💚🌿💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚
🌿💚
💚
#رمان_خانمخبرنگار_آقایطلبه
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلویک
با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم.
نور چشمامو زد و دوباره بستمشون.
صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزم... خوبی؟
صدای محمدم بغض داشت...
_مح...
نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه...
چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد...
توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود
به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم...
_اینجا... کجا...
محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه....
حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن...
محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد و روی صوتم خم شد...
با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق ندتری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم...
صورتش داشت به صورتم نزدیک میشد که یهو در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل...
علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید.
علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره
محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه...
فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسیدولی سید داشت سکته میکرد هاااا کم مونده بود بزنه زیر گریه...
علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی
فاطی: صحبت زنونه بود
محمد: علی نگفت کی مرخص میش
علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه
محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها
فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد.
فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم
محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شد
به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به سیسه محمد و اون دستشو دورم پیچیده بود و راه میرفتیم.
روی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند.
محمد پایین نمیکت نشست و دستمو تو دستش گرفت
محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو...
بغض تو صداس وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم...
💚
🌿💚
💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلویک
واي شيدا دلم ميخواد بميرممممممممم...
ديگه سر اين قضيه اعصابم خورد شد ولي خب کاري از دستمون بر نمي اومد. تصميم گرفتيم بي
خيال شيم. اونا اعتماد به سقفن و به خودشون مي گيرن به ما چه؟ ما که با اونا نبوديم...
بعد دانشگاه با شيده تو ايستگاه قرار گذاشتيم و از اونجا سه تايي باهم رفتيم خونه ما. دايي اينا
هم شب مي خواستن بيان و بابام رو ببينن...
هنوز لباسامونو نکنده بوديم که مهمون اومد. آتنا پريد در رو باز کرد . چند تا از دوستاي بابام بودن
اومده بودن بهش سر بزنن. بابا تازه از مکه برگشته بود.
ما سه تا چپيديم تو اتاق و درو بستيم. يکم نشستيم چرت و پرت گفتيم . ديديم حوصلمون داره
سر ميره. شيده بلند شد از سوراخ قفل در پذيرايي رو کامل ديده ميشد نگاه کرد.
شيده-: اووووو عاطي اون کيه؟؟؟
من و شيدا بلند شديم و دويديم سمت در و نوبتي نگاه کرديم
يکي از شاگرداي بابامه ... پورياس اسمش...
ديگه اون شد سوژه مسخره بازيه ما خدا خيرش بده. انقدر چرت و پرت گفتيم و خنديديم که حد
نداشت. قرار شد يه جوري پوريا رو تور کنم واسه شيده... :(((((((((
روزها به سرعت باد مي گذشت. همينطور امتحاناي پاياني ترم دومم. پشت سرهم. آخرين روز
خرداد بود. آخرين امتحانم رو دادم و از جلسه اومدم بيرون. يکم ايستادم و منتظر زهرا شدم تا
ازش خدافظي کنم که بعد بيست دقه انتظار اومد. داشتيم با هم حرف ميزديم و خداحافظي مي
کرديم و چشماي من دنبال امين موحد مي گشت. چون ميدونستم ديگه نمي بينمش. ديگه تموم.
ديگه محمد رو نمي ديدم. امين از پله هاي ساختمون با دوستاش اومد پائين و راه افتادن سمت
سلف. همينطور که داشت با دوستاش حرف مي زد نگاهمون به هم گره خورد. ديگه نگاهشو ازم
نگرفت. شايد حدود يک دقيقه همينطور زل زده بويدم به هم . من تو دلم مي گفتم
-: خدافظ محمد نصر... شايد ديگه قسمت نشد ببينمت... ممنون که دو ترم تو زندگيم بودي
محمد... دلم رو خوش کردي.. خدايا شکرت..
امين از ديدم ناپديد شد.
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
💜🌿💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜🌿💜
💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜
💜🌿💜
🌿💜
💜
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلویک
بعد از این که تو یه رستوران شام خوردیم گفت، بریم توی خیابونهای خلوت یه دور دوری کنیم . من اول مخالفت کردم ولی با اصرارهای اون کوتاه امدم آخه
اون برام مثل خواهرمه، از بچگی با هم بودیم و هستیم.
واسه همین نخواستم بزنم تو ذوقش و قبول کردم.
با سرعت می رفت و من همش بهش تذکر می دادم که آروم تر،
ولی اون اونقد ذوق داشت که اصلا انگار نمی شنید.صدای موسیقی که از ماشین پخش میشد خیلی بلند بود که البته بی
تاثیر نبود توی سرعت بالا.
از یه خیابون فرعی که خواست وارد اصلی بشه اصلا سرعتش رو
کم نکرد چون فکر می کرد اونجا خیلی خلوته، ناگهان ماشین
پژویی جلومون سبز شد.
دیگه خیلی دیر شده بود واسه ترمز گرفتن. ماشین سعیده با قدرت کوبیده شد به اون پژوکه رانندش آقای معصومی به همراه همسرو فرزندش بودو اون فاجعه اتفاق افتاد.
همسر آقای معصومی چون کمربند نبسته بودپرت شد تو شیشه ی
جلوی ماشین و ضربه ی مغزی شدبعد از اینکه مدتی توی کما بود فوت شد و خود آقای معصومی هم پاهاش آسیب دید. دلیلش
هم این بود که آقای معصومی در لحظه ی تصادف بر می گرده
و دستش رو می زاره رو ی بچه که توی صندلی عقب ماشین
خواب بوده.
خوشبختانه چون بچه داخل صندلی کودک بوده وکمربندش روهم
بسته بوده وپدرش هم به موقع به دادش رسیده، ریحانه
کوچولو طوریش نشده بود، فقط خیلی ترسیده بودوهمش گریه
می کرد. اونم چه گریه های وحشتناکی، تا مدتها صداش توی
گوشم بود.
دختر خالمم آسیب جدی دیده بود و یک ماه بیمارستان بود
ولی بالاخره به مرور بهتر شد، در حقیقت از مرگ به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرد.
منم آسیب های سطحی دیدم که با چند روز بستری توی بیمارستان حالم خوب شد. به این جاش که رسیدم زیر لبی
#لیلافتحیپور
💜
🌿💜
💜🌿💜
🌿💜🌿💜
💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜🌿💜 ➺@khacmeraj