#همسرانه_شهدا
میخواستم سفره بیندازم که #حاجی دستم را گرفت گفت «وقتی من میآیم، تو باید استراحت کنی من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم☺️ گفتم «من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم😒 یک روز میگفتی میخواهی زنت شریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره سرش پایین بود با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت تو بعد از من سختیهای زیادی میکشی😞 پس بگذار لااقل این یکی دو روزی که در کنارت هستم،کمی کمکت کنم🙁☺️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت🌹
@khademe_alzahra313
#عملیات_خیبر
روز سوم «عملیات خیبر» بود که #حاجهمت برای کاری به عقب آمده بوداز فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر را به امامت او اقامه کردیم☺️ در بین دو نماز، یک روحانی وارد صف نماز شد #حاجهمت با دیدن او، از ایشان خواست که جلو بایستد🙂 آن برادر روحانی ابتدا قبول نمی کرد، اما با اصرار #حاجی ، رفت و جلو ایستاد پس از اقامۀ نماز عصر، ایشان گفت «حالا که کمی وقت داریم، چندتا مسئله براتون بگم🙂 » او شروع کرد به گفتن مسئله، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد👀 همۀ چشم ها به سمت صدا برگشت #حاجهمت از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده😞 و نقش بر زمین شده بود برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند دکتر پس از معاینۀ #حاجی گفت «بی خوابی، خستگی، غذا نخوردن و ضعیف شدن باعث شده که فشارش بیافته🙁، حتماً باید استراحت کنه » و یک سِرُم به او وصل کردند همین که حالش کمی بهتر شد، از جایش بلند شد😕 و از اینکه دید توی بهداری است، تعجب کرد می خواست بلند شود، رفتیم تا مانعش شویم، اما فایده ای نداشت😐 من گفتم « #حاجی ، یه نگاه به قیافۀ خودت انداختی😒؟ یه کم استراحت کن، بعد برو بدن شما نیاز به استراحت داره » گفت «نه، نمیشه، حتماً باید برم » بعد هم سِرُم را از دستش بیرون کشید و رفت 🙂❤️
📚 منبع کپشن کتاب برای خدا مخلص بود ، صفحه ۷۹ به روایت برادر «نیکچه فراهانی»
📷 اطلاعات عکس جبهه جنوب، زمستان ۱۳۶۲ ، جلسۀ توجیهی عملیات خیبر در اتاق فرماندهی🌹
@khademe_alzahra313
❤️پنجره زیباست اگر بگذارند
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
من از اظهار نظر های دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند❤️
قصد دارم دلت را #ابراهیمے کنم🙂✋ گاه باید بنشینی گوشه ای عکس
#سردار_خیبر را پیش رویت بگذاری👈 خیره شوی به چشمهایش💔 قصه چشمهایش پر آوزه است🕊 چشم مجنون خوب که به آن اسطوره پاکی زل زدی باید بغضت را رها کنی🙁 و به یاد بیاوری او پاک بود😔 من نیستم پیش زین الدین اگر دست رفاقت دادی پیش #همت باید به رسم شاگردی سر به زیر بیندازی او بشود معلم تو☝️ شاگرد و چه خوب معلمی صدایش کنی🍃
#آقا_همت میدانی اگر او بشود آقا معلم چه میشود؟🙂
آنوقت برای تمام کارهایت باید اجازه بگیری #آقا_همت اینکار روبکنم
#آقا_همت اونکار چطور؟🙂
#آقا_همت آنوقت تو خوشبخت ترینی میدانی چرا؟ 🙂
چون هیچوقت رویت نمیشود انگشت اشاره بالا بگیری بگویی #آقاهمت اجاازه هست خبط کنم؟ خبط شاگرد درد استاد است گاه که خوب دلت #ابراهیمی شد به سرت میزند سر از راز چشمانش در بیاوری👌 و وقتی میفهمی که آن چشمها همیشه زار خدا بود☝️ با خود میگویی مردها ای کاش همیشه گریه میکردند💔 گریه ای به سبک #ابراهیمی گاه خوب که دلت #ابراهیمی شد باید تنهایت گذاشت تو بمانی و او درد و دل کنی و او لبخند #ابراهیمی بزند تو بمان و #ابراهیمت وسلام💔❤️
#حاج_همت
#ماه_سردار_خیبر
#عشق_جان
#رفیق_شهیدم
#حاجی دلم خیلی تنگته چند وقتیست قصد مزارت را داریم ولی اجازه نمی دهند😭
دلی گرفته💔
@khademe_alzahra313
#بسمربهمت
👈قسمت۱ قبل از شهادت👉
