزنین آژانس؟؟ زود مامان .. زود، الان میره😨
دویدم 🏃♀تو اتاق و هر چی دم دستم بود پوشیدم که مامان با نگرانی اومد تو اتاق و گفت:
_چیشده معصومه؟؟😧
#نویسنده_بانوگلنرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼
🌼
#ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه(قسمت آخر)
سه روز بود که از آن فاجعه ی هولناک می گذشت...
و ما کوچکترین خبری از صالح نداشتیم. پدر جون حالش بد بود😥 و از فشار عصبی به حمله ی قلبی دچار شده بود و در بیمارستان بستری شد.🏥
علیرضا و سلما پابند بیمارستان شده بودند و من پابند زنگ خانه و تلفن. امیدم رفته رفته از دست می رفت.😢 خبرهای اینترنتی و اخبار شبکه های مختلف را دنبال می کردم و بیشتر بی قرار می شدم.
خودم را آماده کرده بودم برای #هرخبری به غیر از خبر #مرگ صالح😭
تمام وجودم لبریز از استرس و پریشانی بود و دلم معلق شده بود توی محفظه ی خالی قفسه ی سینه ام.
حال بدی داشتم و حسی بدتر از بلاتکلیفی و انتظار را تا آن زمان حس نکرده بودم.
"خدایا... سرگردانم... کجا باید دنبال صالحم بگردم.😥🙏 دستم از همه جا کوتاهه... شوهرم تو کشور غریب معلوم نیست چه بلایی سرش اومده. خودت یه نظر بنداز به زندگیمون. تو رو به همون اماکن مقدس قسم...😭😔 بمیرم برا دلای منتظر شهدای گمنام😭"
با سلما تماس گرفتم و جویای احوال پدر جون شدم.
خدا را شکر خطر رفع شده بود اما هنوز به استراحت و بستری در بیمارستان احتیاج داشت.🤑
زهرا بانو و باباهم بلاتکلیف بودند. آنها هم نمی دانستند چه کاری از دستشان بر می آید. یک لحظه مرا تنها نمی گذاشتند و با سکوتشان تمام نگرانی دلشان را به رخ می کشیدند.
یکی از حاجیان محله مان که قرار بود فردا بازگردد.. شهید شده بود😭
بنر های خوش آمدگویی رادرآوردند و بنرهای مشکی تسلیت را جایگزین کردند.😰 دلم ریش می شد از دیدن این ظلم و نامردی😭
با مسئول کاروان صالح مدام تماس می گرفتم.
خجالت می کشیدم اما چاره چه بود؟ 😣او هم از من خجالت زده بود و هر بار به زبانی و حالی خراب به من جواب می داد و می گفت که متاسفانه هیچ خبری از صالح ندارد..
عصر بود که با حاج آقا عظیمی تماس گرفتم. فکر می کنم شماره را می شناخت بس که زنگ زده بودم😢 بلافاصله جواب داد و با صدایی متفاوت از تماس های قبلی گفت:
ــ سلام خواهرم. مژده بده
دلم ضعف رفت و دستم را به گوشه ی دیوار تکیه دادم.
ــ خبری از صالحم شده؟😍😭
ــ بله خواهرم. بدونید که خدا رو شکر زنده س...🙏
صدای گریه ام😭 توی گوشی پیچید و زهرا بانو و بابا را پای تلفن کشاند.
همانجا نشستم و زار زدم و خدا را شکر گفتم.
ــ خواهرم خودتونو اذیت نکنید. نگران نباشید توی بیمارستان بستری شده. حالش الان خوبه. خدا بهش رحم کرده وگرنه دو نفر از همون جمع متاسفانه شهید شدن.😞
صدای گریه و بغضم با هم ترکیب شده بود.
ــ می تونم باهاش حرف بزنم؟ تو رو خدا حاج آقا... کنیزی تونو می کنم. حالش خوبه؟😭😩
ــ این حرفو نزنید خواهر... چشم... من برم بیمارستان تماس می گیرم. تا یه ساعت دیگه منتظر باشید. الحمدلله زنده س. کمی صورتش کبوده و دنده هاش شکسته... من زنگ می زنم. منتظرم باشید.
تماس که قطع شد همانجا سجده ی شکر به جا آوردم.
