🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
▪️حجت الاسلام و المسلمین #راستگو درگذشت . #تربیت_دینی در همه ما به یکباره شکل نگرفته و رشد نکرده است
حاج آقا خدا حافظ!
مصطفی رحمان دوست:
من برنامه کودک تلویزیون را داشتم و راستگو را نمی شناختم. یک روز دیدم آخوند جوان کوتاه قدی یک راست آمد کنارم نشست و سلام علیکم و بعد گفت من آمده ام برای بچه ها برنامه اجرا کنم. آن روز ها کاملا اوضاع انقلابی بود. منشی داشتم ولی قاعده بر این بود که منشی مانع ورود کسی نشود.
من که دل خوشی از آخوند های جوان و بی تجربه نداشتم که به نام انقلاب مدعی هر کار و تخصصی شده بودند؛ گفتم آقاجان سن و سالی هم نداری که بگویم حاج آقا این کار ها به شما نیامده. تلویزیون و تولید در آن دستگاه ، حرفه ای تخصصی است . همین که دوربین را از استودیو خارج کرده اید و جلو منبر گذاشته اید کافی است. لطفا بروید به جنگ زید و عمر ادامه دهید و درستان را بخوانید.
اما راستگو میدان را خالی نکرد و گفت من حاضرم با بهترین هنر پیشه ها و مجریان برنامه کودک مسابقه بدهم و فی البداهه برنامه اجرا کنم.
پیشنهاد تفریحی خوبی بود . تا چشم باز کنم دیدم همکاران قرتی تور تکس گروه کودک توی اتاق جمع شده اند تا به آخوند جوانی که ادعای فلان و بهمان دارد بخندند.
یک ربع نگذشته بود که راستگو کار خودش را گرد . آنهایی که برای مسخره کردنش آمده بودند هر کدام برای " بهتر" شدن برنامه اش پیشنهادی می دادند...
راستگو هم کم نمی آورد و در باره پیشنهاد ها اظهار نظر می کرد.
راستگو دلش می خواست با عبا و عمامه برنامه اش را اجرا کند ، آنهم هفتگی و مرتب و با حضور بچه ها و پخش مستقیم.
من می گفتم که فقط یک بار اجرا کن آنهم تولیدی نه پخش مستقیم که فیلمش امکان ویراش داشته باشد و حتما با لباس عادی.
اختلاف نظر ما باعث شد که برنامه ای تولید نشود.
دو سه هفته بعد آمد و به اجرای بدون عبا و قبا و عمامه و همچنین به تولیدی بودن برنامه نه پخش مستقیم آن تن در داد.
من و همراهانم هم قول دادیم که اگر برنامه اش را پخش کردیم و گرفت "چند برنامه دیگر !" هم ادامه بدهیم...
چند جلسه با پیراهن شلوار اجرا کرد..
یواش یواش وسط برنامه نصف لباسش را پوشید و خلاصه در برنامه اعلام کرد که روحانی است و ...
باهم دوست شدیم . خیلی هم دعوا می کردیم چون اختلاف سلیقه داشتیم . همدیگر را دوست داشتیم. مرا دعوت می کرد برای طابه ها ی نو آموز کلاس هایش ادبیات کودکا ن یا قصه گویی درس بدهم. به خانه هم می رفتیم. در روزگاری که بازی های کامپیوتری جرم بود ، با هم تا صبح آتاری و... بازی می کردیم.
جز این روزگار اخیر که پس از درگذشت ناگهانی همسرش دل و دماغی نداشت ، با هم زیاد درد دل می کردیم و به خاطر اختلاف سلیقه های سیاسی و مذهبی به پر وپای هم می پیچیدیم.
حیف شد که رفت . حالا حالاها جای کار داشت . این سالهای اخیر خیلی اذیتش کردند . خدا لعنتشان کند ، آسیب زیادی از دست هم لباس هایش خورد.
