eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
22 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌿💚🌿💚🌿💚 🌿💚🌿💚🌿💚 💚🌿💚🌿💚 🌿💚🌿💚 💚🌿💚 🌿💚 💚 تمام صبح تا شب بیدار بودم و گریه کردم. نمیدونم چرا این قدر بی تابی میکنم. همه تعجب کردن و مدام میان باهام صحبت کنن میگن بابا یک ماه دیگه میاد مگه کجا رفته گریه مشت سر مسافر شگون نداره.... ولی یه حس بدی دارم... حسی که نمیدونم از کجا و برای چی اومد... هفته آخر شهریورم گذشت و سال تحصیلی جدید شروع شد. فاطمه امسال پیش دانشگاهیه و من ترم اول دانشگاه آخه اون علوم انسانی و من عکاسی... محیط دانشگاهمون خوبه و توی کلاسم همه دختریم و این بهم آرامش میده... نمیدونم چرا از حضور هر پسری دور و اطرافم متنفر شدم... حالمو بد میکنن... امروز بیست و دوم مهره و روز دوشنبه تا ساعت پنج عصر کلاس دارم. از کلاس استاد رضایی که دو واحد برنامه نویسی باهاش داریم بیرون اومدم و به طرف انتهای سالن دانشگاه دوییدم. برامون کلاس اختیاری مبانی خبرنویسی گذاشتن و من اولین نفر ثبت نام کرده بودم. روی اولین نیمکت میشینم و جزوه هایی که از این کلاس یادداشت کردم رو بیرون میارم تا ادامه شونم بنویسم. یهو نگاهم میوفته روی گوشیم. ریحانه بهم اس داده وای چقدر دلم براش تنگ شده بود. پیامشو باز میکنم و میخونم. (ریحانه: سلام بی معرفت حالت چطوره نامزد کردی دیگه مارو تحویل نمیگیری ها ولی من مثل تو نامرد نیستم الاغ جون فردا و پس فردا تعطیله پنجشنبه جمعه هم که تعطیل بود میخوایم با مامان و آبجیم بریم قم گفتم بهت خبر بدم اگه میخوای به فاطمه هم بگو بیاین با ما بریم. منتظر خبرت هستم. بای) خدای من... قم... محمد... سریع جزوه هامو جمع کردم و چپوندم توی کیفم و از کلاس زدم بیرون در کلاس با استاد امیری سر به سر خوردیم. _سلام استاد امیری: سلام. خانم جاهد جایی تشریف میبرید؟ _چطور مگه استاد؟ امیری: ناسلامتی امروز شما باید کنفرانس بدید وای خدای من اصلا یادم نبودچه غلطی بکنم _استاد راستش من یه سفر مهم براش پیش اومده احتمالا یا امشب یا فردا صبح باید برم. باید سریع خودمو برسونم خونه... امیری: خیله خب بفرمایید. ولی جلسه بعد شما کنفرانس میدید. _چشم.ممنون استاد. یاعلی سریع از در دانشکده اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه. توی راه با ریحانه صحبت کردم و قرار شد اگه رفتنی شدیم تا سر شب بهش خبر بدم چون ساعت دوازده میخوان حرکت کنن به فاطمه هم زنگ زدم گفتم سریع بیاد خونه ما(عجبا یه بار خونه خودشون بود) تا رسیدیم خونه ساعت تقریبا نزدیک سه ظهر بود. منتظر شدم تا فاطمه هم بیاد بعد قضیه رو بگم. 💚 🌿💚 💚🌿💚 🌿💚🌿💚 💚🌿💚🌿💚 🌿💚🌿💚🌿💚 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 مرتضي-: بابا غلط کردم ... ولم کن ... شکوندي گردنم رو ... کارت داشتم ... ولش کردم . با حرص دندونامو روي هم فشار دادم . -: خب نمي تونستي عين آدم صدام کني يا واستي اين بيت کوفتيو بخونم بعد بياي ؟ مازيار و شايان مرده بودن از خنده . مرتضي خودشم زد زير خنده . -: ببينيم تو اصلا کي اومدي تو استوديو که من نديدمت ؟ مرتضي-: جنابعالي درون خودتون تشريف نداشتيد ... تو حس بوديد ... کار واجب دارم باهات.. کشون کشون بردمش بيرون از اتاق ضبط و هلش دادم رو مبل با حرص گفتم -: د بنال ... خودش رو جمع و جور کرد و با لبخند گفت مرتضي-: بابا همون دختره که از متن آهنگات استفاده کرده بود رو هفته پيش پيدا کردم .. بهش گفتم ميخواي ببينيش ... اومده ... االنم ادرس دادم نيم ساعته ميرسه خونه ... با انگشت اشاره ام از اول تا آخر تا دکمه هاي کيبرد رو فشار دادم و مثل هميشه از صداش لذت بردم . نيشخندي نشست گوشه لبم . ببين از شهرستان بلند شده اومده تا تهران که ... صداي مرتضي رشته افکارم رو پاره کرد . آه مزاحم نميذاره حتي با خودم هم حرف بزنم . مرتضي-: محمد فقط خودت رو براي يه معذرت خواهي جانانه آماده کن ... يه ابرومو دادم بالا -: معذرت خواهي؟ ... چرا ؟؟ مرتضي-: آخه بهش گفتم تو از دستش عصباني هستي که بدون اجازه از شعرات استفاده کرده بايد بياد توضيح بده ... با مشت کوبيدم روي کيبرد . مرتضي-: هووووي چته وحشي؟ .. شکونديش... بذار بشکنه به جهنم ... مثل قلب من ... مثل غرور من ... بذار درست مثل من له بشه .. 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
💜🌿💜🌿💜🌿💜 🌿💜🌿💜🌿💜 💜🌿💜🌿💜 🌿💜🌿💜 💜🌿💜 🌿💜 💜 سلام، صبح رفتنی خیلی دمق بودی، خدارو شکر که الان خوشحالی. رفتم سالن و کیف و چادرم راروی مبل انداختم و نشستم و از همانجا گفتم: –آخه ریحانه تبش قطع شده مامان، حالش بهتره. سر چرخاندم ونگاه گذرایی به سالن انداختم. همه جا ریخت و پاش بود، مامان بیشتر سالن رو فرش فرش می انداخت. همیشه میگویدفرش خانه را گرم و زنده نگه می دارد، ولی حالا خبری ازهیچ کدامشان نبود. به اتاق ها هم سرکی کشیدم انتهای سالن یک راه روئه کوچک بود که هر طرفش یک اتاق بود و انتهایش هم سرویس و حمام قرار داشت. فرش های اتاق ها هم نبود پس مامان خونه تکونی راشروع کرده بود. برگشتم آشپزخانه و گفتم: –مامان جان می خوای فردا نرم دانشگاه بمونم کمکت؟ ــ نه دخترم اولا که خواهرت هست، بعدم تو دوروزه نرفتی برو به درست برس. عجله ایی که ندارم زود خونه تکونی رو شروع کردم که سر صبر کارهام رو انجام بدم. حالا اینا رو ولش کن از ریحانه بگو، پس واسه همین امروز زود امدی؟ خندیدم و گفتم: –آقای معصومی تشویقی بهم داد. ــ دو هفته دیگه راحت میشی مادر. با این حرفش غم در دلم نشست، احساس خاصی داشتم به آنجا، به ریحانه، به آقامعلم قهرمانم. نمی دانم شایدحس خانه ی پدری یا یک حمایت گر که خیال آدم را همیشه راحت می کند 💜 🌿💜 💜🌿💜 🌿💜🌿💜 💜🌿💜🌿💜 🌿💜🌿💜🌿💜 ➺@khacmeraj