هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
شبش سالگرد ده سالگی رفاقتشون بود:))💔!
#پارت_صدوبیستویکم
اشک جوشش خودش رو در چشمانش پیدا کرده بود، با تردید در اتاق رو باز کرد...
با قدم های لزران وارد اتاق شد، تابوتی که به دور آن پرچم سه رنگ عشق پیچیده شده بود وسط اتاق قرار داشت... کنار تابوت به زمین نشست، اشک امانش را بریده بود به سختی نفس میکشید....
در صدم ثانیهای تمام خاطراتشان از اولین دیدار تا پرپر شدنش از جلوی چشمانش مثل یک تله فیلم گذشت، سرش را روی تابوت گذاشت و مثل کسی که برادرش رو از دست داده تمام جانش را برای اشک هایش گذاشت...
اکنون حال امام بی کفنش در صحرای محشر را خوب میفهمید زمانی که علم دارش، ماه سپاهش، هم نفسش، برادرش و از همه مهم تر رفیقش را کنار دریای فرات به آغوش خاک سپرده است چه خون گریسته، چه قامتش خمیده شده:)
بعد از ۲۵ دقیقه که برای او مانند دقیقه ای گذشته بود سر از تابوت برداشت و گفت؛
https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680
هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
لیوان آب رو سمتش گرفت و گفت:
- بیا مادر بخور یکم.
لیوان رو گرفت و یه نفس سر کشید.
دستش رو تکیه گاه به میز کرد و بعد از چند ثانیه باز فریاد کشید:
- عه عه اخه من با توچی بگم؟!
لب گزیدم تا صدای خندهم گوش فلک رو کر نکنه.
- خب حالا...چیزی نشده که...داد زدن نداره.
- مادر من چیزی نشده؟! آبروم رفتتت!
چشم هام مظلوم شد و لحنم دلجویانه.
- خب به من چه...مگه وقتی اومدی خواستگاری بهت نگفتم این چیزارو؟!
گویا همین یک جمله کافی بود تا حمله ور بشه سمتم.
جیغی زدم خواستم فرار کنم که . . .
-
-
و اما ، زوج ِ امنیتے ِ عاشق ما♥🗞 :
https://eitaa.com/joinchat/1918304436C774851832d
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_و_هشتم
انگار هیچ کدام نمیتوانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوتِ پر از غم و اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم و زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید:
_خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟
در هوای گرم شبهای پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم:
_نمیدونم، همه جاش قشنگه!
که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم:
_اونجا خلوته! بریم اونجا.
حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسههایی که هنوز از تابش تیز آفتابِ روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم.
زیبایی بینظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ابهتش، گوشهایمان را سِحر میکرد. شبِ ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره میکردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد:
_الهه جان! دوست دارم برام حرف بزنی!
با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تلاطم احساسش کم از خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم:
_خُب دوست داری از چی حرف بزنم؟
در جواب لبخندم، صورت او هم به خندهای ملیح باز شد و گفت:
_از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟
و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از مذهب تشیع بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خَش میاندازد که سکوتم طولانی شد و دل مجید را لرزاند:
_الهه جان! چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟
به آرامی خندیدم و با گفتن «هیچی!» سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی حصیر بلند شد، با پای برهنه روی ماسههای نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید:
_الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟ نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟
آهنگ صدایش، ندای نگاهش و حتی نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که باور کردم میتوانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم:
_مجید! دلم میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم...
بیآنکه چیزی بگوید، لبخندی ملیح صورتش را پُر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هر چه میخواهم بگویم.
سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آهسته آغاز کردم:
_مجید! به نظر تو سُنی بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا جدا کنین؟
حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغهای ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غم غریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانهای پنهانش میکرد که سرانجام با صدایی آهسته پرسید:
_کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا میکنیم؟
و من با عجله جواب دادم:
_خُب شما سه خلیفه اول پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن.
با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسهها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_و_نهم
در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم:
_مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟
لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد:
_من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز ناراحتت کنم...
سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد:
_الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!!
صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بیچون و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفتهام که با سر زانو خودش را روی ماسهها به سمتم کشید و دلداریام داد:
_الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟
و من هم به قدری دلبستهاش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون میکشیدم، پاسخ دادم:
_آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه الهه رو بخور!