هر چه عملیات خیبر ب پایانش نزدیکتر میشد حال و هوای #حاج_همت هم بیشتر تغییر میکرد👌 در مرحله پنجم الی ششم خیبربود ک حاج حسین خرازی دستش قطع شد💔 و ب عقب برگشت #حاجی خیلی گرفته و غمگین بود گفتم #حاجی چرا اینقد ناراحتی؟ #حاجی دستم را گرفت و پنج شیش متر اونورتر از خاکریز برد نشست روی زمین و نفسی عمیق کشید😔 و سپس مشت گره شده اش را ب زمین کوبید و گفت ««این عملیاات آخر من است »» از قرار گاه مرکزی پیام رسید ک تا قبل روز هفدهم اسفند۱۳۶۲ مواضع دفاعی لشکر ۲۷ محمد رسول الله در جزیره مجنون ب نیرو های لشکر۱۴ امام حسین واگذار شود🍃 صبح روز هفدهم خبری از نیرو های لشکر ۱۴ نشد #همت نگران بود بعثی ها قسمت شرق جزیره مجنون را اذیت میکردنند😤 #همت هم تصمیم گرفت برای جمع اوری تعدادی نیرو ب عقب برگردد☹️ چند سااعتی گذشتو خبری از #حاجی نشد با #حاجی در سنگری قرار داشتم رفتم آنجا از برادر قاسم سلیمانی فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله پرسیدم #حاجهمت کجاست؟ گفت رفته لشکر ۲۷ و هنوز برنگشته💔
راوے:سعیدمهتدے
#ادامه_دارد
@khademe_alzahra313
قسمت دوم👈شهادت ❤
💓بِسمِ رَبِّ اِبراهْیْم💗
سوار بر موتور هایمان🏍 به راه افتادیم #حاجهمت و سید حمید میرافضلی جلو میرفتند و من هم از پشت سر آنها دو یا سه متر فاصله داشتیم #حاجی قصد داشت به پایین جاده برود🍃 باید از پایین پَد به روی جاده میرفتیم به همین خاطر دور موتور ها 🏍باید کم میشد عراقی ها روی آن نقطه دید👀 کامل داشتند و دقیقا ب موازات نقطه مرکزی پد تانکی مستقر کرده بودند😞 ک هر وقت موتور یا ماشینی بالا پایین میشد شلیک میکرد⚡️ رد شدن از آن نقطه کار هر روز ما بود موتور #حاجی کشید بالا تا برود روی پد🍃 من ک پشت سر آنها میرفتم گفتم #حاجی اینجارو پر گاز برو #حاجی گاز را بست به موتور🏍 ک یک آن گلوله ای شلیک شد😔 و دود غلیظی بین موتور من و #حاجی ایجاد شد منم گیج و منگ افتادم🍃 دود ک خوابید دیدم موتوری و دوجنازه در گوشه جاده افتاده است😔 یادم آمد ک موتور #حاجهمت جلویم میرفت🙁 جلو رفتم جنازه اول تماماً جز صورت و دستچپش سالم بود جنازه دوم را دیدم میرافضلی بود این یعنی اولی #حاجهمت بود😭 عرق سرد بر پیشانیم نشست💔
👈مهدی شفازند👉 این بود کهصاحب زیبا ترین چشمان دنیا بعد مدتها آرام گرفت💔😔
#شهادتت مبارک داداش همیشه همراهم🌹
#سالروز_شهادت برادرم
#حاجمحمدابراهیمهمت
#اینها_به_چی_فکر_میکنن
#حاجی آمده بود شهرضا مدتی قبل از آن، یک نامه از طرف اداره آموزش و پرورش برایش ارسال شده بود✉️، اما چون او در منطقه حضور داشت، هنوز به دستش نرسیده بود☹️ فرصت را مناسب دیدم و نامه را برایش آوردم متن نامه این بود که به #حاجی اخطار داده بودند❌ که اگر هرچه سریع تر به شغل قبلیش که معلمی بود برنگردد🙁، از مسئولان ذی ربط درخواست می شود که حقوق ماهیانه اش را قطع کنند😐 #حاجی از طرف آموزش و پرورش، به عنوان مأمور در سپاه خدمت می کرد🍃 و چون دائم در جبهه ها بود، چنین نامه ای برایش آمده بود وقتی #حاجی نامه را تا آخر خواند، خندۀ معنی داری کرد😀 و با لحن خاصی گفت «اینها معلوم نیست به چی فکر می کنن نمی دونن که ما اصلاً میریم جبهه که حقوقمون قطع بشه »👌🙂
📓 برگرفته از کتاب برای خدا مخلص بود
به روایت «ولی الله همت»
📷 عکس جبهه غرب پنجوین دشت شیلر آبان ۱۳۶۲ والفجر چهار🍃
#شهیدابراهیم_همت
#سپاه
@khademe_alzahra313
#اورڪت_حاجے_اینجاست
وقتی حاجی به شهادت💔 رسید،بچه های لشگر ۲۷محمدرسول الله خییلی دوس داشتند،#حاج_همت تهران در قطعه شهدای بهشت زهرا خاک بشه،حتی خود #حاج_همت قبل شهادت جای مزارشو توی بهشت زهرا قطعه ۲۴ به دوستاش نشون داده بوده☝️ ولی به خواسته مادر #حاجی،جنازه به زادگاه #حاجی در شهررضا برده میشود،این قبری که تو قطعه ۲۴هست #اورکت #حاجی رو داخل قبر گذاشتند🍃،البته این سنگ مزار در عکس،سنگ اولی و اصلی قبر #حاجی بود،که متاسفانه اومدند بردند ویکے دیگه اوردند...
