eitaa logo
خـادم الـشهدا 🇵🇸 .
1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
85 فایل
﷽ • -سلا‌م‌برآن‌هایی‌که‌رفتندتا‌بمانند ونماندندتابمیرند . . .🌿(: ــــ امروزکار تجلیل از شهــدا وحفظ یاد گرامی این عزیزان یک فریضه است -حضرت‌آقـٰـا- ــــ جهت‌نظرات‌وپیشنهادات ➺ @shahidgomnam8 آیدی‌پیج اینستاگرام قرارگاه:👇👇 ➺ khadem_shohadajahrom
مشاهده در ایتا
دانلود
1_201074932.mp3
7.17M
❤️ و به آنها ڪه در راه خدا ڪشتہ می شوند ، مرده نگوييد ! بلڪه آنان زنده اند ولی شما نمی فهميد. بقره ۱۵۴ اللهم ارزقنا شهاده...😔 بسیار زیبا .... اگه قطره ی اشکی از چشمانتان جاری شد برای فرج مولامون دعا کنید. اللهم عجل لولیک الفرج 🔻 به کانال " خادم الشهدا " بپیوندید. @khadem_shohdajahrom
°••🍃🌸♥️↻ ° ‌ صد کیلومتر که از فاصله می‌گیری و از پیچ و خم‌های جاده عبور می‌کنی، به منطقه‌ای بکر میرسی که هنوز خیلی ها از حضورش در جمع یادمان های بی‌خبرند! نامش است و خاطرات حضورش در دفاع مقدس را از عملیات های ، و روایت می کند... اگر می‌خواهی صحنه را از نزدیک ببینی، باید به صفحه خاطرات والفجر یک در شرهانی سری بزنی؛ آنجایی که شهید احمد زمانیان ردای قاسم ابن الحسن را به تن کرد و تا پای جان ایستادگی کرد. همان نوجوان شانزده ساله ای که ترکش ها سر و صورتش را آلود کرده بودند؛ همان نوجوانی که دوستانش خواستند او را برای مداوا به عقب برگردانند؛ و همان نوجوانی که با لبخندی زیبا گفت: "من نیامده ام که به عقب برگردم! آمده ام که بایستم..." 🙃 ♥️ ••• ﴾🍃؎🧡﴿…🌸⇩⇩ @khadem_shohadajahrom
°••🍃🌸♥️↻ ° ‌ محمدرضا وارد فعالیت های انقلابی شده بود. اولین کاری که کرد، این بود که دعای کمیل و دعای توسل را با کمک مدیر مدرسه به راه بیندازد و همان لات هایی که من ازشان می‌ترسیدم، پای دعای کمیل و توسل بکشاند. صدای محمدرضا جاذبه‌ای داشت که همه را طرف خودش می‌کشید. ریا و خودنمایی در کارش نبود. به همین دلیل، نفسش حق بود. هم‌کلاس ها و بچه های سال های بالاتر را هم کم کم به سمت خودش کشیده بود. وقتی محمدرضا میکروفن به دست می‌شد و شروع به خواندن می‌کرد، هر رهگذری را سر جایش میخکوب می‌کرد. هیچ‌وقت هم نفهمیدم چه سِری بین او و خدا بود. عجیب محبّ حضرت زهرا (س) بود. . . 📚 ♥️ 🌱(: 🕊 ••• ﴾🍃؎🧡﴿…🌸⇩⇩ @khadem_shohadajahrom