به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج میزد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و میان خندههای پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی در چند متریمان، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و توجهمان را به خودش جلب کرد. خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند.
با پیاده شدن دختری که روسریاش روی شانهاش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدمهایی سکوت لبریز از طراوت و تازگیمان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگشان هم اضافه شد و بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از اینکه میدیدم با بیمبالاتی از حدود الهی هم تجاوز میکنند، عذاب میکشیدم. چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرمتر میکردند. سایه اخمِ صورت مجید هر لحظه پر رنگتر میشد و دیگر در چهره مهربان و آرامَش، اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت:
_الهه جان! اگه سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه.
و بیآنکه معطلِ من شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر میداشت، کفشهایش را پوشید. من هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد انداختم و دمپاییام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشهای که دیگر صدای ساز و آوازشان را نمیشنیدیم و تنها از دور سایهشان پیدا بود، نشستیم.
دوباره سفره را پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت: «ببخشید اذیتت کردم. نمیتونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر بیحیا باشن...» و حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل، نگاهمان را به سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم زد. رو به مجید کردم و گفتم:
_فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال اینجا بودن، میدونستن پلیس دائم گشت میزنه.
مجید لبخندی زد و گفت:
_هر چی بود خدا رو شکر که دیگه تموم شد.
سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد و زمزمه کرد:
_الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو چشمات میدیدم!
در برابر آهنگـ دلنشین کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای خاطرات روزهایی بردم که بیآنکه بخواهیم دلهایمان به هم پیوند خورده و نگاهمان را از هم پنهان میکردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی، بار دیگر صدای خنده شیرینمان با خمیازههای آخر شبِ موجهای خلیج فارس یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهیمان کرد و چشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼
🌼
#ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_وهفت
از صبح درگیر قربانی کردن گوسفندی🐑 بودیم که پدرجون و بابا خریده بودند.
آرام و قرار نداشتم😥 و دلتنگ صالح بودم.
هرچه با هتل تماس می گرفتم کسی پاسخگو نبود و این مرا دل آشوب کرده بود.😔💔
"مگه میشه حتی یه نفر اونجا نباشه که جواب بده؟!"
گوشی صالح هم که خاموش 📵بود. به هر ترتیبی بود ساعت انتظارم را به ظهر رساندم.
علیرضا و سلما کباب را درست می کردند و پدر جون و بابا سهم فقرا را بسته بندی می کردند.
من هم در حین انجام کارهایم، کنار تلفن می نشستم و مدام شماره ی هتل را می گرفتم. 😥
زهرا بانو کلافه شده بود.
ــ شاید شماره رو اشتباه گرفتی😟
ــ نه زهرا بانو... خودم ده بار با همین شماره با صالح حرف زدم الان کسی جواب نمیده😥
مشغول خوردن ناهار بودیم که با شنیدن خبری از اخبار سراسری ساعت 14، لقمه توی دهانمان خشک و سنگ شد.
توی منا💙 اتفاقاتی افتاده بود که قابل باور نبود و به قول گوینده ی خبر،
اخبار تکمیلی هول محور این خبر هولناک هنوز به دستشان نرسیده بود. 😱
مثل مرغ سر کنده از روی سفره بلند شدم و دویدم به سمت تلفن...😰🏃♀
چندین بار شماره را تا نیمه گرفتم، اشتباه می شد و دوباره می گرفتم.
سلما لیوان آب را به سمت من گرفت و گوشی را از دستم کشید.😨🍶
ــ چیکار می کنی مهدیه؟؟؟؟؟ بیا یه کم آب بخور...😨
با چشمانی خشک و حریص به سلما خیره شدم.
سلما صدایش را بالا برد و گفت:
ــ چیه؟ دوباره می خوای فرضیه سازی کنی؟ از کجا معلوم که صالح هم تو اون اتفاق بوده؟ می خوای برای خودت دلشوره ایجاد کنی؟😠
ــ سلما نشنیدی گفت زائرای ایرانی هم بین اون اتفاق بودن؟ اگه کاروان صالح اینا هم رفته باشه اوناهم گیر افتادن. اصلا اینا چرا تلفن رو جواب نمیدن؟😰 مطمئن باش اتفاقی افتاده نمی خوان جوابگو باشن.😭
ــ تو مگه شماره ی رئیس کاروان رو نداری؟😠
ــ دارم...