#شهید_همت
#مزار_یادبود🌹
@khademe_alzahra313
همســر #شهیدهمّت، درباره ویژگی های اخلاقی همسرش می گوید: «احترام و علاقه به همسر و فرزند، یکی از خصوصیات او بود🌸. تقوا و پای بندی به اصولی که به آن اعتقاد داشت، آن هم تحت هر شرایطی، از خصلت های دیگر حاجی بود👌. اما بیش تر و بالاتر از همه این ها، مسؤولیت او در مقابل نیروهای بسیجی بود. بارها از حضور خود در خانه متأسف و ناراحت می شد و می گفت: ما بسیجی هایی داریم که بیش تر از یازده ماه است که در جبهه می جنگند و به خانواده شان سر نزده اند😞؛ آن وقت ما.... دوستانش می گفتند: تا وقتی مطمئن نمی شد که غذای مناسب به نیروهای خط مقدم جبهه رسیده است، لب به غذا نمی زد☝️. گاهی نیمه های شب که برای شیر دادن بچه ها بیدار می شدم، #حاجی را نمی دیدم. خوب که دقت می کردم، ازسوز و صدای ناله اش، می فهمیدم که در اتاق دیگری مشغول عبادت است».✨🌹
@khademe_alzahra313
#عید_نوروز_در_کنار_بچه_بسیجیها
تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. قبل از تحویل آخرین سال زندگی #حاجی، با او زیاد صحبت کردم؛ که بگذارد این عید را با هم باشیم🙁. #حاجی گفت: «می دانی! بسیاری از بچه های بسیجی، چند ماه است که خانواده هایشان را ندیده اند😢.بگذار من عذاب نداشته باشم، بگذار سال تحویل را با این بچه ها در سنگر بمانم.😢
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
#شهیدهمت
آزمایش با کفر و ایمان
بعد از عملیات خیبر و فتح جزیره مجنون، بر اثر شدت آتش دشمن🔥، پُل های متحرک خراب و ارتباط با خط قطع شده بود و تدارکات و ارسال نیروی کمکی، ممکن نبود.😣 زمانی که #حاجهمّت، اوضاع را آشفته و روحیه بچههای خط را پریشان دید، 🙁با هر زحمتی بود، خود را به خط رساند. جوانان رزمنده با دیدن #حاجی، به طرف او دویدند😍 و با این استدلال که به دلیل نداشتن مهمات، سنگینی آتش دشمن⚡️و نرسیدن نیروهای پشتیبانی و تدارکات، نتوانسته اند به خوبی ایستادگی کنند، اظهار شرمساری کردند😞. #شهیدهمّت با شنیدن این سخنانِ مأیوسانه بچه ها گفت: «هیهات... هیهات... من چی دارم میشنوم.برادرها، این حرف ها را نزنید. ما در این جنگ، به سلاح و تجهیزات نظامی متکی نبوده ایم و نیستیم. ما اتّکای به خدا داریم.😌☝️ما این جنگ را با خون پیش می بریم. خداوند در این جنگ، صدام را با کفرش میآزماید و ما را با ایمانمان»✨. با این هشدار #حاجي، بچه ها روحیه تازهای یافتند و صدای تکبیرشان به هوا برخاست.😇✌️
@khademe_alzahra313
🍃❤️🍃
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتچهارم
آشیانهاے در شهر موشڪها
وقتی بچههای سپاه پاوه در خانه را زدند و پیغام دادند برای رفتن به جنوب خود را آماده کنم🙂،بی درنگ دست به کار شدم،اسباب و اثاثیه را که شامل یک دست رختخواب و مقداری خرده ریز بود،در صندوق عقب ماشین جا داده شد🍃.شهیدحمیدقاضی که آمده بود تا در جمع و جور کردن وسایل کمکی کند😐،رو به من کرد و گفت:از حالا به بعد خانه به دوشی شروع میشود،حاج خانم!🙂 بعد از ورود من به شهر دزفول به دعوت یکی از برادران دزفولی که از دوستان #حاجی در سپاه بود سه شبانه روز در خانهی ایشان به سر بردیم😇.در آن دوران،زندگی در دزفول بسیار سخت و طاقت فرسا بود😣.از یک سو حملات توپخانه،شلیک موشکهای🚀 زمین به زمین و هجوم هواپیماهای دشمن جان و مال ساکنان را تهدید میکرد😞،از سوی دیگر ما هیچ امکانات و وسایلی برای شروع زندگیمان نداشتیم☹️.اغلب مردم شهر خانههای خود را ترک کرده و به محلهای امن یا شهرکهای حاشیهی شهر پناه بودند🙂.ما به دنبال خانهای برای سکونتمان بودیم🍃.یکی از برادران نیروهای انتظامی👮 پیشنهاد کرد برویم و در خانه آنها مسقر شویم.☺️❤️
راوےهمسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ
#ادامهدارد...
