💚🌿💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚
🌿💚
💚
#رمان_خانمخبرنگار_آقایطلبه
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاهودو
با احساس خیش شدن صورتم چشمامو باز کردم.
یه زن میانسال و یه پسر جوون کنارم بودن...
چشمامو که باز کردم پسره که خیره شده بود تو صورتم نگاهشو پایین انداخت...
زن میانسال: مادر به هوش اومدی؟
نمیدونستم از چی حرف میزنه... گنگ نگاهش کردم...
زنمیانسال: دخترم نشسته بودی وسط صحن داشتی گریه میکردی یهو بیهوش شدی من از پشت گرفتمت وگرنه سرت خورده بود رو زمین دور از جون یه چیزیت میشد.
ذهنم دوباره به کار افتاد... همه اتفاقای امروز مثل نوار فیلم از جلوی چشمام رد شد و اتفاق آخر مثل خنجره فرو رفته توی قلبم باعث شد از درد چشمامو ببندم
پسر جوون: خانم چیشدید؟
حالتون خوب نیست
زن مینسال: وای امیر برو ماشینو روشن کن ببریمش بیمارستان...
_نه نه ممنون من حالم خوبه... بببخشید شرمنده شماهم اذیت شدید... زن میانسال: مادر این چه حرفیه توهم جای دخترمی . مطمئنی حالت خوبه؟
_بله ممنون لطف کردید. التماس دعا.
با کمک خانومه بلند شدم و حرکت کردم برم داخل حرم...
رفتم اول چنگ زدم به ضریح تا نگهم داره چون ممکن بود هر لحظه بیوفتم... و همین اتفاقم افتاد... کنار ضریح بی بی زانو زدم... ضریح رو توی دستم گرفتم و اشک ریختم...
خدایا باورش برام سخته... خدایا یعنی ممکنه...
از فکری که به ذهنم اومده بود داشتم دیوونه میشدم... قلبم درد گرفته بود...
حالم بد بود... خیلی بد... هیچ کس نمیتونه اون لحظه رو تصور کنه که قلبم چجوری به سینم میکوبید...
حتی توان فکر کردنم نداشتم...
_بی بی... من به محمد عشق پاکی داشتم... من قلبمو خالصانه بهش هدیه دادم... من باهاش روراست بودم...من...
به هق هق افتاده بودم... خدایا باورم نمیشه...
خدای من دختره رو دوباره دیدم... نشسته بود یه گوشه و سرش تو گوشیش بود...
یه یاعلی گفتم و از جام بلند شدم و رفتم نزدیکش...
اول میترسیدم بخوام چیزی بگم... ولی دلمو زدم به دریا و کنارش نشستم.
_سلام
به طرف من برگشت...
چشماش خیلی قشنگ بود...
فاطمه: سلام. بفرمایید
_من فائزم...
با بهت نگام کرد و یه ذره ترسید... ولی دوباره آروم شد و گفت: کدوم فائزه؟
_من نامزد محمدجوادم...
فاطمه با پوزخند:
اگه تو نامزدشی پس من کی شم؟
احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد...نمیتونستم باور کنم حرفاشو... اومدم باهاش حرف بزنم شک و تردیدم تموم شه... ولی این الان داره میگه.... نه... داره دروغ میگه... من مطمئنم....
خدایا دروغ میگه... مگه نه...
💚
🌿💚
💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاهودو
آخه يکي نيس بگه به تو چه فضول... ولي نه ... حداقل يکي باهاش حرف ميزد ... من که حوصلشو
نداشتم .. زشت بود اينهمه راه رو اومده به خاطر ما دودقه اي هم بحث رو تمومش کنيم و
بفرستيمش بره ...ولي چرا اصلا نگاهم نمي کرد؟ ... نه خود شيريني اي ... نه لبخندي... نه
درخواست امضا و عکسي ... نه چيزي ... وااااي محمد باز اعتماد به نفست به قول مرتضي زده
بالاها ... آخه بدبخت مگه تو کي هستي؟ ... حتي نتونستي زنتو نگه داري... ناهيد ... بازم ناهيد ...
هيچي از حرفاي اين دوتا نفهميدم. سعي کردم خودم رو از افکارم دور کنم و به بحث مرتضي و
رادمهر گوش کنم.
و لب بازهم فقط ناهيد جلو چشمام بود. با صداي رادمهر به خودم اومدم ...
-: بله ... من که کال عاشق شعر و داستان و موسيقي هستم ...
مرتضي-: قصد داريد ادامه بديد؟
دوباره رادمهر يه لبخند تلخي زد و بعد کمي سکوت گفت
-: راستش من عاشق نوشتن هستم ... هميشه نوشتن مطلب بيشتر آرومم مي کرد تا خوندن
نوشته ... الآنم دوساله که درگير اين رمانم و حدود چهار ماه پيش چاپ شد ... و من خيلي دوست
دارم ادامه بدم ولي خب ....
مرتضي-: ولي چي؟ ... خدايي نکرده مشکلي هست ؟ ....
رادمهر-: نه ... مشکل به اون صورت که نه ... فقط خب من ...يعني کسي نيست که حمايتم کنه ...
حاال از هر لحاظ ... حتي واسه روحيه دادن و تشويق کردن ... به خاطر همين فکر نمي کنم موفق
بشم ..
واااااي االن بازم پيچ دهن مرتضي شل ميشه .... شروع ميکنه به نصيحت و مشاوره و برنامه دادن
...
دوباره غرق افکار خودم شدم. نميدونم چرا امروز اينقدر ياد ناهيد مي افتم . صداي رادمهر تو
گوشم مي پيچيد .
رادمهر-: آخه کسي نيست کمکم کنه ....
مرتضي راست مي گفت . صداش قشنگ بود
.#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
💜🌿💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜🌿💜
💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜
💜🌿💜
🌿💜
💜
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاهودو
می گم مامان خیلی خوشگل و خوش هیکل و جوونه؟یا من
زیادی درشتم که سنم رو بالا نشون میده.
ــ چطور؟
ــ آخه اون روز که با مامان رفته بودیم مسجد، یه خانمه
که ما رو نمی شناخت، پرسید خواهرتونه؟ وقتی گفتم
مامانمه، اونقدر تعجب کرد روش نشد شاخاش رو بهم نشون
بده.
لبخند موزیانه ایی زدم و گفتم:
–هم مامان ما خوشگل و خوش هیکله، هم تو استخون درشتی.
آهی کشید و گفت:
–مثل تو خوش شانس نبودم که به مامان برم.
ــ شوخی کردم بابا، خیلیم خوبی، بعدنفس عمیقی کشیدم.
–طفلی مامان، خیلی زود تنها شد. دلم براش میسوزه .
ــ اسرا
ــ بله
ــ می گم این که الا مامان تنها داره کار می کنه نشونه
ی چیه؟
با خونسردی گفت :
–دور از جون شما آبجی گلم، نشونه ی بی معرفتی دختراش.
ـــ خب؟
ــ هیچی دیگه دوباره دختر کوچیکه طبق معمول باید معرفت
به خرج بده. بعدهم بلندشدوسمت آشپزخانه رفت.
با رفتن اسرا مامان را صدا زدم که بیاد.
مامان بااسفنددودکن واردشدوکلی دود اسفند تو حلقم کردو
کنارم نشست.
ــ خب خبر جدید چی داری؟
من هم قضیه ی تلفن زدن آرش رابرایش تعریف کردم.
#لیلافتحیپور
💜
🌿💜
💜🌿💜
🌿💜🌿💜
💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜🌿💜 ➺@khacmeraj