قبل از اینکه سلما حرفش رابزند به اتاق دویدم 😭🏃♀و موبایلم را آوردم و به صفحه ی مخاطبین رفتم.
این هم بی فایده بود.
یا ارتباط برقرار نمی شد
و یا اگر برقرار می شد کسی جواب نمی داد.
عصبی😠 و هراسان😰 بودم و دلم هزار فکر و خیال ناجور داشت.
تلویزیون را از شبکه ی خبر جدا نمی کردیم. مدام همان خبر را تکرار می کردند.😫😰
غذاها سرد شده بود و کسی دست به بشقاب غذایش نزده بود و سفره همانطور پهن بود.
بابا گفت:
ــ مهدیه جان با سلما سفره رو جمع کنید گناه داره بی حرمتی میشه.😒
زهرا بانو بلند شد و گفت:
ــ نمی خواد. خودم جمعش می کنم شما شماره رو مدام بگیرید شاید خبری شد😒
هر چه بیشتر شماره ها را می گرفتیم بیشتر نا امید می شدیم.
صدایی توی ذهنم پیچید
" خدایا صالحم رو از گزند حوادث سوریه حفظ کن"😰😭
"خدایاااااا این چه دعایی بود که من کردم؟!😭 مگه خطر فقط تو سوریه در کمین صالحم بود؟ ای خدااااا😭"
#بهقلمـبانوطاهرهترابی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼
🌼
#ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_وهشت
تا صبح فردای آن روز پلک روی هم نگذاشتم.
هیچ شماره ای پاسخگویمان نبود و مسئول کاروان هم موبایلش خاموش بود.😰 کنار تلفن نشسته بودم و مدام تماس می گرفتم و ناامیدتر می شدم. 😞
آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم باز نمی شد و می سوخت. 😭😣پلکم ورم کرده بود و روی گونه ام سوزش بدی داشت. شوری اشک گونه ام را سوزانده بود و سرخ شده بود.
وقت اذان صبح بود. نای بلند شدن نداشتم. بغض داشتم و پاهایم سست بودند.
✨لعنت بر شیطانی گفتم و بلند شدم.✨
سجاده ام را کنار تلفن پهن کردم. موبایلم هم کنار سجاده بود.
عجب نمازی...😔 قامت که بستم شانه هایم لرزید. 😭با اشک و زجه نمازم را خواندم. سرم را روی مهر گذاشتم و سجده کردم.
آنقدر خدا را التماس کردم که از خدا خجالت می کشیدم و نمی توانستم سرم را از سجده بردارم.
🙏"خدایا... یا ارحم الراحمین. تو رو به عظمت کبریاییت قسم. 😭تو رو به ذات اقدست قسم ای خدااااا صالحم رو بهم برگردون. 😭من خیلی نادون بودم ای خدا. من یه انسانم و در برابر حکمت و درایت تو خیلی ناچیزم... دعای احمقانه ی منو به پای همین نادونی بذار... من فقط برای ماموریت سوریه اش دعا می کردم. ای خدا من صالحم رو از خودت می خوام...😭🙏"
سر سجاده خوابم برده بود...
به ساعت که نگاه کردم 8صبح را نشان می داد.
پتوی نازکی رویم انداخته بودند و هنوز سجاده پهن بود. می دانستم کارسلماست. خانه ساکت بود.
" یعنی کجا رفتن؟"😕
بلند شدم و همانطور دوباره کنار تلفن نشستم و شماره را گرفتم.
هتل که جوابگو نبود. چندین بار هم شماره مسئول کاروان را گرفتم. دو بوق ممتد می خورد و قطع می کرد. تا اینکه صدای مردی توی گوشی پیچید. تمام تنم یخ زد و زبانم قفل شد. طولی نکشید که دوباره قطع شد😔
با سلما تماس گرفتم.