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
🍃❤️🍃 #شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتچهارم آشیانهاے د
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتپنجم
#ادامه آشیانهاے در شهر موشکها
طبقه ی دوم ساختمان، دارای اتاق تو در تو بود🍃 که با رفتن ساکنان قبلی آن، محل مناسبی برای مرغ و جوجه های صاحب خانه شده بود😐. به محض ورود، شیلنگ آب و یک چاقو برداشتم🙂. شروع کردم به تمیز کردم در و دیوار و کف اتاق🍃. زحمت زیادی داشت، با این حال هر دو اتاق به طور کامل تمیز شد👌. فرش و موکت نداشتیم.🙂 کف اتاق را با دو تا پتوی سربازی پوشاندم. ملحفه ی سفیدی را دو ل سه لایه کردم و جلوی پنجره ی اتاق آویختم😊. علاوه بر آن که مانع نفوذ نور اتاق به بیرون می شد، جلوی پرده را نیز گرفت🍃. اغلب، پیش از ظهر، بازار باز بود. رفتم و یک قوری با دو استکان، دو بشقاب و دو کاسه خریدم🍃. آخر کار یک شیشه گلاب هم گرفتم. به در و دیوار اتاق گلاب پاشیدم تا بوی تعفنی که باقی مانده برطرف شود.🙂
وقتی کار تمام شد و خانه را مهیا کردم، نفس راحتی کشیدم😑. تازه پس از گذشت یک ماه از ازدواج مان داشتیم سر و سامان می گرفتیم و این در حالی بود که هر چند دقیقه یک بار گوشه ای از خانه های شهر هدف گلوله ی توپ دور زن دشمن قرار می گرفت😫 و صدای انفجار، شیشه ها را می لرزاند.😣😒
روزهای آخر بهمن ماه را پشت سر می گذاشتیم. هوای دزفول بسیار سرد بود❄️😬، ما نیز امکانات مناسبی نداشتیم😢. یکی از شب ها که #حاجی آمد، متوجه ی سرفه های شدید من شد😒. روز بعد در سفری که به اهواز داشت، یک چراغ خوراک پزی و جعبه ای شیرینی خریده بود.☺️
چراغ را به خانه آورد🤗، اما شیرینی را در بین بچّه های عرب چادرنشینی که دشمن، خانه هایشان را ویران کرده بود😞 و از سر ناچاری در حاشیه ی جاده ی دزفول اهواز پناه گرفته بودند🍃، قسمت کرده بود و تنها یکی دو دانه ی آن را که لای یک ورق کاغذ پیچیده بود، با خود به خانه آورد☺️❤️
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ
#ادامهدارد...
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتپنجم #ادامه آشیانهاے در
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت یک همسر در آیینه کلام ژیلا بدیهیان☺️❤️👇
#قسمتششم
#ادامه آشیانهاے در شهر موشکها
با شدت گرفتن موشک باران🚀 شهر و رفتن صاحب خانه،😞 ساختمان کاملاً تخلیه شد و ما زندگی جمع و جور دو نفره مان را به طبقه ی پایین منتقل کردیم.😒 جلسات همیشگی و رفت و آمدهای زیاد #حاجی در جبهه ها سبب می شد🍃 تا اغلب شب ها دیروقت به خانه بیاید😞. از طرفی هم ناگزیر بود صبح خیلی زود از خواب برخیزد و خود را به منطقه برساند.😒 من تمام روز را در تنهایی می گذراندم💔. با وجود این شرایط هر چه بود، اهمَیت چندانی نداشت. من فقط می خواستم در کنار #حاجی باشم.😔
یک بار سه شب به خانه نیامد.😢 گفته بود برای شناسایی سنگرهای دشمن می روند✌️. کوچه ها و خیابان های شهر در تاریکی مطلق فرو رفته بود😞. تک و تنها در زیر نور چراغ گردسوز نشسته بودم و کتاب می خواندم📖😒.در خانه را زدند عقربه های ساعت یک و دو نیمه شب را نشان می داد.😑
با صدای در از جا جستم🚶. یقین داشتم خود اوست🤗. رفتم و در را باز کردم.کنار ایستادم😒. #حاجی داخل شد و گفت: شرمنده ام،😔 یکی دو هفته است تو را این جا آورده ام، آن هم با این وضع..😞. حالا هم که با این سر و وضع به خانه برگشتم😒. سر و روی #حاجی گل آلود بود و بسیار خسته به نظر می آمد🍃. همان وقت که وارد شد یک راست وارد حمام شد🙂. در خانه آب گرم نداشتیم. #حاجی با آب سرد دوش گرفت🙁.
ما در دزفول زندگی سختی را می گذراندیم.😣 با این حال مهربانی و عطوفت، نظم و انضباط در کارها، تمیزی و مرتب بودن، ایمان سرشار و روح بلند و متواضع #حاجی،😍☝️ فضای آن زندگی کوچک و بدون امکانات را گرم و صمیمی می کرد🤗☺️. به همین سبب از ماندن خود در دزفول بسیار خوشحال و راضی بودم. »☺️❤️
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ
#ادامهدارد..
