eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
چِشم ها او را در نمیابند ولی او....💚🌸
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 🌙 ملیحه خانم فقط گریه می کرد،😭 سخت بود ببینم مامان عباس رو که گریه میکنه ولی جلوی اشکای خودمو بگیرم، خیلی سخت بود،😣 عمو جواد وقتی فهمید عباس میخواد بره چیزی نگفت، نه تایید کرد و نه خواست مانع رفتن عباس بشه،😒 ملیحه خانمم وقتی فهمیده بود من راضی ام به رفتنش دیگه چیزی نگفت و فقط گریه می کرد ...😭 همه امشب خونه ی عمو جواد جمع شده بودیم برای خداحافظی از عباس!!😢 مامان کنار ملیحه خانم نشسته بود و سعی میکرد با حرفاش دلداریم بده .. مامان هم بهم هیچی نگفت .. راستش تنها کسی که از این رضایتی که از رفتن عباس داشتم سرزنشم نکرد بود.. شاید چون می فهمید تو دل عباس چی میگذره ..😣 نگاهم به مهسا افتاد که یه گوشه مبل کز کرده بود، نگرانی رو از چشمای این خواهر مهربون میشد دید، میدونم که به من فکر میکرد .. میدونم که فکر میکرد با علاقه زیادی که به عباس دارم چجوری راضی شدم به رفتنش... محمد تو اتاق عباس بود، منم دلم میخواست برم پیش عباس .. اما گفتم شاید بهتره محمد کمی با رفیقش خلوت کنه..😒 همینجوری کنار عمو جواد نشسته بودم و درست مثل عمو سعی داشتم تو حال خودم باشم و چیزی نگم .. محمد با حالت جدی اومد بیرون، با دیدنش بلند شدم و رفتم تو اتاق عباس تا این شب آخر کمی بیشتر حس کنم عطر یاسش رو ... وارد اتاق که شدم نگاهش بهم افتاد، در حالی که داشت لباساشو تو ساک🎒 میذاشت.... 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 🌙 گفت: _معصومه میشه در و ببندی! درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که گفت:😒 _گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟! تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم: _خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره😒 - آخه اگه اینجوری باشه که همه بچه هاشونو دوست دارن ..😕 دیگه کسی حاضر نمیشه بچه شو بفرسته با دستم انگشترش رو که کنار ساکش رو زمین افتاده بود برداشتم و گفتم: _آره حق با توئه ..ولی کنار اومدن با این واقعیت براش سخته، باید به مامانت فرصت بدی😔 نگاهی بهم کرد و گفت:😊 _ای کاش همه مثل تو بودن نگاهمو باز ازش گرفتم، پشت چشمام دریایی از غم بود 😞 که داشتم تمام تلاشمو بکار میبستم کسی متوجهش نشه، دوست نداشتم منی که تا الان مشوقش بودم و تمام مدت از کمک کردن بهش حرف میزدم، حالا بشینم و جلوش گریه کنم،😓 نمی خواستم این لحظات آخرِ رفتن، دل عباس رو بلرزونم ...😥☝️ با انگشترش توی دستام بازی میکردم که گفت: _این یادگاری حسین بود، بهم گفته بود به ضریح امام حسین "علیه السلام" متبرکش کرده ...😊 لبخندی روی لباش نشست: _بهم میگفت این💚 عقیق سبز 💚همیشه به دستت باشه که محافظت بکنه ازت ... عقیق رو لمس کردم، تودلم با عقیق حرف میزدم، "مراقب عباسِ من باش!! "😭 . داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه .. ساعت نزدیکای دوازده شب🕛🌃 بود، مامان گفت _بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه، ملیحه خانم آروم تر شده بود ... ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره، حالش رو درک میکردم، بدجور بی طاقت بود، درست مثل من... 😢😣 با این تفاوت که من بروز بدم حالمو که مبادا عباس پاش گیر بشه و بره!! همه بعد خداحافظی رفتن بیرون، سریع رفتم اتاق عباس تا کیفم 👜و بیارم .. نفهمیدم چیشد که کیفم گیر کرد به گوشه میز اتاقش و پرت شد پایین، چون زیپش باز بود همه ی وسایلام ریخت رو زمین درست کنار وسایلای پخش شده عباس کنار ساکش، سریع شروع کردم به جمع کردنش، عباس اومد تو اتاق🚶و گفت: _ بقیه منتظرتن کجا موندی؟؟ سریع وسایلا رو ریختم تو کیفم و گفتم: 😢😣 _اومدم اومدم بلند شدم که نگاهم گره خورد به نگاهش، نگاهم میکرد،👀💔👀 با همون چشمای سیاهش،خوشحالی توی سیاهی بی انتهای چشماش موج میزد، احساس دلتنگی برای این چشمها از همین الان تمام وجودم رو آتش میزد،😢 یعنی ممکن بود دیگه این چشمها نگاهم نکنه،.... 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 🌙 لب زد: _ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلی اذیتت کردم، ببخش منو😒 باید تمام تلاشمو میکردم تا گریه ام نگیره، سریع بدون نگاه کردن بهش،باهاش دست دادم و اومدم بیرون،😣 داشتم کفشامو👟 می پوشیدم در حالی که تو چارچوب در ِحیاط ایستاده بود گفت: _یه خواهشی دارم کمی مکث کرد و گفت: _لطفا فردا فرودگاه نیایید بدرقه، میترسم... میترسم نتونم برم با دیدن شماها، به مامانمم اصرار کردم نیاد دستام رو بند کفشام خشک شد،😧 منظورش اینه که آخرین ملاقاتمونه الان، منو بگو که به بدرقه ی فردا دلمو خوش کرده بودم ..😣 در حالیکه که خودمو با بند کفشم مشغول کرده بودم گفتم: _یعنی .. یعنی ..😢 نمی تونستم جمله مو ادامه بدم، مگه این بغضِ لعنتی میذاشت حرف بزنم... خودش سریع گفت: _یعنی نمی خوام بیایین دیگه، تو ام نیا، خواهش میکنم .. فقط محمد میاد که منو برسونه فرودگاه...😒🙏 محمد صدام میزد، خیلی وقت بود تو ماشین منتظرم بودن، دلم نمی خواست برم، من شاید دیگه هیچ وقت نمیدیدمش، وای نه، کاش خواهش نمیکردی عباس ...😢 یعنی نمیبینمش دیگه، امکان نداره، من میبینمش، بازم میبینمش، من مگه چند وقته عباس رو دارم، اشکام به پشت چشمام رسیده بودن😢 فقط یه تلنگر کوچیک کافی بود تا سیلی از اشک رو گونه هام سرازیر بشه، رومو برگردوندم، قطره ی سمج اشک خودشو رو گونه ام انداخت، پشت بهش سریع گفتم: _خداحافظ عباس!! منتظر جوابش نشدم و راه افتادم سمت در و رفتم بیرون، نمی خواستم اینجوری برم، نمی خواستم اینجوری خداحافظی کنم، نمی خواستم ... وای که چه بود،😣😭 اونقد تلخ که حس میکردم ی تلخی اش تا باهام میمونه .. سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به پنجره ...زیر لب فقط گفتم "دلم برات تنگ میشه "😭💔 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوووو عههه اوووو عههه به عشق تیم ملی مــون تا پای جان 🔻 @seyyedoona