کارش به آن جا رسید که محتاج کار شده بود. بی معرفت ها حتی بعضی از شاگردانش چوب لا چرخش می گذاشتند.
او که گار خدا پسندانه اش را کرد و رفت ؛ اما این ها را برای آنهایی می گویم که از امروز در اندوه از دست رفتنش اشک تمساح می ریزند و دیروز در پی این بودند نام و نانش را آجر کنند.
خوب است کرونا هست و مراسمی برای جولان این گونه ها اتفاق نمی افتد.
بگذریم و با یک خاطره تمامش کنم.
بیست و چند سال پیش خانه ما نزدیک فرودگاه مهرآباد بود. شب بود و آماده خواب بودم که تلفن خانه زنگ زد. راستگو بود. گفت میایی مرا از فرود گاه به خانه ات ببری؟
سر به سرش گذاشتم که ای بابا تاکسی بگیر و بیا ... بگذار آقایان علما و شخصیت ها یک بار هم شده سوار تاکسی شوند و از این حرفها .
شوخی هایم که تمام شد گفت بابا جیب علما خالی است . پول ندارم . زود بیا و منتظر جواب من نشد و تلفن را قطع کرد.
سوار پیکان جوانانم شدم و رفتم فرودگاه .
آوردمش خانه.شام هم نخورده بود . نیمرویی روبه راه کردیم و تا اذان صبح تعریف کردیم. صبح پرواز داشت به مشهد . در آنجا هم برنامه داشت .
ماجرا از این قرار بود که از قم آمده بود مهرآباد تهران از آنجا پرواز به شهری و سه روز اجرای برنامه و حاج آقا لطف کردید و خوش آمدید و پرواز به شهر دیگر و شهر بعدی.
در هیچ یک از شهر ها به او پول نداده بودند. یک جا یک کیلو چای داده بودند . یک جا یک تخته پتو و... آن روز ها پول دادن به معلم مدرس و سخنران جماعت زشت بود و این جور نبود که پیش از منبر پاکت داده شده باشد !
خلاصه چای و پتو را که هر دو بسیار به درد بخور بودند و در زمان جنگ نایاب ، به ما داد و رفت.
بردمش فرودگاه تا به مشهد برود و کلاس هایش را اداره کند و حاج آقا خدافظی بشنود و برگردد.
بله. حاج آقا خداحافظ.
آنچه را هم که گرفته بودی نبردی. حاج آقا خدا حافظ. خوش به حالت که اندوخته های نگرفته بسیاری را بردی.
حکایتی از امام حسن عسکری - @MEHRAB251.mp3
1.88M
🎧 حکایتی از امام حسن عسکری (علیه السلام)
🎤 حجت الاسلام انصاریان
#سخنرانی_مذهبی
#میلاد_امام_عسکری_علیه_السلام
╭┅──────┅╮
🍃همسر شهید سیاهکالی می گفتند:
اگه یہ وقت مهمون داشتیم و نزدیک ترین مغازه به خونمون بسته بود برای خرید جای دیگه نمی رفت،می گفت این بنده خدا به گردن ما حق داره ،حق همسایہ رو باید بجا بیاریم و از ایشون وسیلہ بخریم چون نزدیک منزل ما هستن...
