💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفت
رضوان - آروم باش ، مانتو سفیدت رو تنت کن و یه شال بنداز سرت و برو تو اتاق عقد من برات چادر میارم از اونجام بیرون نیا با همه از دور سلام و احوالپرسی کن با اين آرایش نیای بیرون و همین اول کاری شوهرت رو عصبانی کنیا
من - وای خدا ...نمیشد یه امشب رو کوتاه بیاین؟
اخمش بیشتر شد
رضوان -نه خیر
سریع کاری رو که گفته بود انجام دادم
اولین مهمونا خونواده ی امیرمهدی بودن و خاله ام اینا ... نرگس به محض ورود اومد تو اتاق عقد
اتاق قدیم مهرداد که حالا یه سفره ی گرد با تورهای سبز و یاسی رنگ در حاشیه اش داخلش پهن بود
تمام ظروف داخل سفره مروارید های یاسی رنگ بود که در کنار شمع های بلند سبز رنگ جلوه ی خاصی پیدا کرده بود
نرگس در اتاق رو بست و اومد طرفم
نرگس - وای چه ناز شدی شالت رو بردار ببینم
لبخندی زدم و شالم رو برداشتم ... با ابروهای بالا رفته از ذوقش گفت:
نرگس - وای ... چیکار کردی !
من - خوشش میاد نرگس ؟
اخم ظریفی کرد
نرگس -- تو که میدونی برات می میره
لبخند زدم
رفت سمت در اتاق و طاهره خانوم رو صدا کرد ... طاهره خانوم که وارد اتاق شد با تحسین نگاهی بهم انداخت
طاهره خانوم - الهی دورت بگردم مادر ، ماه بودی ماه تر شدی برم بگم یه اسپندی برات دود کنن میترسم خودم امشب چشمت بزنم
" خدا نکنه ای " گفتم و به سمتش رفتم
بعد از روبوسی با طاهره خانوم نرگس در اتاق رو باز کرد و به رضوان اشاره کرد بیاد داخل اتاق ... رضوان بعد ورود چادر سفید گل داری داد دستم و بعد رفت به کمک نرگس تا شمع های داخل سفره رو روشن کنن
چادر رو باز کردم و به کمک طاهره خانوم انداختم رو سرم و جلوش رو کامل پایین کشیدم که اگر مردی داخل اتاق اومد نتونه صورتم رو کامل ببینه
با اومدن مهمونا و عاقد امیرمهدی اومد و کنارم نشست ... سرم به قدری پایین بود که صورتم رو نمیدید
ولی در عوض من از دیدنش تو اون کت شلوار قهوه ای شکلاتیش که با اينکه مد روز نبود ولی بهش می اومد کیف کردم
کمی بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت:
امیرمهدی - خوبی ؟
با همون حالت جواب دادم
من - خوبم ، تو خوبی ؟
امیرمهدی - من عالیم
انرژی توی صداش ذوق من رو هم بیشتر کرد ... غیر از بابا و آقای درستکار و مهرداد بقیه ی مردا بیرون اتاق ایستاده بودن
امیرمهدی خم شد و قرآن طلایی رنگ رو برداشت ... بازش کرد و گذاشت روی پامون
تور بزرگی بالای سرمون قرار گرفت و با بلند شدن صدای عاقد همه سکوت کردن
از توی اینه شمعدون رو به روم که به همراه همون قران طلایی و صد و ده تا سکه جزو مهریه ام بود نگاهی به مامان که داشت روی سرمون قند می سابید انداختم
لبخند و اشکش قاطی شده بود
نگاهم رو دوختم به آیه ها و منتظر شدم تا به وقتش " بله "ی از ته دلم رو برای یه عمر زندگی در کنار امیرمهدی به زبون بیارم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
#انࢪژےجاٺامروزمون🌼💛
𝑾𝒐𝒓𝒌 𝒉𝒂𝒓𝒅, 𝒔𝒕𝒂𝒚 𝒑𝒐𝒔𝒊𝒕𝒊𝒗𝒆, 𝒂𝒏𝒅 𝒈𝒆𝒕 𝒖𝒑 𝒆𝒂𝒓𝒍𝒚. 𝑰𝒕’𝒔 𝒕𝒉𝒆
𝒃𝒆𝒔𝒕 𝒑𝒂𝒓𝒕 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒚.
𝑮𝒆𝒐𝒓𝒈𝒆 𝑨𝒍𝒍𝒆𝒏, 𝑺𝒓...🖇✨
• سخت کار کن ، مثبت اندیش باش و صبح ها سحرخیز باش ، این بهترین روز دنیاست
حالِ خوب را باید خودت بنوازی!