🔴 دعای خیر مادر اینطوریه دوستان 🔹 به مادر مهدی طارمی بگید گلی که هدیه‌ی شهدای شاهچراغ بود رفت توی دروازه ❤️🇮🇷 🔹 تصویر فوق تمسخر سخن مادر مهدی طارمی توسط منوتو بود 🇮🇷
20.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به‌عشق‌....❤️🌿🇮🇷 طارمی تنها بازیکن ایران در تاریخ جام جهانی لقب گرفت که توانسته ۲ گل در جام جهانی بزند😎🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 🌙 چشمامو کمی باز کردم، نور مستقیم می خورد تو چشمم، پرده ی اتاق رو کی کشیده بود،  بلند شدم که کمرم درد گرفت، 😣 باز تو جانمازم خوابم برده بود،  کل شب و به رفتن عباس فکر میکردم، نخوابیده بودم اما بعد نماز صبح نفهمیدم چجوری تو جانمازم خوابم برده بود،😒  بلند شدم دست و صورتمو شستم، دنبال گوشیم میگشتم که ببینم عباس پیامی زنگی نزده، یادم اومد گوشیم هنوز تو کیفمه،👜از دیشب درش نیاورده بودم، کیفمو باز کردم و دستمو بردم داخلش که دستم خورد به چیز تقریبا گردی،  با تعجب گفتم 😳این دیگه چیه تو کیفم، درش اوردم، چشمام چند لحظه روش ثابت موند وای این اینجا چیکار میکنه، نکنه دیشب … وای نکنه دیشب موقعی که وسایلای ریخته شدم تو اتاق عباس رو جمع میکردم اینم اومده بینشون،😧 محکم با دست زدم رو پیشونیم،  دویدم بیرون اتاق،  مامان تازه از خواب بیدار شده بود انگار.. سریع گفتم: 😵 _محمد کو؟؟؟؟ با تعحب نگام کرد و گفت:😟 _چیشده؟ - مامان محمد کو، رفت؟؟؟؟ +اره یه ده دقیقه میشه رفته، جیشده حالا؟؟ سریع گفتم: _مامان زنگ بزنین آژانس؟؟ زود مامان .. زود، الان میره😨 دویدم 🏃♀تو اتاق و هر چی دم دستم بود پوشیدم که مامان با نگرانی اومد تو اتاق و گفت: _چیشده معصومه؟؟😧 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 🌙 مامان لطفا زنگ بزنین آژانس باید برم فرودگاه، الان میره … الان میره …😧😯 تند تند کفشامو پام کردم، در حالیکه چادرمو رو سرم مرتب میکردم سمت در رفتم و بازش کردم،😧  برگشتم مامانو نگاه کردم و گفتم: _خداحافظ جوابمو داد: _خدا پشت و پناهت عزیزدلم، مراقب باش، میرسی بهش ان شاالله…😊 سوار آژانس شدم، 💙عقیق ِعباس💙 رو تو دستام گرفته بودم و لمسش میکردم، بوی عباس رو میداد،😍بوی یاس ..🌸 ناخوداگاه چند تا جمله اش تو ذهنم تکرار شد 🌷“یادگاری حسین بود … 🌴به ضریح امام حسین متبرکش کرده بود… 🍀میگفت این عقیق محافظت میکنه ازت… “ گریه ام گرفت،،،، 😢 نه عباس نباید بری، بدون این عقیق نباید بری … خدایا خودت کمکم کن،😧🙏  خدایا نره، خدایا من ببینمش قبل رفتن،😢 خدایا خواهش میکنم … خدایا کمکم کن …🙏🙏 . . کرایه آژانس رو حساب کردم و دویدم سمت فرودگاه، این همه آدم اینجا بود،  تو کجایی عباس؟؟!!😨  یه لحظه سرم گیج رفت دستمو به دیواری گرفتم تا تعادلمو حفظ کنم، سریع گوشی مو دراوردم تا بهش زنگ بزنم، قطره های اشکم😢 رو صفحه گوشی می افتاد، دیگه اختیار این باران غم دست خودم نبود .. تا خواستم تماس بگیرم صدام کرد - معصومه😍 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 🌙 برگشتم نگاهش کردم👀  در چند قدمی ام ایستاده بود، اشکامو پاک کردم تا بتونم نگاهش کنم با نگرانی پرسید: _چیشده، چرا گریه میکنی؟؟