✴️🍃✴️🍃✴️
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_آخر
قلم و کاغذ گذاشتم کنار لب تاپ رو میز چادرمو سر کردم از اتاق خارج شدم
مامان: کجا میری
-مزارشهدا
مامان :باشه
تا رسیدن به مزار یکی دوساعت طول کشید
از قطعه شهدای مدافع حرم وارد مزار شهدا شدم بعد رفتم قطعه سرداران بی پلاک با اشک گفتم نمیدونم کدومتون برای شرهانی هستید
اما ازتون ممنونم😔
یکی دوساعت همون جا بودم
برای نماز بلند شدم که با حاج آقا رمضانی چشم تو چشم شدم
-سلام حاج آقا
حاج آقا:سلام دخترم
ماشالله چقدر تغییر کردین
-حاج آقا دارم ۵ساله میشم
یه نیم ساعت باهاش حرف زدم از این چندسال گفتم
آخرشم بهش گفتم خادم شرهانی ام
با لحنی که مخصوص یه رزمنده است گفت من را عشق شرهانی دیوانه کرده است
عشق بازی را شرهانی عاشق کرده است
اون لحظه نفهمیدم یعنی چی ۴ماه بعد وقتی پا ب دشت شقایق ها گذشتم فهمیدم
اینجا نقطه مرزی ایران امنیت بیداد میکند
۵سال از مسخره کردن شهدا میگذره
و حالا به کمک همون چهارتا استخوان و یه پلاک
دست از #بندگی_نفس کشیدم و #دوست _شهدا شدم به کمک
#شهدا الان
#بنده_خدام 😊🌹
پایان
✴️🍃✴️🍃✴️
#تقدیم_به_سردار دلها _شهید _حاج_ابراهیم_همت_صلوات
✍ان شاءالله به زودی با داستان جدید
در خدمت شما خواهیم بود
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش