الشہـ ڂادم ـداء
#شهیدداووددانایے💜
#خاڪریزخاطرات
همیشه عادتش بودوقتےاز جبهه برمےگشت ومےخواست بیایدخانه،تو راه یڪ جعبه شیرینےبرایم میخریدوبا خودش می آورد.
واردکوچه ڪه میشد،باهمه ی اهل محل وهرڪسی که تو راه میدید سلام وعلیڪ واحوال پرسی میکردوبه آنها شیرینی تعارف میکرد.
همه هم یڪ شیرینی از داخل جعبه برمےداشتند.تا بیاید خانه،با پانزده بیست نفری سلام وعلیڪ مےکرد.
به خانه ڪه مےرسیدومےرفتم در را باز مےکردم،دیگر چندشیرینے بیشتر تو جعبه نمانده بود.
مثلا شیرینے را برای من آورده بود.چادرم رامیگرفتم جلوے دهانم وآرام میخندیدم.خودش هم از این صحنه خنده اش مےگرفت.
#محبت [شهید داوود دانایے]
نقل_از_همسرشهید
برگرفتہ ازکتابـ(همسایہ پیامبـر)
#خادم_الشهـــداء
| @khademalshohada72 |
#تصویر
اِی کاش به جایِ هَمه
می شُد که دَر این شَهر
این حالِ
بِه هَم ریختهاَم را
تو بِبینی ..
[ @khademalshohada72 ]~
•امام رضا(ع):
هر کس اندوه و مشکلےرا از مومنے بر طرف نماید، خداوند در روز قیامت اندوه را از قلبش بیرون مےسازد.🍃
السلام علیک یا انیس النفوس
و سلام بر تو
اےهمدم دلتنگےهاے ما...💛
[ @khademalshohada72 ]
در نبـود تو فقط
ما همه تسبیح زدیـم...
#اینجمعههمگذشت💔
| @khademalshohada72 |
#سخن_بزرگان
✨حاج اسماعیل دولابےره
مےفـرمایند:
دو رڪعت نماز بخوان
و بہ خداوند عرض ڪن:
خدایــا!هرڪس بہ من بدے ڪرده
بخشیدم،تو هم مرا ببخش 🙏🏻
آن وقت ببین|خُـدا|
با تو چہ ڪار مے ڪند 😌
#ببخشتابخشیدهشوے💕
@khademalshohada72 •|❤️✨
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیست_و_هفتم: حملـه زینبے
بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ...
- بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...
کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ...
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ...
- آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ...
- مامان برو بخواب ... چیزی نیست ...
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...
- چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ...
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...
- چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...
سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...
اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید_گمنام
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@khademalshohada72
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیست_و_هشتم: مجنونـ علے
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ...
علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ...
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...
من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ...
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...
بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ...
زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...
تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...
زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...
تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید_گمنام
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@khademalshohada72
با اومدن مجازی
دنیا خیلی عجیب شد ... !
واسه آدمایے که مجازین
حاضریم دل ِآدمای ِراست راستکے
زندگیمونو بشکنیم ...