°••🍃🌸♥️↻ ° ‌ ظرف های شام معمولا دوتا بشقاب و یک لیوان بود وقتی میرفتم آنها را بشویم مهدی همانجا ایستاده در آشپزخانه میگفت: "انتخاب کن،یا بشور یا آب بکش" میگفتم:مگر چقدر ظرف است؟ در جواب میگفت: "هر چه هست با هم میشوییم" یک روز مهدی همه منزل ما بودند با پدر،مادر،خواهر و برادر مهدی همگی سر سفره نشسته بودیم. من بلند شدم و رفتم آشپزخانه چیزی بیاورم؛وقتی آمدم،دیدم همه تقریبا نصف غذایشان را خورده اند ولی مهدی دست به غذایش نزده تامن برگردم...(: ♥️ 🌱(: 🕊 ••• ﴾🍃؎🧡﴿…🌸⇩⇩ @khadem_shohadajahrom
°••🍃🌸♥️↻ ° ‌ بعد از اینکه به شهر رسیدند قرارمان هر شب ساعت ده بود تماس می‌گرفت و حدود ده دقیقه باهم صحبت میکردیم‌اما اونقدر با هم حرف داشتیم از ها و که متوجه گذر زمان نمیشدیم و تلفن بدون میشد و دیگر تماس نمی‌گرفت... شب شهادتش طبق قرارمون منتظر تماس‌ بودم اما خبری نشد ساعت چند دقیقه ای از 12 گذشته بود شده بودم از تماسش خواستم بخوابم که تلفن زنگ خورد سر از پا نمی‌شناختم از ... با هم صحبت کردیم اما انگار این دفعه میخواست‌تمام حرفهای اش‌رو بزنه،گفتم:خیلی ... خواهش کردم و گفتم: کاری کن که زودتر برگردی یه مدتی اینجا باش دوباره برو در جوابم گفت: باشه چشم زود برمیگردم برایم تعجب آور بود. چون هربار که میگفتم زود برگرد مخالفت می‌کرد و میگفت: نمیشه که برگردم باید حداقل سه ماه بمونم،دوباره گفتم: حسین جان نکن من گفتم... گفت:منم گفتم گفتم:خوااااهش میکنم زودتر برگرد ای کرد و گفت:باشه برمیگردم حالا یا رو دست مردم،یا رو پای خودم، ولی برمیگردم... . ♥️ (: 🕊 ••• ﴾🍃؎🧡﴿…🌸⇩⇩ @khadem_shohadajahrom
°••🍃🌸♥️↻ ° ‌ تلخی کردم: سال گذشته از پا خوردی،امسال از کمر اینطور که پیش میری،نوبت قلبت رسیده با خونسردی جواب داد: من‌همراهم‌نیست‌که‌تیروترکش‌بخوره وقتی میرم میذارمش پیش و بچه ها دلم رفت اگرچه تعبیر شاعرانه ای بود اما این تعبیر حرف حسین بود گفتم:خب اگه دلت اینجا مونده باشه، پس تیر و ترکش ها بالاتر میرن اونوقت زبانم لال به سرت... خندید:به سرم!؟ سرم رو که سالهاست به سپرده ام واسه همینم سری تو سرها درنیاوردم -من‌شنیدم‌سرعشاق‌به‌زانوی‌شماست وازآن‌روز‌سرم‌میل‌بریدن‌دارد- 🙃 🌱 ♥️ ••• ﴾🍃؎🧡﴿…🌸⇩⇩ @khadem_shohadajahrom
°••🍃🌸♥️↻ ° ‌ حال عجیبی داشت ، زودتر از همه بلند شد ، وضو گرفت و قبل از اذان رفت حرم🕌 از صحن گوهرشاد وارد شد و خودش را به ضریح رساند دائم اشک می ریخت انگار روبروی امام رضا (ع) ایستاده ، اشک می ریخت و حرف میزد ، بعد هم رفت یه گوشه و مشغول نماز و زیارت شد،می گفت:خواب امام رضا(ع) را دیدم ، فرمودند:بیا حرم و حاجت بگیر ❤️ عملیات کربلای 10 حاجتش راگرفت🕊🕊 📕 خط عاشقی ، ج3 🌹 ❤️ ••• ﴾🍃؎🧡﴿…🌸⇩⇩ @khadem_shohadajahrom