با تارهای شادی و نُت های بی خیالی...
آنقدر بی وقفه خوش باش
که روی تمام گرفتاری ها و نگرانیها را کم کنی!
حال خوب را هنرمندانه بنواز🌱
همه ماستاره هستیم، ولیاقت داریم بدرخشیم
پس واسه درخششت تلاش کن°💛🌼°
°🌻|@khacmeraj
---------------------------
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشت
"بله " که گفتم صدای صلوات بلند شد
" بله " ی امیرمهدی کل جمع مهمونا رو به واکنش واداشت و بعد از یه صلوات به خواست عاقد دست زدن و مهرداد هم با سوتاش هنرنمایی کرد
بازار تبریک و ارزوی خوشبختی برامون داغ بود ... بابا که اومد طرفمون بقیه کمی عقب کشیدن
به احترام بابا هر دو بلند شدیم و ايستادیم ... بابا اومد نزدیک و با امیرمهدی دست داد ... بدون اینکه دستش رو رها کنه آروم طوری که فقط ما بشنویم گفت:
بابا - نمیگم دخترم دستت امانته که از الان به بعد هر دو دست هم امانتین فقط میخوام که هوای همدیگه رو داشته باشین
امیرمهدی لبخندی زد
امیرمهدی - قول میدم پشیمونتون نکنم از اینکه دخترتون رو بهم دادین
بابا دستی روی شونه اش گذاشت
بابا - ایمان دارم که همینطوره و رو قولت حساب میکنم
بعد هم برگشت سمت من و اغوشش رو باز کرد ... مثل بچه ی نیازمند اغوش پدر خودم رو میون دستاش جا دادم ... سرم رو بوسید و کنار گوشم گفت:
بابا - از الان همه ی بزرگی و ابهت مردت به توئه ... سعی کن مردت رو هميشه تو اوج نگه داری ... هیچ وقت کاری نکن که به خاطر تو سرافکنده باشه
از اغوشش بیرون اومدم ... با پلک فشردن بهش اطمینان دادم که برای زندگیم همه جوره تلاش می کنم
با سیاست طاهره خانوم اتاق عقد خلوت شد و همه بیرون رفتن .. آخرین نفر نرگس بود که وقتی دید همه رفتن آروم گوشه ی چادرم رو کشید و از سرم انداختش ... بعد هم سریع به سمت در نیمه باز که رضوان کنارش ایستاده بود رفت و حین رفتن گفت:
نرگس - خودم میام صداتون می کنم راحت باشین
در اتاق که بسته شد من موندم و مردی که پشت سرم ایستاده بود و می دونستم دل توی دلش نیست ... زنگ صدای مرتعشش مطمئن ترم کرد
امیرمهدی - نمیخوای برگردی ببینمت خانومم ؟
لبخندی زدم و برگشتم ... لبخندش همون که برای من خلاصه ی بهشت بود رو لبش خودنمایی می کرد
امیرمهدی - قصد جونم رو کردی ؟
اروم اومد به سمتم ... دستم رو گرفت و وادارم کرد چرخی بزنم ... هنوز کامل به سمتش برنگشته میون دستاش محسور شدم
گرمای بدنش به پوست داغم التهاب میداد آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
امیرمهدی - شیطونه میگه بی خیال جمعیت بیرون بشم
خندیدم
من - مگه شیطون جرأت داره با تو حرف بزنه ؟
سرش داخل موهام فرو رفت ... نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - شیطون که نه ولی این تن و بدن چرا
خودم رو بهش چسبوندم
من - مگه تن و بدن حرف میزنن ؟
گرمای لب هاش روی شونه ی برهنه ام التهاب درونم رو بیشتر کرد
امیرمهدی - چقدر این خوشگله !
سرم رو چرخوندم ببینم منظورش چیه که دیدم خیره ست به ماه گرفتگی روی سر شونه م ... یه ماه گرفتگی کوچیک!
سرم رو به سرش تکیه دادم
من - از روزی که به دنیا اومدم این نشونه رو دارم
امیرمهدی - خیلی خوشگله ، دوسش دارم
خیره شدم به چشماش که بسته شد آروم و با لحن خاصی گفت:
امیرمهدی - مارال
برگشتم و...