بعد از شهادتش هر وقت بخوام برای نذری چیزی بخرم نگاه میکنم و نزدیک ترین مغازه رو به مزار شهدا انتخاب میکنم که حق همسایگے همسرمو به جا بیارم:)
🌹 #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🌹 #سالروز_شهادت
💌 #یه_سلام_دوباره
سکوت همیشه هم خوب نیست
من یاد گرفتهام وقتی دلتنگم
یک گوشهی اتاق
درست سمت مشهد
🕊 درست حرم... بِایستم و
شبیه وقتی که
روبروی #ضریح میایستادم،
با امام پاک و مهربانم
درددل کنم 🌸
این روزها بی قرار ترم
💜 حرفهایم
حتی سلامهای سادهام
عاشقانهترند . . . :
#السلام_علیک_یا_امام_الرئوف ✋💚
اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ
عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری
اَلصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كاَفْضَل
ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_چهل_هفتم #بندهنفستابندهشهدا چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نزد
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهل_هشتم
#بندهنفستابندهشهدا
عاشق شلمچه و طلائیه بودم
ورودی شلمچه کفشامو درآوردم و تا خود یادمان شهدا پیاده با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم بازی میکرد و اشکام جاری میشد
راوی شروع کرد روایتگری
بچه ها این شلمچه باید بشناسید
چندسال پیش یه کاروان از شهر .... اومدن جنوب
تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه شروع کرد ب مسخره کردن شهدا
اما شب که از شلمچه رفت نصف شب گریه و زاری که منو ببرید شلمچه
راوی ها میگن اون خانم توسط حاج ابراهیم همت برگشت و الان یه خانم محجبه است و عاشق و دلداده ی شهدا شده
-داستان من بود 😐😐😐😐😭😭😭
یکی از دخترای پشت سرمون: وای خوشبحالش المیرا فکرشو کن
این دختره واقعا نظرکرده شهداست
بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونست چقدر من میترسم ک پام بلرزه
یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم
اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره
اگه بشم همون ترلان مست و غرق گناه چی
زینب: حنان کجایی؟
پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم ساعت دیگه میخایم بریم طلائیه
#ادامهدارد
نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_چهل_هشتم #بندهنفستابندهشهدا عاشق شلمچه و طلائیه بودم ورودی شلمچه کفشام
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهل_نهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
بعداز شلمچه راهی طلای ناب جبهه های ایران طلائیه شدیم
طلائیه واقعا طلاست😔
از کاروان جدا شدم رفتم سه راهی شهادت
چندسال پیش من اینجا اشکای یه پسرنوجوون ۱۵-۱۶ رو مسخره کردم
حالا تموم زندگیم شده بودن شهدا
تا زمانی که ازشون دوری حجاب و ریش و دوست داشتن شهید و اینکه پاتوقت مزارشهدا باشه مسخره میکنی
اما زمانی ک خودت وارد این وادی بشی
میفهمی چه جوریه
این آدما نجات گرن
میخای بدونی چرا جوانی ک ۳۰سال نیست تو دنیا نجات میده
چون اون آدم نفسشو زیر پاش له کرده
اون جوان فقط فقط بنده خدا بوده
کاش همه جوونای کشورم دلداده شهدا بشن
اون ۵روز به سرعت گذشت
ازشون خاستم حاج رضا زنگ بزنه
یکی دو روزی هست از جنوب برگشتیم
امتحان های میان ترم حوزه شروع شده بود
منو لیلا هم سخت درس میخوندیم تازه از حوزه خارج شده بودیم که گوشیم زنگ خورد
الو بفرمایید
صدا: الو سلام خانم معروفی؟
-بله بفرمایید
ببخشید شما؟
صدا: رضا بخشی هستم
-إه حاج رضا شمایید
خیلی وقته منتظرتونم
حاج رضا: نامه شما چندروز پیش دستم رسیده
منم تماس گرفتم
#ادامه_دارد
نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده
@khademe_alzahra313
🔸 #سحرها را از دست ندهيد؛ ولو دو ركعت هم اگر ميتوانيد نماز (نافله شب) بخوانيد.👌
💥 در اين زمانه هم كه به بركت #موبايل و تلويزيون و... اكثر مردم تا نيمه شب مشغول و سرگرم هستند!
🔸 سحرها را #ضايع نكنيم، اگر نماز مستحبی هم نخوانديم، حداقل ده مرتبه "#يا_ارحم_الرّاحمين" بگوييم!
✅اگر آن را هم انجام ندادی اقلاً رو به #قبله بنشين و بگو:
"سبحان الله والحمدلله و لا اله الّا الله و الله
🌹بخوان دعای فرج را که دست غیب خدا
🌹حجاب غیبت از آن روی ماه بردارد...