°••🍃🌸♥️↻ ° ‌ یکی از همرزمان در خاطره‌هایش نقل می‌کند: محمدرضا با من صحبت کرد وگفت:می‌خواهم‌بروم‌بین‌بقیه‌نیروها. گفتم:باشه‌امابایدمسئول‌دسته‌شوی. قبول کرد.مدتی بعد دوباره محمدرضا را صدا کردم و گفتم: باید مسئول گروهان بشی.رفت یکی  از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم: اگر مسئولیت نگیری باید از گردان بری،کمی فکر کرد وگفت: قبول می‌کنم، اما با همان شرط قبلی،گفتم: صبر کن ببینم.یعنی چی که تو باید شرط می‌گذاری؟  اصلا بگو ببینم بعضی هفته‌ها که نیستی کجا می‌روی؟ اصرار می‌کرد که نگوید. من هم اصرار می‌کردم که باید بگویی کجا می‌روی. بالأخره گفت: حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه‌شنبه‌ها از این جا میرم‌مسجد جمکران و تا عصرچهارشنبه بر می‌گردم.بعدها فهمیدم مسیر ۹۰۰کیلومتری دارخوئین تا جمکران را می‌رود و بعد از خواندن نماز امام زمان (عج) بر می‌گردد.یکبار که همراهش رفتم ، می‌گفت: یک بار ۱۴ بار ماشین عوض کردم،تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم •مثل شهیدتورجی زاده امام زمانی باشیم(: 🙃 ••• ﴾🍃؎🧡﴿…🌸⇩⇩ @khadem_shohadajahrom
••••♥️🍃🌸↻ ـ ــ ــــ‌شهیدمحمدرضاابراهیمی پایه ی کار خیر بود و مرد خدمت، نه تنها خودش بلکه دیگران را هم ترغیب و تشویق به کمک به مستمندان می کرد نزدیک ماه مبارک رمضان یا عید نوروز که می شد، کمک‌های نقدی و غیر نقدی دیگران را جمع آوری می کرد و با تکمیل آن از دارایی خود،اقلام را به نیازمندان می رساند در طول سال هم هراز چند گاهی برای جهیزیه و ازدواج به او رجوع می‌کردند و حاجی دست رد به سینه هیچ کدام نمیزد(: 🌿🦋…⇩ @khadem_shohadajahrom
°••🍃🌸♥️↻ ° ‌ صد کیلومتر که از فاصله می‌گیری و از پیچ و خم‌های جاده عبور می‌کنی، به منطقه‌ای بکر میرسی که هنوز خیلی ها از حضورش در جمع یادمان های بی‌خبرند! نامش است و خاطرات حضورش در دفاع مقدس را از عملیات های ، و روایت می کند... اگر می‌خواهی صحنه را از نزدیک ببینی، باید به صفحه خاطرات والفجر یک در شرهانی سری بزنی؛ آنجایی که شهید احمد زمانیان ردای قاسم ابن الحسن را به تن کرد و تا پای جان ایستادگی کرد. همان نوجوان شانزده ساله ای که ترکش ها سر و صورتش را آلود کرده بودند؛ همان نوجوانی که دوستانش خواستند او را برای مداوا به عقب برگردانند؛ و همان نوجوانی که با لبخندی زیبا گفت: "من نیامده ام که به عقب برگردم! آمده ام که بایستم..." 🙃 ••• ﴾🍃؎🧡﴿…🌸⇩⇩ @khadem_shohadajahrom
خـادم الـشهدا 🇵🇸 .