با صدای تقه ای به در هر دو مثل برق گرفته ها از هم دور شدیم ... نفس نفس می زدیم
دستم رو روی لب هام گذاشتم ... حس از لب هام رفته بود
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نه
امیرمهدی کلافه دستی به صورتش کشید و به شخص پشت در که بی وقفه در می زد " بله " ای گفت
در اتاق چند سانتی باز شد و دستی حاوی گوشی من وارد اتاق شد ... صدای نرگس هم پشتش
نرگس - ببخشید ولی گوشی مارال چندبار زنگ خورد گفتم شاید کسی کار واجبی داره
آروم رفتم و گوشیم رو گرفتم ... تشکری هم کردم ... نرگس که دوباره در اتاق رو بست گوشی تو دستم صداش بلند شد
اسم پویا بهم دهن کجی کرد ... ناباور گوشی رو نگاه می کردم ... اسمش خاموش و روشن می شد
اگر امیرمهدی ناراحت میشد که هنوز اسم و شماره ش رو داشتم چی ؟ تموم حس خوبم پر زد و رفت
" لعنت " ی بهش فرستادم .. باید همین امشب کامم رو زهر می کرد ؟ امیرمهدی اومد کنارم و گوشی رو نگاه کرد ... با دیدن اسم پویا " ببخشید " ی گفت و گوشی رو از دستم بیرون کشیدو جواب داد
-بله؟
-بله شناختم بفرمایید
- مگه بازم حرفی مونده ؟
- گوش می کنم
آب دهنم رو به زور قورت دادم .... صدای جمعیت بیرون اتاق زیاد بود به طوری که امیرمهدی از در فاصله گرفت .... خیره بودم بهش .... بازم پویا می خواست بلوای دیگه ای به پا کنه ؟ نه ... حق نداشت همین اول کاری همه چیز رو به هم بریزه
رفتم و مقابل امیرمهدی ایستادم نگاهش نشست روی چشمام
امیرمهدی - من و خانومم چیزی از هم مخفی نداریم
- که چی ؟
-ماه گرفتگی ؟
نگاهش چرخید سمت شونه ام پلک رو هم گذاشت و نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - عیار سنجش غیرت من گستاخی تو نیست ... اگه تو میخوای با افتخار از دست درازیت به حریم کسی سو استفاده کنی میل خودته غیرتم الان به کار میاد که بگم حاضر نیستم وقتم رو که متعلق به همسرمه به پای حرفای بیهوده ی تو تلف کنم خدافظ
و گوشی رو قطع کرد و گرفت به سمتم ، با تردید دست جلو بردم و گوشی رو گرفتم
من - از ماه گرفتگیم ...
نذاشت ادامه بدم و با لبخند گفت:
امیرمهدی - نصف جمعیت بیرون میدونن رو شونه ت ماه گرفتگیه به قول خودت از وقتی به دنیا اومدی داشتی پس همه می دونن
از این همه خوبی و درایتش خجالت کشیدم ... مرد من تندیسی از شعور و فرهنگ بود ... سر به زیر گفتم:
من - حواسم نبود اسمش رو حذف نکردم
امیرمهدی - حذف نکن بهتره شماره اش رو داشته باشی که هر وقت زنگ زد بدونیم پویاست و خودمون رو برای حرفای خاله زنکیش آماده کنیم اونم دلش خوشه اینجوری داره ما رو به هم میریزه
سر بلند کردم
من -ممنون به خاطر همه چی
لبخندش رو بهم هدیه داد
امیرمهدی - تو زندگیمی آدم به زندگیش نه اخم میکنه و نه شک بریم پیش مهمونا فقط ...
نگران نگاهش کردم
من - فقط ؟
خندید با صدا
امیرمهدی - من امشب اینجا میمونم اصلاً به ذهنت خطور هم نکنه که از امشب یه شب رو بدون تو بخوابم
خندیدم ... خودش رو دعوت کرده بود
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
°•🏴•°
میزنه قلبم
داره میاد دوباره باز بوی محرم
از تو چه پنهون
دوباره دل تنگه برا پیرهن سیاتون 🖤
🗓️۵ روز تا محرم الحرام
#روزشمار_محرم
#حب_الحسین_یجمعنا
#شهیدانه
#پلاک_خاکی
مادر شهید نوری میگوید:
همه سرزنش میکردند برای به دنیا اومدن بچه بعدی
میگوید انقدر گفتند که
سعی کردم بچه را از بین ببرم از پله ها میپریدم وسایل سنگین جابه جامیکردم
اما به خود امدم بچه ای از وجود خودم
رو از بین نبرم
انگار خدا خواست .
بچه به دنیا بیاید بشود تمام جان مادرش بابک مادر 🙃
با تموم سخنان مردم کنار بیاید
و بابکش بشود مدافع حریم عشق😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داره میاد دوباره باز...💔🌱
#حب_الحسین_یجمعنا