@khademe_alzahra313
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتهفتم
طعم شيرین پدر شدن
«... کمی پس از پایان عملیات رمضان بود🍃 که اولین بچه مان به دنیا آمد☺️. اسم او را «محمدمهدی » گذاشتیم🙂. صبح روزی که مهدی داشت متولد می شد، #حاجی که در راه عزیمت از خوزستان به سمت تهران بود🍃، از قم تماس گرفت و جویای حال ما شد😊. من در شهرضا بودم. با آن که به خاطر وضع حمل حال مناسبی نداشتم😞، از مادر #حاجی خواستم تا به او حرفی نزند😣. نمی خواستم سبب نگرانی #حاجی بشود🍃. همان روز، محمدمهدی به دنیا آمد و در تماس بعدی #حاجی، خبر تولد بچه را به او دادند.☺️
سپیده ی صبح بود که او خودش را به شهرضا رساند و از سلامتی من و مهدی خوشحال شد. من در بستر دراز کشیده بودم و مهدی کنارم خوابیده بود👦. #حاجی که وارد اتاق شد، سریع رفت وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و سجده ی شکر مفصلی هم کرد☺️❤️. بعد آمد پیش من و بچه را در آغوش گرفت🙂. از او پرسیدم: این دیگر چه سرّی است😕؟ با خنده گفت😀: اول شکر نعمت اش را به جا آوردم، حالا هم از خود نعمت بهره می برم😍 و صورت مهدی را بوسید❤️. مهدی بدنی ضعیف و لاغر داشت. به طوری که در زنده ماندنش تردید داشتم😞. یکی دو روز بعد از آمدن #حاجی، مهدی دچار کسالت شد😒. نگران شدم. به انتظار آمدن #حاجی از مراسم سخنرانی🎤 و برنامه هایی که در آن روز درگیر آن شده بود، نشستم.🍃 آمدنش به درازا کشیـد😣☹️
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامهدارد..
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتهفتم طعم شيرین پدر شدن
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام
ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتهشتم
#ادامه طعم شیرین پدر شدن
وقتی هم آمد بسیار خسته بود😞. حال حرف زدن نداشت😣. می گفت پنج، شش جا سخنرانی داشته است.🎤 بلافاصله مهدی را برداشتیم👦 و روانه درمانگاه شدیم🍃. زمانی که مهدی را روی دست گرفته بود🙂، نگاهی به چهره اش انداخت و به من گفت: به نظر تو خدا این بچّه رو برای ما نگه می دارد، یا نه؟..😒. این جمله را که می گفت بغض گلویش را گرفته
بود🙁. به درمانگاه رسیدیم. دکتر حال مهدی را مناسب تشخیص داد🙂. هر دو خوشحال به خانه بازگشتیم☺️ و همان روز عصر #حاجی بار دیگر راهی جنوب شد.😊
چهل روز از تولد مهدی می گذشت🍃. دوری از #حاجی برایم سخت شده بود.😔 وقتی برای سرکشی به ما می آمد، نشستم و با او حرف زدم😢: نبودن تورو، خودم تحمل می کنم😔، اما دلم می خواد لااقل تا زمانی که زنده هستی🙁، سایه ی پدر بالای سر بچّه ام باشه.😓
#حاجی همان موقع تصمیم گرفت من و مهدی را در سفر بعدی با خود ببرد☺️. این بار نیز مقصد ما خوزستان بود. یک راست به سمت اهواز رفتیم🙂. روزهای آخر آذرماه بود و هوا بسیار سرد❄️. از طرفی هم شهر دائم در معرض حملات هوایی و موشکی دشمن بود🚀. عموی #حاجی، همراه با خانواده اش، در اهواز سکونت داشتند😊. این شد که رفتیم و چند روزی را، در منزل آن ها سپری کردیم. »☺️❤️
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامهدارد...
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتیازدهم #ادامه چشم به
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يك همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتدوازدهم
نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی
#حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش😞. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچّه ها سر بزند. خانه ی ما در اسلام آباد غرب خرابی پیدا کرده بود😒 و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان - که بعدها شهید شد💔 – #حاجی که آمد دنبالم، من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طور شده😢، بنایی کرده اند و الان نمی شود آن جا ماند. سرما بود و وسط زمستان.❄️ اما #حاجی وقتی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد، گفت: خانه چرا به این حال و روز افتاده😕؟ انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود😐. خانم حاج عباّس کریمی خیلی اصرار کرد آن شب برویم منزل آن ها. #حاجی قبول نکرد، گفتم: دوست دارم خانه خودمان باشیم🙂. رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده😔. #حاجی با آن که بیست و هشت سال داشت، همه فکر می کردند جوان بیست و دو ساله است🍃، حتیّ کمتر، اما آن شب من برای اوّلین بار دیدم گوشه ی چشم هایش چروک افتاده😔، روی پیشانی اش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم: چه به سرت آمده😢؟ چرا این شکلی شده ای؟ #حاجی خندید،😕🙁 گفت: فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه😂🙈. اگر فلانی بفهمد، کله ام را می کند!😱
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامه_دارد...