🌱:)‌
°••🍃🌸♥️↻ ° ‌ زندگی در را دوست نداشتم. فساد فرهنگ و عقیده در شهر کم نبود. خوب یادم است وقتی مجید را بودم،خانه‌ی کناری‌مان بودوبساط رقص و برپا. زن‌های مدام می‌رفتندو می‌آمدند.وسوسه‌ام می‌کردند که: «بیا بالای پشت بوم ببین حیاط بغلی چه خبره!» یک زن دعوت کرده بودندکه‌با لباس‌ها و سر و وضع آن‌چنانی وسط مردها می‌رقصیدوگاهی‌سرش‌را می‌گذاشت در دامنشان. خیلی با خودم رفتم. یک طرف شور و جوانی‌بود که‌با احساسات زنانه می‌آمیخت، یک طرف جوشش دینی‌وغلیان احساس . با خودم گفتم: «پس بچه‌ای که دارم چی؟ یعنی نسبت بهش نیستم؟» فکرش را که می‌کنم، می‌بینم همه‌اش خدا بود که قدم از برنداشتم. ♥️ 🌱 🙃 ••• ﴾🍃؎🧡﴿…🌸⇩⇩ @khadem_shohadajahrom
°••🍃🌸♥️↻ ° ‌ زندگی در را دوست نداشتم. فساد فرهنگ و عقیده در شهر کم نبود. خوب یادم است وقتی مجید را بودم،خانه‌ی کناری‌مان بودوبساط رقص و برپا. زن‌های مدام می‌رفتندو می‌آمدند.وسوسه‌ام می‌کردند که: «بیا بالای پشت بوم ببین حیاط بغلی چه خبره!» یک زن دعوت کرده بودندکه‌با لباس‌ها و سر و وضع آن‌چنانی وسط مردها می‌رقصیدوگاهی‌سرش‌را می‌گذاشت در دامنشان. خیلی با خودم رفتم. یک طرف شور و جوانی‌بود که‌با احساسات زنانه می‌آمیخت، یک طرف جوشش دینی‌وغلیان احساس . با خودم گفتم: «پس بچه‌ای که دارم چی؟ یعنی نسبت بهش نیستم؟» فکرش را که می‌کنم، می‌بینم همه‌اش خدا بود که قدم از برنداشتم. ♥️ مهدی‌زین‌الدین🌱 🙃 🍃🧡🌸⇩ @khadem_shohadajahrom
°••🍃🌸♥️↻ ° ‌ برگشتم به حاج سعید گفتم : «آخه من چطور این بدن ارباً اربا رو شناسایی کنم؟» خیلی به‌هم ریختم. رفتم سمت آن . یک متر رفت عقب و اسلحه‌اش را کشید طرفم. سرش داد زدم: «شما مگه مسلمون نیستید؟» به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟ حاج سعید تند تند حرف‌هایم را می‌کرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را برده‌اند «القائم» بپرسید. فهمیدم می‌خواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که کجای می‌گوید اسیرتان را این‌طور شکنجه کنید؟ نماینده داعش گفت: «تقصیر خودش بوده!» . پرسیدم به چه جرمی؟ بریده‌بریده جواب می‌داد و حاج سعید ترجمه می‌کرد: «از بس حرصمون رو درآورد؛ نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود...!» 🙃 🍃🧡…🌸 @khadem_shohadajahrom
°••🍃🌸♥️↻ ° ‌ اسمش "علیرضا احمدی" بود، ده ساله، با پدرش برای درست کردن شربت، از آمده بود موقع عملیات بود، عده ای از رزمنده ها و این و اسیر شدند. جدا شده بودند و پدرش بی قراری میکرد. بعثی ها میخواستند از علیرضا برای تبلیغ علیه و امام خمینی(ره) استفاده کنند. برده بودندش کاخ ، میخواستند بگويند بچه ها را به میفرستد. افسران جلوی دوربینهای داخلی و خارجی از علیرضا پرسیده بودند: "آیا نیستی؟ تو باید الان پیش مادرت باشی بگو چه میخواهی؟ اسباب بازی میخواهی برایت بیاوریم؟" علیرضا در مقابل این ها فقط یک جمله گفت: "میشود برایم یک بیاورید؟"🌿 (: 🍃🧡🌸⇩ @khadem_shohadajahrom