eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
°•🏴•° میزنه قلبم داره میاد دوباره باز بوی محرم از تو چه پنهون دوباره دل تنگه برا پیرهن سیاتون 🖤 🗓️۵ روز تا محرم الحرام
مادر شهید نوری میگوید: همه سرزنش میکردند برای به دنیا اومدن بچه بعدی میگوید انقدر گفتند که سعی کردم بچه را از بین ببرم از پله ها میپریدم وسایل سنگین جابه جامیکردم اما به خود امدم بچه ای از وجود خودم رو از بین نبرم انگار خدا خواست . بچه به دنیا بیاید بشود تمام جان مادرش بابک مادر 🙃 با تموم سخنان مردم کنار بیاید و بابکش بشود مدافع حریم عشق😇
https://harfeto.timefriend.net/16893759054312 اندکی صحبت...! انتقاد؛پیشنهاد... شنوا هستم با گوش جان...👀💛
[🌈💜]•• 🐣🍓 آرزویٺ ࢪا برآوردھ مےکند، 🍃 آن خدایےکھ آسماݩ ࢪا 🌫 بࢪاےخنداندن گلےمے گریاند... 🌧🥀 ؟🙂 😉🍂
❤️‏ما غرق در نعمات الهی هستیـم... :)🌱 "الحمدالله على كل شيء"
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 امیرمهدی - مارال ! مارال ! بیدار شو دیگه خانوم ‏ نمیذاشت بخوابم ... هنوز بیست و چهار ساعت از عقدمون نمی گذشتا من -وای امیرمهدی دو دقیقه به دو دقیقه داری صدام میکنی دستی به موهام کشیده شد و صداش از نزدیک به گوشم خورد امیرمهدی - بلند شو خانوم بچه ها زنگ زدن همگی بریم بیرون میخوایم ناهار بیرون بخوریم چشمام رو نیمه باز کردم من - یعنی کیا؟ امیرمهدی - قربون اون چشمای پف کرده ت برم غیر از برادر شما و خانومشون و خواهر من و شوهرش کی هست که بخوایم باهاش بریم بیرون ؟ دستی به چشمام کشیدم و به یاد حرف دیروز مهرداد خندیدم ‏ من - هیچکی الان بلند میشم بوسه ای روی پیشونیم زد امیرمهدی - دارن راه می افتن نفس عمیقی کشیدم .... عطر تنش رو دوست داشتم ... نگاهی به تشک دو نفره ای که شب توی اتاقم انداختم کردم بالشتش رو برداشته بود و گذاشته بود رو تختم شب قبل در کمال پر رویی به مادر و پدرش گفت که " شما برین من پیش خانومم میمونم " و همین حرف باعث خنده ی دو تا خونواده شد و پدرش هم رو به بابا گفت: - اگر شما اجازه بدین عروسیشون رو سریع تر راه بندازیم اینجوری هر شب مزاحم شما هستن و بابا با خنده قبول کرده بود ... بلند شدم و دست و صورتم رو شستم ... بعد از خوردن صبحانه ی مختصری لباس پوشیدیم .... با اومدن بچه ها همگی راه افتادیم .... راه که افتادیم پخش ماشین رو روشن کرد .... صدای احسان خواجه امیری تو ماشین پیچید .... ناباور گفتم: من --وای امیرمهدی! اين آهنگ... امیرمهدی - چیکار کنم دیگه گفتم یه سی دی بخرم که خانومم وقتی میشینه تو ماشین حوصله ش سر نره در مقابل اون همه خوبی واقعاً کم آورده بودم ... سرم رو کج کردم من -مرسی خندید و همونجور که نگاهش به خیابون بود جواب داد امیرمهدی - گفته بودم که زندگیمی من برای زندگیم همه کار می کنم بعد با شوق گفت: امیرمهدی - بستنی میخوری ؟ من - نیکی و پرسش ؟ ماشین رو کنار خیابون پارک کرد .... حین پیاده شدن گفت: امیرمهدی - چه مدلی می خوری ؟ من - میوه ای قیفی امیرمهدی - جون من وسط خیابون لیس نزنیا خندیدم و " باشه " ای گفتم ... رفت سمت ماشین بچه ها و همراه رضا که پیاده شده بود رفتن برای خرید بستنی منم پیاده شدم و رفتم کنار نرگس و رضوان ایستادم ... رضوان دوتا دستش رو به هم مالید رضوان - پیشنهاد هر کی بود خدا خیرش بده بدجور هوس بستنی کرده بودم من - پیشنهاد امیرمهدی بود و نگاهم رو دوختم به اون سمت خیابون که امیرمهدی داشت بستنی قیفی رو از فروشنده می گرفت .... با دست پر راه افتادن بیان این طرف ... نگاهم به امیرمهدی بود .... دستش رفت سمت جیبش ... احتمال دادم گوشیش در حال زنگ زدن باشه چون دستش پر بود نمی تونست جواب بده .... همونجور که حواسش به جیبش بود نگاهم کرد و از خیابون رد شد لبخندی بهش زدم لبخندی بهم زد ولی صدای جیغ کشیده شدن لاستیک هایی گوش هام رو به بازی گرفت امیرمهدی به آسمون بلند شد و مقابل پاهای من روی زمین افتاد .... نگاهم به مایع قرمز رنگی که زمین رو فرش می کرد ثابت موند و یکی انگار میون نفس های تندم تو گوشم نجوا کرد " ساده ی ساده از دست میروند همه ی آن چیزها که سخت سخت به دست آمدند ! " ❌(پایانِ فصل اول) ❌ . 