🌼شبی دیگر از شبهای عشق وانتظار...با مولا هستیم ان شاءالله تا ظهور حضرتش...🌟
به رسم هرشب:الهی عظم البلا⚡️
@khademe_alzahra313
#نماز_شب_بخون_رفیق
چه پُزی میده خدا برای فرشتهها..
میگه این بنده هایِ منو ببینید😊
نمازی که براشون واحب نکردم و
پاشدن دارن میخونن.
نمازشبخونها ازتون خیلی التماس دعا دارم💔شما سیمتون وصل شده به عرش کِبریا صداتون به عرش میرسه ...
وقتی حال دلتون قشنگ وخوشگل بود دم سحر. اقامون رو دعاکنیم💔
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🦋از تو هوس #نگاه دارد دل من😍
🦋چشمی به درو به #راه دارد دل من
🦋تا کی به #فراقتو صبور؟ برگردآقا
🦋 آقا به خدا گناه دارد دلِ من💔
#بــرگـــــرد......🤲😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
#میشه_برای_ظهوروسلامتی_آقاامام_زمان_عج_الله_سه_صلوات_بفرستی
@khademe_alzahra313
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه_189
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
❄️🍃🌹🍃❄️
@khademe_alzahra313
#صبحتون_شهدایی
🍁سخت اسـت اما...
#گذشتند از هر آنچه که
#قلبشان را
وصل زمین می کرد!
🍁 #این_قانون_پرواز_است
گذشتن برای رها شدن...
#یادشهداباصلوات
#هفته_بسیج
@khademe_alzahra313
#شاه_بیت
باغ بهشت این شکوه و جاه ندارد
جلوه در این حُسن خانه ماه ندارد
#سلام_آقا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@khademe_alzahra313
آیت الله حسن زاده آملی
« هر کسی هر کاری برای غیر خدا بکند، ضرر کرده و وای به حال کسی که در کارهایش نیت غیرالهی داشته باشد، اما اگر برای رضای خدا و خلیفه ی خدا کار کرد، به مقامی می رسد که نگو و نپرس»
╭┅──────┅╮
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
🌹 سلام و صبح بخیر به همراهان عزیز از امروز چله همراهی با شهدا رو خواهیم داشت یکی از اساتید میفرمودن
سلام علیکم 💐 بیست و هشتمین روز از چله 🌟
سر سفره 🌷 شهید کمیل ایمانی 🌷 هستیم.
پرویز (کمیل) ایمانی در 20 تیر سال 1345 در روستای ممشی از روستاهای همجوار کارمزد سوادکوه به دنیا آمد.
پدر او (ابراهیم) در شرکت ذغالسنگ البرز کار میکرد و در کنار آن به کشاورزی و دامداری نیز اشتغال داشت.
پرویز پس از پشتسر گذاشتن دوران ابتدایی به حضور در مسجد و شرکت در جلسات مذهبی و پرچمداری روز عاشورا گرایش داشت. با شروع نهضت اسلامی مردم ایران درسال57 با پخش اعلامیه، شعارنویسی دیواری و شرکت در تظاهرات فعالیتهای انقلابی خود را آغاز کرد. دوره متوسطه را در دبیرستان آیتالله کاشانی سوادکوه آغاز کرد.
با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در سال سوم دبیرستان مشغول تحصیل بود که در سال 60 ترجیح داد درس را رها کند و عازم جبهه شود. از آن سال به بعد به طور مداوم از طرف بسیج سوادکوه در جبههها و مناطق عملیاتی حضور مییافت.کمیل در مهر سال 62 در کامیاران بر اثر اصابت تیر به پایش مجروح شد و در آذر سال 62 به عضویت رسمی سپاه در آمد و در مراسمی به اتفاق سی نفر از رزمندگان عضو لشکر 25 کربلا از دست محسن رضایی فرمانده وقت کل سپاه لباس سپاهی را دریافت و به تن کرد.