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتدوازدهم نمی خواهم بعد
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يک همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتسیزدهم
#ادامه نمیخواهم بعداز من سرگردانی بکشی
و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: بیا بنشین این جا، با تو حرف دارم🙂. نشستم. گفت: تو میدانی من الان چی دیدم🙂؟ گفتم: نه. گفت: من جدایی مان را دیدم💔. به شوخی گفتم: تو داری مثل بچّه لوس ها حرف می زنی!😕 گفت: نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عُشّاق، آن هایی که خیلی به هم دل بسته اند، با هم بمانند.😔 من دل نمی دادم به حرف های او، مسخره اش کردم، گفتم: حالا ما لیلی و مجنونیم؟😂
#حاجی عصبانی شد😐، گفت: من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن😒! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک مان یا خانه ی مادرت بوده ای یا خانه ی پدری من☹️، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی😔. به برادرم می گویم خانه ی شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچّه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.😢
بعد من ناراحت شدم، گفتم: تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان،😒 حالا... #حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند🕊، گفت: نه، این طورها که نیست، من دارم محکم کاری می کنم، همین.🙂❤️
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامه_دارد...
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يك همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتچهاردهم
#ادامه، نمیخواهم بعد از من سرگردانی بکشی
فردا صبح، راننده با دو ساعت تأخیر آمد دنبالش🍃، گفت: ماشین خراب است،باید ببرم تعمیر😐. #حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد: برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچّه های زبان بسته، تو منطقه معطل ما هستند😢. من نباید این ها را چشم به راه می گذاشتم😒. از این طرف، من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند☺️، #حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند🙈. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم #حاجی با #حاجی دفعات قبل فرق می کند😔. همیشه می گفت: تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شماهاست.💔
روزی که مسأله ی شما را برای خودم حل کنم مطمئن باش آن وقت، وقت رفتنِ من است.🕊
مهدی یک کتری دستش بود و با آن داشت بازی می کرد.👦
هی می رفت سمت باباش و می گفت: بابایی! دَ. دیدم #باباش اصلاً به او اعتنایی نمی کنه😢. عصبانی شدم و گفتم: مرد حسابی، من هیچی، لااقل به این بچّه یک کمی توجّه کن😔. صورتشو برگردوند. رفتم سمتش، دیدم اشک تمام صورتشو گرفته💔. اونجا بود که فهمیدم #حاجی آمده تا از همه چیز دل بکنه.😭
وقتی راننده آمد، برای اولین بار #حاجی نشست دم در خانه و بند پوتین هایش را آرام آرام بست همیشه این کار را داخل ماشین می کرد🍃 بعد مهدی را بغل کرد، مصطفی را هم من بغل کردم و راه افتادیم🍃. توی راه خندید، به مهدی گفت: بابا، تو روز به روز داری تپل تر می شی.☺️
فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواد بزرگت کنه؟ نمی گفت: من، می گفت: مادرت😒. بعد، از خانم عبادیان که قرار بود تا تمام شدن تعمیرات خانه منزل آن ها بمانیم، خیلی تشکر کرد و راه افتاد رفت.»😢😔
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامه_دارد...
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يک همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتسیزدهم #ادامه نمیخوا
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يک همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتپانزدهم
او همه جا با ماست
عملیات خیبر که شروع شد، همه مسئولین کادر لشکر 27 به خانه هایشان زنگ می زدند🍃 و از زن و بچه شان خبرگیری می کردند جز #حاجی. من، هم نگران شدم و هم رنجیدم😒. یک شب که تماس گرفت📞، گفتم: چی می شه اگه یک زنگ هم تو بزنی و حال من و بچه هات رو بپرسی😒؟ اسلام آباد را مدام با راکت هواپیما می زنند، نمی گویی شاید ما طوری شده باشیم😢؟ #حاجی گفت: بارها به تو گفتم، من پیش مرگ شما می شوم😢. خدا داغ شماها را به دل من نمی گذارد😒؛ این را دیگر من توی زندگی نمی بینم. گفتم: آقاجان – پدرم- آمده مرا برگرداند اصفهان😔. اجازه هست بروم؟ گفت: این چه حرفیه خانوم؟ اختیار با خودتونه☺️. آن شب پای تلفن خیلی به او التماس کردم بیاید خانه.😒
آخر، دفعه ی آخری که آمده بود، خانه را داشتند بنایی می کردند🍃. منتها، حالا دیگر همه جا را تمیز کرده بودم🍃؛ دوست داشتم خانه مان را این طوری ببیند. اما نیامد، گفت: امکانش نیست😒. و من هم نتوانستم جلوی پدرم بایستم و به او بگویم بدون دیدن شوهرم به اصفهان نمی آیم.🙁
پدر عصبانی بود، حتی پرخاش کرد که: تو فقط زن مردم نیستی، دختر من هم هستی😞. ما آن جا دل واپسِ تو و بچه هایت هستیم. مهدی و مصطفی را برداشتم و همراه پدرم، برگشتیم اصفهان.😢 دو هفته بعد از آمدن ما بود که #حاجی تلفن زد📞، گفت: خیلی دلم براتون تنگ شده💔. این جمله را چند بار تکرار کرد.🙂🌹
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامه_دارد...