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌شروع فصل دوم❌ وقتی دنیات جلوی چشمات رو به پایان باشه نفس کشیدن سخت میشه انگار حجم عظیمی از هوا تو گلوت گیر کرده و بالا نمیاد بعد تو هی تلاش می کنی تا اون حجم رو یا به ریه بکشی و یا به بیرون پرت کنی تا بتونی امیدی به زندگی داشته باشی اما به جای اینکه تلاشت به جایی برسه اوضاع بدتر میشه ... اون حجم بزرگ و بزرگتر میشه و میفهمی لحظه به لحظه داری ناتوان تر میشی من اینجوری بودم .‌‌.. همین حال رو داشتم .‌.. داشتم جون میدادم همون موقع که امیرمهدی پرت شد جلوی پاهام و نیمی از صورتش مماس شد با اسفالت خیابون همون موقع که لبخند روی لبهاش به خاطر کوبیده شدن به زمین کج و کوله شد همون لحظه که سفیدی چشماش بی فروغ شد و پلکاش بسته ‏ همون موقع که صدای جیغی شبیه به صدای نرگس از کنار گوشم بلند شد همون موقع که آدم های داخل خیابون به سمتمون هجوم آوردن و ماشین های عبوری ایستادن و سرنشینانشون پیاده شدن همون موقع که لبخند پیروزمند پویا از داخل ماشینش سر احساسم رو گوش تا گوش برید و چشم من ناباور به گوشه ی ماشینش که چند قطره خون بهش پاشیده بود ،مات موند همون موقع که خونی که از زیر بدن امیرمهدی روون بود تا کنار کفش های پاشنه دارم رسید کفش هایی که با دیدنش صدای امیرمهدی تو گوشم اکو شد که " من نمیدونم چرا شما خانوما انقدر به کفش پاشنه بلند علاقه دارین ! بقیه ی کفشا کفش نیست ؟ " صداهای گنگی میون بهت به گوشم می رسید ولی هیچکدوم رو واضح نمی شنیدم .... چشمام میدید و من تمرکزی روی دیدم نداشتم میدیدم افرادی به سمت پویا هجوم بردن و دیدم که کسی با مشت به صورتش می کوبید و چقدر اون شخص شبیه مهرداد بود میدیدم که رضا کنار امیرمهدی نشسته و نمی فهمیدم چطور ماشین به امیرمهدی خورد و به رضا نخورد میدیدم که نرگس داره خودکشی میکنه و رضوان از استیصال دور خودش میچرخه و من هنوز روی پاهام ایستاده بودم تنها چیزی که به خوبی حس می کردم سرمایی بود که از نوک انگشتام وارد بدنم شده بود و به سرعت به داخل بدنم رسوخ می کرد و من تو آخرین روز مرداد حس می کردم چقدر زمستون زود به شهرمون رسیده و بعد فهمیدم زمستون به زندگی من زده که مردم این شهر بزرگ هنوز هم با گرمای تابستون دست و پنجه نرم می کنن وقتی با فشار دست هایی به زور سوار ماشین شدم و پشت آمبولانس فوریت های پزشکی راه افتادیم هیچ حسی نداشتم انگار در عین بیدار بودن به خواب عمیقی فرو رفته بودم که من رو از دنیای اطرافم جدا کرده بود وقتی باز هم به زور از ماشین پیاده شدم نیروی جاذبه ی شخص خوابیده روی تخت متحرک من رو به دنبالش کشید پاهام به هوای اون نیرو شروع کرد به حرکت ... اما اون تخت سریع تر پیش می رفت و بقیه هم دنبالش میدوییدن روپوش های سرمه ای ، روپوش های سفید برای دقایقی تخت رو نگه داشتن چیزی رو تو چشما و بدن امیرمهدی چک می کردن و من به دنبال اون نیرو پیش می رفتم که شاید بهش برسم اما باز هم قبل از رسیدن من تخت با سرعت بیشتری روون شد و من باز هم عقب موندم زودتر از من درهایی رو به کنار زد و وارد جایی شد که روی درهاش علامت ورود ممنوع اعصاب آدم رو متشنج می کرد بچه ها خیره به درهای بسته شده پشت سر تخت همونجا ایستادن و من خیلی عقب تر نیروم تحلیل رفت هیچ کس حواسش به من نبود که داشتم جون میدادم وقتی دیدم دنیام رو روی اون تخت بردن و نمیدونستم قراره چه بلایی سرش بیارن تمرکز نداشتم .... توان فکریم به شدت پایین اومده بود و نمی فهمیدم داره چی پیش میاد و فقط نظاره گر آدم ها بودم یکی با لباس سفید به سمت اون در می دویید سراسیمه و نگران و دیگری از اون درها بیرون میزد در حالی که اخمی روی پیشونیش بود یکی عکس بزرگی به دست به حالت دو از درها عبور می کرد و یکی دیگه حین رفت و آمد به افراد دیگه دستوراتی می دادبا صدای بلند و من همچنان کنار دیواری زانو به بغل گرفته فقط نگاه می کردم هیچکس جواب درستی به سوال های مهرداد و رضا نمی داد همه پاسخ رو موکول می کردن به زمان اومدن دکتر دکتری که نمیدونم کی وارد اتاق عمل شده بود من تو اون لحظات هیچی نمی فهمیدم تنها چیزی که می شنیدم صدای جیغ لاستیک های ماشین بود شده بودم مثل همون شبی که پویا قصد جون من رو کرده بود ... همون شبی که صدا و نور ماشین من رو برده بود به لحظه ی سقوط هواپیما ... همون غرش ... همون اضطراب ...همون ناامیدی! نفهمیدم کی به مادر و پدر امیرمهدی خبر داد که نیم ساعت بعد تو بیمارستان بودن البته همراه حاج عموش همون عمویی که امیرمهدی خیلی قبولش داشت و چه جالب که از کنارم گذشتن اما من رو ندیدن 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj