یابن الحسن..🌹
▪️بر سر نی،سر جدّت به عقب برگشته
طفل افتاده ز پا،منتظر توست بیا...
🌿به رسم هرشب انتظار،تجدید بیعتی دوباره با مولای غریبمان میخوانیم: الهی عظم البلا..⚡️
@khademe_alzahra313
به تمنای طلوع تو جهان چشم به راه
به امید قدمت کون و مکان چشم به راه
سالها میرود و حرف دل من این است💔
تا به کی صبر کنم؟ تا چه زمان چشم به راه؟😔
#سلام_امام_مهربانم 💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@khademe_alzahra313
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه_57
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
❄️🍃🌹🍃❄️
@khademe_alzahra313
هر وقت خواستے ...
اقتدار و صلابت ،
توام با مهربانے را
در چهره یڪ مرد ببینے
چشمــــانت را
بہ حاج ابراهیم همّت بدوز ...
#شهید_حاج_ابراهیم_همّت
#سردار_دلها
@khademe_alzahra313
سلام
✨ روز پنجشنبه تون پر از خیر و برکت و به شادی
☀️امروز متعلق است به امام حسن عسکری علیه السلام
🎁مهمانشون هستیم ان شاء الله با آگاهی و کارهامون رو با نیت الهی انجام و به این بزرگوار هدیه می دهیم
✅همه کارها از نفس کشیدن گرفته تا لبخند به روی اعضای خانواده ، غذا درست کردن ، مطالعه، نماز خواندن ، وقت تلف نکردن ، عصبانی نشدن و...
✨غذای غیر نذری نخوریم حتی میوه یا آب خوردنمون با نیت باشه خلاصه تو خونه های ما همه فقط غذای حضرتی می خورند (غذای جسم و روح)
💫هدیه هاتون با نیت الهی و اخلاص ، پرارزش و مقبول ان شاء الله
دعای روز پنجشنبه:
https://eitaa.com/womanart2/87
زیارت روز پنجشنبه:
https://eitaa.com/womanart2/88
✨✨✨✨✨✨✨✨
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻 فصل دوم قسمت 5⃣4⃣ ابراهیم هم یکے دوبار زنگ زده
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻
فصل دوم
قسمت 7⃣4⃣
حاج همت وضو گرفته و به سمت سوله برای نماز رفت .دوسه نفر دوروبرش جمع شده بودند.برادرش حبیب الله هم همراه اوبود .😊
پس از نماز و دعا وقتی به سنگر برمی گشتند،حبیب الله به برادرش گفت که خودت را آماده کن!😊
حاج همت پرسید برای چه چیزی باید خودم را آماده کنم؟؟
برادرش گفت :مردم از تو
خواسته اند که بیایی و کاندید نمایندگی مجلس بشوی .پس خودت را آماده کن تا برگردیم شهرضا و کار را به امید خدا شروع کنیم😊😊
ابراهیم پس از کمی تأمل پاسخ منفی داد و تأکید کرد که:من اون لحظه ای که بسیجی ها با
پیشونی بندهاشون میان واسه رفتن به خط از من خداحافظی
می کنن را با هیچ چیز و هیچ کجا عوض نمی کنم و تا لحظه ی اخر هم در کنار همین بسیجی ها
می مونم😥😥😞
شانزدهم فروردین ۱۳۶۱ به اصفهان آمد .بعد از فتح المبین یکی دو روز ماند.تهدیدها و طعنه ها را شنید ،لبخندی تلخ زد و رفت😏
ابراهیم که رفت ،ژیلا سعی کرد دوباره خودش را به درس خواندن و درس سرگرم کند.هم گاهی به دانشگاه می رفت و هم گاهی درس می داد.می خواست خودش را در کار غرق کند.😞😞
می خواست گذشت شب ها و روزهارا کمتر احساس کند.
می خواست به ابراهیم کمتر فکر کند،اما نمی شد.فکر کردن یا نکردن دست خودش نبود.😥😥
به هر حال نبودن او را در کنار خویش احساس می کرد به ویژه حالا که می دید موجودی در وجود او دارد رشد می کند.😥😥
ژیلا این را که فهمید ناگاه موجی از شادی و امید اورا،تمام او را پرکرد و دیگر از اصفهان تکان نخورد.مادرش هم دیگر به او اجازه نداد که او از منطقه حرف بزند یعنی سعی کرد او را از فکررفتن به جبهه دور کند.😥😥
و او هم پذیرفت و تا آمدن مسافری که در راه داشت در اصفهان ماند.😥😞
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