صبح علی الطلوع سلامٌ علے الحسین
بالدمِ والدُموع سلامٌ علے الحسین
این عین عاشقے ست که هر روز میشود
با نامتان شروع سلامٌ علے الحسین🖐
#السلامعلیکیااباعبدﷲالحسین
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه_136
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
❄️🍃🌹🍃❄️
#سلام_بر_مهدی
#مهدے_جان
پشت پرچین خیالم
یاد تو آوازه دارد
دفتر دلتنگی من
ماجرایی تازه دارد
کی می آیی یابن الزهرا
تا که بنویسم غم من
دیگر ای یاران سر آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#میشه_برای_ظهوروسلامتی_آقاامام_زمان_عج_الله_سه_صلوات_بفرستی☺️🌸🌸🌸
...
هـر صبـــح🌤
زنـدگى
براى ادامه پيدا كردن،
به دنبـالِ بهانه ميگردد🌱
و چه بهانه اى
زيبــاتـر از نگاهتان😍
#شهید_ابراهیم_همت
#روزتون_مزین_به_نگاهشهید
@khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چقدر جای ما امسال خالیه.....
ای خدا به کی شکوایه ببریم
اخه ماهم دل داریم
جسممان اینجاست ولی روحمان بین الحرمین
یاالله، بحق حسین شهیدت، بحق عباس
یه عنایتی
@khademe_alzahra313
اخلاق مردانه
شهید #کلاهدوز
او فقط گفت پاسدار هستم.
درخانه از شغلش حرفی نمیزد.
در خانه همان بابای بچه ها بود و همسر، نه قائم مقام فرمانده سپاه
#سالگرد_شهادت
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@khademe_alzahra313
داشتمفڪرمیڪردم
اگہالانراهابازبود ...
بگمبقیشو؟!
بایهکولہسنگین
بایہقلبِداغوندرعینحآلخوشحآل
یہسربندِیازهرآ
یہچادرِخاکے ...
داشتیممیرفتیمبغݪِارباب ...
میخاستمبگمکه ۹ روزموندهتا .... !
تاعشق؛تاجنون؛تادلتنگے...
امساݪعجبسالےشداارباب...
دوریودوستے ...💔
#اربعین
@khademe_alzahra313
1_33978949.mp3
4.17M
استاد پناهیان :
شهدا از فرشته ها موثرترند!
ازشهدا مدد بگیرید
چطور به مقام راضیه مرضیه شهدا برسیم؟!
#ماملت_شهادتیم
@khademe_alzahra313
🖼 برسان سلام ما را
🔸در آستانه اربعین حسینی، شب گذشته از جدیدترین دیوارنگاره میدان ولیعصر(عج) رونمایی شد.
🏴گرچه دوریم به یاد تو سخن میگوییم...
@khademe_alzahra313
#سالروز_ولادت
روزهای اول پیروزی انقلاب ؛
هرکس چیزی داشت مثل طلا و پول ..
برای جبهه میداد، من به علی گفتم :
پســرم من چیزی ندارم بدهم،
فورا گفت: من را که داری، مرا بده...
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_غلامعلی_پیچک🌷
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
♥️🎉♥️🎉 🎉♥️🎉 ♥️🎉 📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت دهم اول اصلا نشناختمش. چشمش که بهم افتاد
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت یازدهم
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود. اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه. منم از فرصت استفاده کردم، با قدرت و تمام توان درس می خوندم.
ترم آخرم و تموم شدن درسم، با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد.
التهاب مبارزه اون روزها، شیرینی فرار شاه، با آزادی علی همراه شده بود.
صدای زنگ در بلند شد. در رو که باز کردم، علی بود.
علی 26 ساله من، مثل یه مرد چهل ساله شده بود. چهره شکسته، بدن پوست به استخوان چسبیده، با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید و پایی که می لنگید.
زینب یک سال و نیم بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود. حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مریم به شدت با علی غریبی می کرد. می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود.
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم. نمی فهمیدم باید چه کار کنم. به زحمت خودم رو کنترل می کردم.
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو،
- بچه ها بیاید. یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم؟ ببینید، بابا اومده. بابایی برگشته خونه.
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره. خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم، مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید. چرخیدم سمت مریم.
- مریم مامان، بابایی اومده.
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم. چشم ها و لب هاش می لرزید. دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم. چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم. صورتم رو چرخوندم و بلند شدم.
- میرم برات شربت بیارم علی جان.
چند قدم دور نشده بودم، که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی. بغض علی هم شکست. محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد.
من پای در آشپزخونه، زینب توی بغل علی و مریم غریبی کنان. شادترین لحظات اون سال هام، به سخت ترین شکل می گذشت.
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد. پدر و مادر علی سریع خودشون رو رسونده بودن. مادرش با اشتیاق و شتاب، علی گویان، دوید داخل. تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت. علی من، پیر شده بود.
روزهای التهاب بود. ارتش از هم پاشیده بود. قرار بود امام برگرده. هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود.
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن. اون یه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت. حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم.
علی با اون حالش، بیشتر اوقات توی خیابون بود. تازه اونموقع بود که فهمیدم کار با سلاح و عالی بلده. توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد میداد.
پیش یه چریک لبنانی، توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود.
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد. هر چند وقت یه بار، خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد. اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود.
و امام آمد. ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون. مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم. اون روزها اصلا علی رو ندیدم. رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام. همه چیزش امام بود. نفسش بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود.
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد. برمی گشت خونه اما چه برگشتنی. گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد. می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود. نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون.
هر چند زمان اندکی توی خونه بود، ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد. عاشقش شده بودن. مخصوصا زینب. هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی، قوی تر از محبتش نسبت به من بود.
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگیری و جنگ شروع شد. کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشیده شده بود، حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم.
♦️ادامه دارد...
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت یازدهم شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود. اون
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت دوازدهم
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوی در استقبالش. بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم. دنبالم اومد توی آشپزخونه،
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم. من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش، خنده اش گرفت.
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟
- علی، جون من رو قسم بخور، تو ذهن آدم ها رو می خونی؟
صدای خنده اش بلندتر شد. نیشگونش گرفتم،
- ساکت باش بچه ها خوابن.
صداش رو آورد پایین تر. هنوز می خندید.
- قسم خوردن که خوب نیست. ولی بخوای قسمم می خورم. نیازی به ذهن خونی نیست، روی پیشونیت نوشته.
رفت توی حال و همون جا ولو شد،
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم
با چایی رفتم کنارش نشستم،
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم. آخر سر، گریه همه در اومد. دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم، تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن.
- اینکه ناراحتی نداره، بیا روی رگ های من تمرین کن.
- جدی؟
لای چشمش رو باز کرد،
- رگ مفته، جایی هم که برای در رفتن ندارم.
و دوباره خندید. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش.
- پیشنهاد خودت بود ها، وسط کار جا زدی، نزدی.
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم.
بیچاره نمی دونست، بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم. با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست. از حالتش خنده ام گرفت.
- بزار اول بهت شام بدم، وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم.
کارم رو شروع کردم. یا رگ پیدا نمی کردم یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد.
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم، می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم. نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم. ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم،
- آخ جون، بالاخره خونت در اومد.
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده، زل زده بود به ما. با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد. خندیدم و گفتم،
- مامان برو بخواب، چیزی نیست.
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود.
- چیزی نیست؟ بابام رو تیکه تیکه کردی، اون وقت میگی چیزی نیست؟ تو جلادی یا مامان مایی؟ و حمله کرد سمت من.
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش. محکم بغلش کرد.
- چیزی نشده زینب گلم. بابایی مرده. مردها راحت دردشون نمیاد.
سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت. محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد. حتی نگذاشت بهش دست بزنم.
اون لحظه تازه به خودم اومدم. اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم. هر دو دست علی، سوراخ سوراخ، کبود و قلوه کن شده بود.
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود. تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت.
علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش. تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم. لیلی و مجنون شده بودیم، اون لیلای من، منم مجنون اون.
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت. مجروح پشت مجروح، کم خوابی و پر کاری، تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد.
من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود. اون می موند و من باز دنبالش. بو می کشیدم کجاست.
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم. هر شب با خودم می گفتم، خدا رو شکر، امروز هم علی من سالمه. همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه.
♦️ادامه ...
@khademe_alzahra313
🍁 #یه_سلام_دوباره
آسمون قلب آدمهای پاک،
وسعتی داره
به اندازه دلتنگیها ...
به اندازه آرزوهای قشنگ ... 💕
برای همین،
کافیه دلت، هواییِ
یه حرم پر از نور بشه تا
با پَر محبت، سمتش
پرواز کنی 🕊
امروز
با یه سلام ساده،
همسفر مهربون ما باش:
#سلام_امام_خوبم 💚
اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ
عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری
اَلصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَـرادِفَـــه كاَفْضَل
ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃
@khademe_alzahra313
••
دو چیز در مسیـر انسانیـت سریـع به مقصـد میرسـاند :
یکی #قرآن خواندن در #نیمه_شب
و دیگری #گریه بر حضرت #سیـدالـشـهـدا علیه السلام.
گریه بر امام حـسیـــن معجزه میکند.
به خدا معجزه میکند مردم.....!
دامان امام #حــسیـــــــن را رها نکنید.
هزار هزار هم ڪه عبادت کنید، باز هم به توسل به آقای شهیدمان محتاجید.
مردم بدانید انسان یک شاکله ای دارد. ما اغلب شاکله خود را نمیشناسیم.
کسی که به دنبال خیرات است، باید جنس و شاکله اش عالی باشد، امام بدانید که براۍ عالی شدن جنستان باید #برحـسیـــنگریهکنید.
| هیچ چیز مانند #اشڪ این شاکله را درست نمیکند |
#شیخمرتضیانصاری
#ماملت_شهادتیم
@khademe_alzahra313
نصفه شبا اگه از خواب پریدی همینجوری نگیر باز به خواب ...
ب این فک کن کی کارت داشته که بلندت کرده ـــ☺️
حداقلش روکن به قبله بگو
صل الله علیک یا اباعبدالله💔
یاحسین عشقِ تو بر عیشِ جهان مےارزد
دیدن قبر تو و دادن جان مےارزد
جان زڪف دادن و دل بر تو سپردن چہ خوش اسٺ
قبر ششگوشہ تو دیدن و مُردن چہ خوش اسٺ
@khademe_alzahra313
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه_137
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
@khademe_alzahra313