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتشانزدهم #ادامه، او همه
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يك همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتهفدهم
#ادامه او همه جا با ماست
جور عجیبی داشت نگاهم می کرد.☹️ پرسید: شنیدی رادیو چی گفت📻. وقتی دیدم خواهرم هم همان خبر را شنیده،دنیا روی سرم خراب شد.😭 پرسیدم: تو هم مگه... گفت: اوهوم.😔 گفتم: اسم کیو گفت؟ تو رو خدا، راستش رو بگو😢! انگار التماسش می کردم اگر هم راستش را می داند، بگوید.😢
گفت: اسم #ابراهیم رو. گفتم: مطمئنی؟🙁 گفت: خودش گفت فرمانده لشکر محمدرسول الله)ص(، مگه #ابراهیم...
آبروداری را گذاشتم کنار😔. از ته دل جیغ کشیدم، جلو مسافرهایی، که نمی دانستند چی شده😞. سرم سنگین شده بود از جیغ هایی که می زدم.😔
مصطفی؛ بنا را گذاشته بود به گریه😢 و من بلند شدم به راننده گفتم: نگه دار!🍃 همین جا نگه دار، می خوام پیاده شم🍃... با شما نیستم مگه من؟ گفتم نگه دار.🚌
گذشت، تا سه یا چهار سال بعد از شهادت💔 #حاجی، که دیگر ساکن شهرستان قم بودیم و من در مدرس های،
تدریس می کردم🙂. یکی از روزهای اول مهرماه که تازه مدارس باز شده بود، من از اول صبح تا ظهر رفتم دنبال کار اداری و خرید خرت و پرت برای منزل🍃. کارم که تمام شد، آمدم منزل تا بچه ها را ببرم مهد و خودم بروم سر کلاس درس🍃. آن روز مصطفی حالش خیلی خراب بود😒 و قاعدتا نباید مدرسه می رفتم. اما چون خانم مدیر من را می شناخت و__
من هم بااو رودربایستی داشتم🍃، بی وجدانی نکردم، بچه ها را تحویل مهد دادم و خودم رفتم سر کلاس.🙁
دو ساعت اول گذشت. وسط های زنگ دوم بود که همین خانم مدیر آمد😐 داخل کلاس و به من گفت: خانم بدیهیان! مربی مهد آمده، می گوید: بچه ی شما اصلا حالش خوب نیست😒. بیا ببرش دکتر. سریع کلاس را تعطیل کردم. بچه ها را بغل گرفتم و از مدرسه آمدم بیرون.🍃
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامه_دارد...
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمت_نوزدهم #ادامه او همه
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يك همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمت_بیستم
#ادامه او همه جا با ماست
آن خانم گفت: چه کار سختی🙁؟ اما من و همسرم وقتی بچه ها مریض می شن، از اونا به صورت شیفتی پرستاری می کنیم🙂. یعنی سه ساعت من می خوابم، اون بیدار می مونه🍃، و بعد، سه ساعت شوهرم می خوابه و من بیدار می مونم.🙂
نمی دانم با یادآوری این حرف همکارم، چرا یک دفعه دلم شکست💔. نگاهی به عکس توی قاب #همّت کردم😒 و گفتم: #ابراهیم! بامعرفت، اقلا ده دقیقه بیا تو هم از این بچّه هات پرستاری کن😔، تا من یک کمی استراحت کنم😞. این را که گفتم، دیدم یک دفعه فضای خانه تغییر کرد و #ابراهیم با یک موتور تریل به همراه اکبر زجاجی)جانشین فرماندهی لشگر 27 محمد رسول اه)ص( که در عملیات خیبر به شهادت رسید💔( وارد منزل شد😇. سریع آمد توی اتاق، مصطفی را از من گرفت و بغلش کرد🍃. از شهید زجاجی خواست تا از او و مصطفی یک عکس یادگاری بگیرد.☹️ ) #حاجی با مصطفی عکس نداشت( بعد هم دستی به سر و صورت بچه کشید و او را به من برگرداند🙂 و با زجاجی از اتاق بیرون رفت. به خودم که آمدم، صدای اذان می آمد.☝️
فهمیدم #حاجی، ده دقیقه پیش من و بچه ها مانده بود🍃. دیدم صورت مصطفی گل انداخته😍. دست کشیدم پیشانی مصطفی، ببینم تب بچّه چقدر است.🙁 احساس کردم هیچ آثاری از تب در وجود او نیست😐. خیلی ترسیدم. با خودم گفتم این، حتما از نشانه های قبل از مرگ بچّه ست.😭
بی قرار و مضطرب، خانم زین الدین را صدا کردم. دستپاچه آمد. گفت: باز چی شده؟😒 گفتم: ببین؛ بچه ام داره می میره😭. نگاه کرد به بچّه، گفت: این که حالش خوبِ!😕
نشستم بالای سر بچّه تا روشنایی، صبح کردم🌝 و بعد، او را بردم به درمانگاه سپاه قم. دکتر بعد از معاینه ی بچه به من گفت: خانم شما بیماری روحی داری؟😕😐 گفتم: چطور مگه😐؟ گفت: این بچّه رو برای چی آوردی این جا؟ این که چیزیش نیست😑. نسخه ی دکتر قبلی را نشانش دادم. گفت: اون هم انگار مشکل روحی داشته🙄. بالاخره خوشحال بچّه ی صحیح و سالم خودم را آوردم خانه.😍
بله، حضور #ابراهیم را، گاهی این طور حس می کنم😌.