یک ساعت انتظار کشنده به بدترین نحو ممکن تمام شد و صدای زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. گوشی را با تردید برداشتم.
ــ اَ... الو...😥
صدای گرفته ی صالحم خون منجمد در رگهایم را آب کرد.😍😢
ــ الو... مهدیه ی من😷😍
"الهی... صد هزار مرتبه شکرت😭😭😭"
دلتون شاد و لبتون خندون... سپاس از همراهیتون.☺️🙏
پایان🌱✨
#بهقلمـبانوطاهرهترابی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
💚🌿💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚
🌿💚
💚
#رمان_خانمخبرنگار_آقایطلبه
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه
ناخداگاه پشت سر ماشین حرک کردم و شروع کردم به تعقیبشون...
من محمدو خوب میشناسم... اون اصلا این جور آدمی نیست... محمد با همه فرق داره... من بهش شک ندارم بخدا... فقط نمیدونم چرا حالم اینجوری خراب شده... خدایا کمکم کن... کنار یه پارک ماشینو پارک کرد.
اول محمد پیاده شد و بعدم اون دختره... بارون شدتش بیشتر شده بود... دختره از من قدس بلندتر بود... نهههههههلعنتی نرو باهاش زیر بارون قدم نزنمن حسرت اینو دارم کنار شوهرم زیر بارون قدم بزنم اون وقت الان اون دختره کنارشه
سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین و زار زدم... گریه کردم تا میتونستم....
خسته شده بودم از کل دنیا....
من اسلا به محمد شک ندارم... بهش اعتماد کامل دارم... ولی نسبت به این دختره حس بدی دارم... ذهنم برگشت به چند وقت پیش...
به روز تولدش...
سیزدهم مهر بود...
خیلی دوس داشتم کنارش باشم ولی خب نمیشد... براش یه انگشتر عقیق گرفتم و پست کردم...
اون شب تا صبح تلفنی حرف زدیم... اون شب بهم قول داد هیچ وقت تو زندگی بهم دروغ نگه... قول داد....حالا وقتشه که امتحان بشه...
گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم... داشتم نگاهش میکردم.... از دختره فاصله گرفت و جواب داد... محمد: سلام خانمم
_سلام. کجایی؟
محمد: بازم خوبه جواب سلاممو دادی ها پارکم عزیزدلم
_با کی رفتی پارک؟
محمد مکث کرد و بعد گفت: با حمزه اومدم.
اون لحظه بود که کل دنیا رو سرم آوار شد... دروغ گفت... محمد به من دروغ گفت... خدایا باورم نمیشه... اشکام بی اختیار دوباره جاری شد...
محمد: الووو فائزه کوشی
_هیچی همینجام. کاردارم. یاعلی
و دیگه منتظر نموندم اون خدافظی کنه و گوشی رو قطع کرد... چهار بار زنگ زد ولی جواب ندادم... یه پیام بهم داد *فائزه صدات از همون اول بغض داشت آخرشم که گریه شدی... سردم حرف میزدی باهام... تورو خدا با دل من اینجوری نکن... حالت خوب شد بزار زنگ بزنم صحبت کنیم خانومم. دوست دارم.یاعلی
پیام و خوندم و شدت اشکام بیشتر شد...
محمد یه چیزی به دختره گفت و داشت میرفت که دختره دویید دنبالش... یه چیزی رو از رو گوشیش نشون محمد داد... یهو گوشیم زنگ خورد... چقدر شماره آشنا بود...
با صدای مر از بغض گفتم : الوووو
یهو صدای خورد شدن توی گوشم پیچید.
محمد گوشی دختره رو پرت کرد رو زمین.... نکنه زنگ زده بود من... چرا... این دختره کیه... محمد چرا اینجوری کرد...
محمد و دختره سوار ماشین شدن و دوباره حرکت کردن.... با پشت دست اشکامو پاک کردم و راه افتادم دنبالشون....
حالم بد بود...
💚
🌿💚
💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه
به این مرتضی میفهمونم که ناهيد هنوزم منو دوست داره ... برش مي گردونم .. آره .. بايد
برش گردونم ...کاش يه راهي بود ... کاش مي شد يه جوري حسادتشو تحريک کرد ... کاش
ترس از دست دادنم برش مي داشت و بر مي گشت... هه ... ديگه بيشتر از اين مي خواست از
دستم بده؟ ... ديگه چي موند بينمون مگه؟ .