ــ الو سلما... سلام😕
ــ سلام عزیزم خوبی؟😊
ــ کجایی تو دختر؟ پدرجون کجاست؟😥
ــ با علیرضا اومدیم سازمان حج و زیارت. اینجا خیلی شلوغه و وضعیت اسفناکیه. 😞هنوز آمار دقیق و علت این اتفاق معلوم نیست. ان شاء الله بتونیم خبری بگیریم. پدرجون هم رفته امامزاده. گفت میرم دعا کنم...😢 دلش خیلی گرفته بود. تو بهتره خونه بمونی. شاید کسی زنگ بزنه. جویای اخبار هم باش. الو... الو مهدیه... ؟!😥
آنقدر بغض داشتم که بدون حرفی تماس را قطع کردم😭😩
#بهقلمـبانوطاهرهترابی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
میدونۍبدترینجاۍزندگۍڪجاست؟
اونجاکہبہخاطریہفیلم،نمازتوسریعمیخونۍ
یااصلانمیخونۍتابہاونفیلمبرسۍ!💔
فقط،فڪرنمیکنۍروزقیامتاونۍکہ
بہدادتمیرسہنمازه،نہدیدنفیلم••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی از دختر حاجی ...💔🌿
#پیشنهاد_دانلود
#ساعت_عاشقی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼
🌼
#ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_ونه
ــ الو...
ــ اَ... اَلـ...
ــ ببخشید قطع و وصل میشه. همراه حاج آقا عظیمی؟😥
ــ بله... بفر... اَلـ...
ــ حاج آقا من همسر صالح صبوری هستم. الو... توروخدا یه خبری بهمون بدید... الو صدامو می شنوید؟😞
ــ بله... فرمودید از بستگان کی هستید؟
ــ همسر صالح صبوری. حاج آقا اونجا چه خبره؟😢
ــ والا خواهرم خودم هنوز تو شوکم. خدا برا باعث و بانیش نسازه. نمی خوام دلتون رو بلرزونم اما اینجا اتفاقی نیفتاده، فاجعه رخ داده😭 کار از اتفاق گذشته.
ــ از همسرم چه خبر؟ دیروز تاحالا هیچکی پاسخگو نیست. توروخدا بگید چی شده؟😢🙏
ــ بخدا خودمم نمی دونم. کاروان ما یه ساعت قبل از اون اتفاق اونجا بودیم. خدا رو شکر کسی چیزیش نشده اما ایرانیای زیادی زیر دست و پا موندن. من زیاد نمی تونم حرف بزنم.
ــ فقط بگید صالح سالمه؟
ــ شرمندم... نمی دونم...😢
دلم فرو ریخت. "یعنی چی؟ اینا که میگن کاروانشون اونجا نبوده؟ پس صالح چی شده؟"😰😢
ــ حقیقتش خواهرم... چند تا از آقایونی که ناتوان بودند، اونروز از ما جاموندند و نیومدند منا. ما که برگشتیم گفتن باید مارو ببرید برای رمی جمرات😔 منم نمی تونسنم بقیه رو رها کنم. صالح با چند تا جوون دیگه اونا رو بردن سمت منا الان ازشون خبری نیست. در به در دارم دنبالشون می گردم. الهی که هیچکس نبینه اینجا چه خبره😞
دلم ضعف رفت و دستم را روی شاسی تلفن گذاشتم.
خیره به گل قالی، تصاویر ارسالی از منا، که بیش از صد بار از تلویزیون دیده بودم، از ذهنم گذشت.💔😭
خدایا یعنی صالح من هم...
بی حال و ناتوان گوشه ی دیوار تکیه دادم و زانوهایم را توی شکمم جمع کردم.
"یعنی میشه صالحم برگرده؟ الان کجاست؟ زنده س؟ یا...😭"
بی قرار بلند شدم
و چادرم را سرم انداختم و به سازمان حج و زیارت رفتم. کار دیگری از دستم بر نمی آمد😭
#بهقلمـبانوطاهرهترابی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼
🌼
#ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه(قسمت آخر)
سه روز بود که از آن فاجعه ی هولناک می گذشت...