#او_همه_جا_با_من_و_بچّه_هاست.☺️❤️
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامه_دارد...
@khademe_alzahra313
#حاج_همت مثل مالک اشتر بود که در عین خضوع و خشوعی که در مقابل خدا☝️ و برابر برادران دلاور بسیجی داشت در مقابله با دشمن کافر همچون شیر غرّنده و همچون شمشیر برّنده بود.✌️ جان کلام آن که آنچه خوبان همه داشتند او یک جا داشت و هنگامی که اطمینان نداشت غذای مناسب به نیروهای خط مقدّم جبهه رسیده باشد لب به غذا نمی زد🍃 و در خانه هم که بود اجازه نمی داد دو جور غذا سر سفره بگذارم🙂 و هنگامی که صدای اذان را می شنید آرام و بی صدا می رفت و مشغول نماز می شد. به ندرت نمازی از #حاجی می دیدیم که در آن نماز اشک نریزد.💔
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#مرد_لاف_زن
#همت كسانی را كه اهل جهاد و مبارزه بودند، دوست میداشت☺️ و از كسانی كه فقط اهل شعار بودند و در موقع عمل، از ترس مخفی میشدند، بیزار بود😐.در آن دوران، یك نفر بود كه خودش را مبارز میدانست. حتی در ابتدا #همت با او همكاری میكرد. او شخصی بود كه فقط شعار میداد و هر كجا كه میدید خطری متوجهاش نیست، صحبت میكرد🙂، فریاد میزد و شعار میداد ولی تا بوی خطر به مشامش میرسید، صدایش درنمیآمد.😶
بعد از اینكه #همت به اتفاق مردم مجسمه شاه را از میدان اصلی شهر پایین كشیدند، آن شخص نیز داد و فریاد راه انداخته بود و طوری وانمود میكرد كه گویی تمام این كارها را انجام داده است😧. مردم كه از باطن او خبر نداشتند، گمان میكردند كه فرد مخلص و متعهدی است.
یك بار، #حاجی و بقیه دوستان برای راهپیمایی برنامهریزی كرده بودند. آن شخص هم با حرفهای فریبكارانه سعی داشت تا خود را در این برنامه سهیم جلوه دهد🙄. ولی شب هنگام، سربازان شاه تمام شهر را در اختیار گرفتند. آن شخص تا اوضاع را چنین دید، اعلام كرد كه فردا راهپیمایی نیست و برنامه لغو شده است😑. #همت گفت: «نه! تظاهرات برقرار است و اصلاً نباید از حضور مأموران وحشت كرد.»🙂
آن شخص گفت: «خطرناك است؛ همه جا پر شده از پلیس.»
#همت گفت: «تو اگر میترسی، میتوانی بروی خانه، كنار خانوادهات و همانجا مخفی شوی تا مبادا جانت به خطر بیفتد.»😊
فردای آن روز، #همت و دوستانش موفق شدند تا سربازان را به وسیله قلاب سنگ از میدان دور كنند و بعد سایر مردم را به خیابانها بكشانند👌. بعد از اینكه مردم موفق شدند سربازان را فراری دهند، #همت آن شخص را دید و گفت: «حالا فهمیدی كه جرأت مبارزه نداری😏. این مردم كه از هیچ چیز نمیترسند و به راحتی زیر باران گلوله فریاد میزنند، اینها مبارزند.»
آن شخص گفت: «مگر شما چكار كردهای.»😕
#همت گفت: «هیچی! فقط كاری كردیم كه دیگر برنگردند و این طرفها پیدایشان نشود.»🙂✌️
راوی : ولی الله همت
#برادرشهیدهمت❤️
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
هدفـــــ اصـــلےروشنــــگــرے و خـــدمتـــــ بـــہ مــــردم
دوستان #شهیدهمّت، از اواخر حضور او در کردستان، خاطرات بسیاری دارند که نشان از روحیه اخلاص، فداکاری و مردم دوستی او دارد. یکی از هم رزمان #شهیدهمّت در این باره می گوید: یک شب در مقّر بودیم. شنیدیم که کسی صدا می زند: من می خواهم بیایم پیش شما. گفتیم که اگر می خواهی بیاییی، نترس، بیا جلو. او گفت: من #حاجهمّت را می خواهم. او را پیش #حاجی بردیم. آن مرد کُرد، با دیدن #حاجهمّت، خواست دست او را ببوسد، ولی حاجی اجازه نداد. آن مرد گفت که آمده است پناهنده شود و اشتباه کرده است که به طرف ضدانقلابیون رفته است. او با اخلاقیات و رفتارهای دوستانه و مهربانانه #حاجهمّت، شیفته او شده بود و از این که #حاجهمّت به او اجازه داده بود که یک پاسدار باشد، بسیارخوشحال بود.
جالب این جاست که تعداد دیگری از افراد گروهک های فریب خورده هم که خود را تسلیم کرده بودند، درهمان لحظه ورود، سراغ #حاجهمّت را می گرفتند و می گفتند: #حاجهمّت کیست؟
@khademe_alzahra313