چقدم عرضه اين کارا رو داري؟...
با صداي زنگ در به خودم اومدم . مرتضي از استديو پريد بيرون تا در رو باز کنه . منم جلو آيينه
ايستادم و دستي به سر و روم کشيدم . رو به مازيارو شايان گفتم
-: بچه ها برا امروز بسه ... دستتون درد نکنه ... برين ديگه ...
باهاشون دست دادم و راهشون انداختم . خودمم يه ربع بعدش رفتم بيرون .
محمد ... نترس کسي نازتو نمي کشه ... از
اولشم کسي نبود که نازتو بکشه ...
در استديو رو باز کردم و پا به خونه گذاشتم . توي يه آپارتمان زندگي مي کردم که سه خوابه بود .
يکي از اتاقاش بزرگ بود و من تقريبا دو سه سالي مي شد که اون اتاق رو استديو و محل کارم
کرده بودم . يه قسمتي از اتاق رو ديوار کشيدم و براش در گذاشتم و يه شيشه بزرگ . داخل اون
اتاقک هم همه سازهامو گذاشتم و با ميکروفون و اونجا شد روم يا همون اتاقک ضبط . بيرون
اتاق ضبط هم چندتا مبل و ميز و صندلي و کامپيوتر و وسيله هاي مورد نياز ديگه براي کارم بود...
رفتم داخل خونه . يه دختر چادري نشسته بود روي مبل جلوي دري که من بازش کردم . با ديدن
من از جاش بلند شد و آروم سلام کرد . به زور لبخندي زدم و جوابشو دادم . رفتم روي مبل
روبروييش نشستم . و در حين نشستن با اشاره دستم تعارف کردم که بشينه.
-: خيلي خوش اومدين .. شرمندم که تا اينجا کشوندمتون ... راستش من نمي خواستم بهتون
زحمت بدم و همش تقصير اين مسخره بازياي مرتضي شد ...
با چشمايي که هزار تا علامت سوال توش بود نگاهم کرد . دلم براش سوخت . حتما فکر مي کرد
عين يه اژدهاي خشمگين ميام بيرون . زياد منتظرش نذاشتم و کار مسخره مرتضي رو براش
توضيح دادم
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
💜🌿💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜🌿💜
💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜
💜🌿💜
🌿💜
💜
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه
–حالا یه روز میخوای روزه بگیریها، چه خبرته.. بعدباخودم
فکرکردم که من هنوز دلم راتنبیهش نکردم.
فردا من هم باید روزه می گرفتم.
اسرا لقمه ی دهانش را قورت دادو گفت:
–مامان جان خیلی خوشمزه بود، دستتون دردنکنه.
مادر لبخندی زدو گفت:
–نوش جان دخترم.
بعدنگاهی به من انداخت وچشمکی زدوپرسید:
–چیه تو فکری؟
–یه کم نگران ریحانه ام.می ترسم دوباره تب کنه.
ــ اینکه نگرانی نداره غذات که تموم شد یه زنگ بزن خبر
بگیر.
مادر دیگر چیزی نپرسید ولی نگاهش گوشزد می کردکه نگرانی
تو فقط همین نیست. اهل سوال پیچ کردن نبود. همیشه از
این که سوال پیچم نمی کردخوشحال میشدم..
بعد از جمع کردن سفره گوشی را برداشتم و شماره ی خانه ی
آقای معصومی را گرفتم.
الو، بفرمایید.
ــ سلام، خوبید؟
ــسلام راحیل خانم، ممنون شما خوب هستید؟
از این که اسم کوچکم را به زبان آورده بود خجالت کشیدم.
ــ ممنون، نگران ریحانه جون بودم گفتم حالش رو بپرسم،
تب که نکرده؟
ــ نه خداروشکر،حالش خوبه نگران نباشید.
بعد هم با لحن قشنگی ادامه داد:
#لیلافتحیپور
💜
🌿💜
💜🌿💜
🌿💜🌿💜
💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜🌿💜 ➺@khacmeraj