و ما کوچکترین خبری از صالح نداشتیم. پدر جون حالش بد بود😥 و از فشار عصبی به حمله ی قلبی دچار شده بود و در بیمارستان بستری شد.🏥
علیرضا و سلما پابند بیمارستان شده بودند و من پابند زنگ خانه و تلفن. امیدم رفته رفته از دست می رفت.😢 خبرهای اینترنتی و اخبار شبکه های مختلف را دنبال می کردم و بیشتر بی قرار می شدم.
خودم را آماده کرده بودم برای #هرخبری به غیر از خبر #مرگ صالح😭
تمام وجودم لبریز از استرس و پریشانی بود و دلم معلق شده بود توی محفظه ی خالی قفسه ی سینه ام.
حال بدی داشتم و حسی بدتر از بلاتکلیفی و انتظار را تا آن زمان حس نکرده بودم.
"خدایا... سرگردانم... کجا باید دنبال صالحم بگردم.😥🙏 دستم از همه جا کوتاهه... شوهرم تو کشور غریب معلوم نیست چه بلایی سرش اومده. خودت یه نظر بنداز به زندگیمون. تو رو به همون اماکن مقدس قسم...😭😔 بمیرم برا دلای منتظر شهدای گمنام😭"
با سلما تماس گرفتم و جویای احوال پدر جون شدم.
خدا را شکر خطر رفع شده بود اما هنوز به استراحت و بستری در بیمارستان احتیاج داشت.🤑
زهرا بانو و باباهم بلاتکلیف بودند. آنها هم نمی دانستند چه کاری از دستشان بر می آید. یک لحظه مرا تنها نمی گذاشتند و با سکوتشان تمام نگرانی دلشان را به رخ می کشیدند.
یکی از حاجیان محله مان که قرار بود فردا بازگردد.. شهید شده بود😭
بنر های خوش آمدگویی رادرآوردند و بنرهای مشکی تسلیت را جایگزین کردند.😰 دلم ریش می شد از دیدن این ظلم و نامردی😭
با مسئول کاروان صالح مدام تماس می گرفتم.
خجالت می کشیدم اما چاره چه بود؟ 😣او هم از من خجالت زده بود و هر بار به زبانی و حالی خراب به من جواب می داد و می گفت که متاسفانه هیچ خبری از صالح ندارد..
عصر بود که با حاج آقا عظیمی تماس گرفتم. فکر می کنم شماره را می شناخت بس که زنگ زده بودم😢 بلافاصله جواب داد و با صدایی متفاوت از تماس های قبلی گفت:
ــ سلام خواهرم. مژده بده
دلم ضعف رفت و دستم را به گوشه ی دیوار تکیه دادم.
ــ خبری از صالحم شده؟😍😭
ــ بله خواهرم. بدونید که خدا رو شکر زنده س...🙏
صدای گریه ام😭 توی گوشی پیچید و زهرا بانو و بابا را پای تلفن کشاند.
همانجا نشستم و زار زدم و خدا را شکر گفتم.
ــ خواهرم خودتونو اذیت نکنید. نگران نباشید توی بیمارستان بستری شده. حالش الان خوبه. خدا بهش رحم کرده وگرنه دو نفر از همون جمع متاسفانه شهید شدن.😞
صدای گریه و بغضم با هم ترکیب شده بود.
ــ می تونم باهاش حرف بزنم؟ تو رو خدا حاج آقا... کنیزی تونو می کنم. حالش خوبه؟😭😩
ــ این حرفو نزنید خواهر... چشم... من برم بیمارستان تماس می گیرم. تا یه ساعت دیگه منتظر باشید. الحمدلله زنده س. کمی صورتش کبوده و دنده هاش شکسته... من زنگ می زنم. منتظرم باشید.
تماس که قطع شد همانجا سجده ی شکر به جا آوردم.
یک ساعت انتظار کشنده به بدترین نحو ممکن تمام شد و صدای زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. گوشی را با تردید برداشتم.
ــ اَ... الو...😥
صدای گرفته ی صالحم خون منجمد در رگهایم را آب کرد.😍😢
ــ الو... مهدیه ی من😷😍
"الهی... صد هزار مرتبه شکرت😭😭😭"
دلتون شاد و لبتون خندون... سپاس از همراهیتون.☺️🙏
پایان🌱✨
#بهقلمـبانوطاهرهترابی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