😧 هیچی نگفتم فقط اشکام بودن که میریختن، دستمو گرفت و کمک کرد رو صندلی بشینم کنارم نشست و دستمالی رو سمتم گرفت  - نمی خوای بگی چیشده؟!😟 اشکامو پاک کردم وگفتم: _خیلی نامردی عباس، می خواستی بدون خداحافظی بری😒 سری تکون داد و با نگرانی گفت: _نه، معلومه که نه، بخدا وقتی دیدم محمد تنهایی اومده دنبالم و تو باهاش نیستی ناراحت شدم،😊😍 کمی مکث کرد و ادامه داد:  _اما خب اگه گفتم نیایی چون میترسیدم..😔 ازهمین میترسیدم .. از اینکه بیایی و مجبور شم مثل الان اشکاتو ببینم😒 تمام تلاشمو کردم تا اشکامو پاک کنم: _ببخشید، دیگه گریه نمی کنم😊 لبخندی به روم زد و گفت: ☺️ _ممنون… ممنون که انقدر خوبی نگاهش میکردم، یعنی امکان داشت دیگه نبینمش،😒 نه نمی خواستم باور کنم، انگار دلش می خواست منو از اون حال و هوا دربیاره که گفت: _باور کن دیدم با محمد نیستی، دوساعته دارم بجای ذکر گفتن یه بیت شعر رو با خودم زمزمه میکنم😅🙈 گوشه چشمم که از اشک خیس شده بود پاک کردم و با کنجکاوی پرسیدم: _چی؟!!☺️ خندید و گفت:😄😍 ”یاد باد آنڪھ ز ما وقت سفر یاد نڪرد به وداعے دل غمدیده ے ما شاد نڪرد “ 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 🌙 لبخندی رو لبم نشست از این احساسات سرشارش😊  گفت: _ولی دیگه دل غمدیده ام شاد شد😉 لبخندم عمیق تر شد☺️🙈 اونم لبخندی زد و گفت: _آخه تو چرا انقدر خوبی؟!😍 در جواب حرفش فقط سرمو انداختم پایین که گفت: _اگه اجازه بدی رفع زحمت کنم، دوستان منتظرن☺️👈👥 به جایی اشاره کرد تازه متوجه دوستاش و محمد شدم که گوشه ای ایستاده بودن،  بلند شد ایستاد... که یاد 💙انگشترش💙 افتادم و سریع گرفتم جلوش - این دیشب اومده بود تو وسایلام😊 گرفتش و گفت: _چقدر دنبالش گشتم نگاه شیطنت باری بهم انداخت وگفت: _پس این کوچولو تو رو کشونده تا اینجا😍☺️ خندیدم که گفت: _آخ آخ یادم باشه اینو بازم جا بزارم .. معجزه میکنه ها😉 فقط به حرفاش میخندیدم، این لحظات آخر چه قدر سعی داشت خوشحالم کنه - خب معصومه جان حلالم کن، برام زیاد دعا کن، مراقب خودتم باش،یاعلی😊✋ خواست بره که یهو مردد شد و برگشت سمتم، دست انداخت پشت گردنش و پلاکی رو از گردنش دراورد و گرفت جلوم - روش” و ان یکاد” نوشته😊 خیره به 💫پلاک “وان یکاد” 💫تو دستش بودم که ادامه داد: _یه یادگاری از طرفِ من😉 اروم گرفتمش،.. باز اشک بود که سعی داشت خودشو تو جشمام جا کنه😢 لبخندی زد😊 و خداحافظی کرد …و رفت … چه ساده رفت … مگه قرارمون از همون اول رفتنش نبود… پس این همه بیقراری از کجا میومد … به رفتنش نگاه میکردم و فقط زیر لب می گفتم … “برگرد عباس …😢 برگرد …  تو باید برگردی …  باید زنده برگردی …  باید …  من تازه دارم عشق رو تجربه میکنم… اصلا مگه ما چند وقته که کنار همیم … برگرد … “😢🙏 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